من یه دانشجوی پزشکی هستم اواسط شهریور امسال به همکلاسیم پیشنهاد دادم عاشقش بودم موقعی که بهش پیشنهاد دادم اوایل تمایل نشون نداد اما بعدش گفت که قبل از من با یکی دیگه دوست بوده و قرار بوده که باهم ازدواج کنن چند سال دیگه اما بعدا دیده که اخلاقش مناسب نیست و همش ازش بد میگفت پیش من تا اینکه موقع شروع ترم بهم گفت اگه میخوای باهم باشیم این شرایطو دارم که من قبول کردم و فکر کردم به عشقم رسیدم چند وقتی گذشت بعضی وقتا بهم میگفت خیلی دوسم داره اما کم کم داشت باز یاد اون شخص میفتاد چندباری باهام بهم زد بنا به هر دلیل اما باز من ازش خواستمو برگشت.خیلی از این تموم شدنا و شروعا داشتیم و سر هربار رفتنش من با کریه میگفتم نرو.یبار بهم گفت که 1 ماه وقت میخوام که بهت جواب بدم که میخوام باهات باشم یا نباشم قرار بود فراموشش کنه چند روزی از ماجرا گذشت اما گفت نمیتونمو خداحافظ!من گفتم حالا یکماه که نشده بازم فکر کن آخر قبول کرد که فکر کنه.بم میگفت تو از اون خیلی بهتری منو مناسب خودش میدونست میکفت خیلی دوسم داری اما چند روز بعد با پسره صحبت میکنه و پسره میکه خانوادم با ازدواج با غیر همشهریم مشکل دارن و بیا یه دوست ساده باشیم که قبول نمیکنه و تموم میکنن.اونموقع به من زنگ زد و داشت با گریه ماجرارو تعریف میکرد کهآخرش گفت فکر نمیکردم عاشقش باشم....چند روز میگفت دارم فراموشش میکنم و من امیدوار میشدم یبار میگفت نه نمیتونم و گریه میکرد و میگفت میخوام منتظرش باشم و با کسی نباشم با هر کدوم از حرفاش من آتیش میگرفتم میومد و عشق و علاقه و دوست داشتناشو برا من میگفت منم چون عاشقش بودم دلدارش میدادم با اونکه خودم داغون میشدم الانم میاد فیسبومک پست میذاره براش بعد به من میگه بس که براش گریه کردم چشمام قرمز شده و منم دلداریش میدم میگم برمیگرده منی که خودم عاشقشم!!!!!به حد جنون دوسش دارم هر روز براش نامه مینویسم شعر مینویسم لحظه لحظه س زندگیم به یادشم نمیتونم فراموشش کنم اما اون فعلا منو نمیخواد میکه شاید در آینده منو بخواد اما دلسش الن باهام نیست از درس افتادم از زندگی افتادم خسته شدم من اگه باهاش باشم خوشبختش میکنم.فقط نگید فراومشش کن چون همکلاسیمه و هم زندگیم به اون بستگی داره