نوشته اصلی توسط
1999ayda
سلام ایدا هستم و تو استانه 20سالگلی،ترم 3 هستم. سال پیش بعد از یک ماه از ورودم به دانشگاه به مشکلاتی برخوردم که تا الان نظر مادرم رو بهم تو این موارد مشکوک کرده، تو وردم به دانشگاه پیشنهاد دوستی زیادی داشتم و همشون رو رد کردم اما دو نفرشون خیلی مصر بودن و دست بردتر نبودن، من این موضوع رو که مزاحم دارم رو به مادرم گفتم و مادرم گفت کاری بهشون نداشته باش، اما تو دانشگاه اتفاقاتی افتاد که من جبور شدم یکی از اون پسر ها رو که اسم علی بود رو بلاک کنم، بعد از بلاک کردن من موقع برگشتم به خونه بدون اینکه من متوجه بشم دنبالم اود تا در خونمون و من تو کوچه متوجه شدم میخواست بدونه که چرا بلاکش کردم اما باهاش حرف نزدم و رفتم خونه، موضوع رو به مادرم گفتم که افتاده دنبالم، برادرم هم از اون روز حساس شد و تلگرتم منو بدون اینکه متوجه بشم چک کرد، این موقع من با اون پسر دیگه حرف میزدم و برادرم موضوع رو له مادرم گفت و مادرم ازم شاکی شد جوری که گوشیم رو تقریبا یک هفته بهم نداد، همه چی اینجا تموم شد و من دیگه هیچ ارتباطی با کسی نداشتم، بعد یک هفته هم گوشیم بهم دادن، حدود 9 روز گذشته بود که علی دوباره در خونمون اومد و یه کاغذ انداخت تو خونمون منم بر حسب اتفاق کاغذ رو دیدم، به خاطر اینکه دیگه نیاد در خونمون از بلاک در اوردم و بهش توضیح دادم که جرا بلاکش کردم، اونم گقت بهم ثابت میکنه این ماجرا ها که تو دانشگاه اتفاق افتاده تقصیر اون نیست و این کار رو هم کرد، یعدش من خیلی بهش اصرار کردم که من اهل دوستی نیستم و شرایطم جوری نیست دوست داشته باشم اونم بهم میگفت قصد من دوستی نیست من عاشقت شدم و میخوام باهات ازدواج کنم حتی گفت خانوادش هم خبر دارن و موافق هستن اما من همچنان مخالف بودم، به خاطر ذهنیت بدی که برام پیش اومده بود دیگه به مادرم نگفتم علی باز اومده و همه چی مخفیانه پیش میرفت تا فروردین 97 من مخالف بودن و حتی دیدار نزدیکی هم با علی نداشتم تنها برخورد نزدیکمون تو ازمایشگاه بود که با هم، هم گروه بودیم 30 فروردین بهش گفتم میخوام استخاره باز کنم اونم گفت باشه منم باز میکنم، اون تو خونه خودشون منم خونه خودمون هم زمان استخاره باز کردیم، نمیدونم به خواست خدا بود یا چی اما دوتا سوره کنار هم جواب استخاره ما بود هر دوتاش عالی بود. من تو این مدت کا با علی حرف میزدم به خاطر سرنوشتم که این جوری رقم خورده بود از خدا خیلی شاکی بودم، شب و روزم گریه بود خانوادم اب شدنم و میدن و پای سختی درس ها میزاشتن اما هیچ وقت بهشون نگفتم مشکلم چیه از خدا خواسته بودم راه درست رو جلو پام بزاره، موقع استخاره هم نیتم این بود من و علی واقعا قسمت همیم. جوابش هم خوب بود. بعد استخاره همه چیز سریع اتفاق افتاد و منم عاشق علی شدم. علی ترم سه شروع کرد به سر کار رفتن و میخواست مستقل باشه از خانوادش و همین کار رو هم کرد بهم گفت میخوام وقتی اومدم خواستگاریت سرم بلند باشه که وستم تو جیب پدرم نیست اما من شرمنده علی بودم که اون تو همچین فکر هایی هست اما من به خاطر ترس و حساسیت مادرم و ذهنیتم از برخورد قبلیشون هیچ وقت نتونستم به مادرم بگم من علی رو میخوام، اما تصمیم گرفتم بهشون بگم تا قبل عید تا از بلاتکلیفی در بیایم اما نمیدونم چه جوری باید این موضوع رو بهشون بگم تا مخالف شدید نکنن میتریم باز مثل قبل گوشیم رو بگیرن و دیگه هیچ راه ارتباطی با علی نداشته باشم و حتی اجازه ندن دانشگاه برم لطفا راهنماییم کنید.