با سلام. من 29 ساله هستم و خانمم 27 ساله. بعد از چند سال دوستی خرداد امسال عقد کردیم. من شرایط مالی اصلا خوبی نداشتم و کاملا وابسته به خانواده بودم و حتی کار هم نداشتم. اما با این حال اقدام به ازدواج کردم. همسرم از شهری در حدود 150 کیلومتر فاصله با شهر خودمان س************ت دارد. بعد از عقد من دکتری قبول شدم و هم اکنون در تهران هستم. هم چنین در آستانه کار بسیار مناسبی هستم و تقریبا نهایی شده. همسرم هم کار معلمی پیدا کرده است. احساس می کنم این اتفاقات خوب هدیه خداوند برای ازدواج ما بود و از این بابت بسیار خدا را شاکرم. من و همسرم هنوز مراسم عروسی برگزار نکرده ایم و دور از هم هستیم و تقریبا هر ماه یک بار هم را میبینیم. و کلا قبل از عقد نیز از هم دور بودیم. اکنون شرایط کاری من در شهرستان جور شده و بعد از عید انشالله سر کارم خواهم رفت و برای مراسم عروسی اخر بهار برنامه ریزی می کنم.
همسر من به ویژه اکثرا وقت هایی که از هم دور هستبم به شدت عصبی و پرخاشگر می شود البته مواقعی که با هم هستیم گاهی همین اتفاق برایش می افتد و پرخاشگر می شود. وقت هایی که از هم دوریم بارها و بارها به من می گوید که علاقه ای به من و این زندگی ندارد و از من متنفر است. بعضی وقت ها می گوید برای انتقام از من با من ازدواج کرده و بعضی وقت ها هم می گوید که تا ابد هیچ خوشی با اون نخواهم داشت. سر کوچک ترین اتفاقی و بعضا بدون دلیل مشخص بهم میریزد و دائما از من اعلام نفرت نی کند. بهانه هایش هم اغلب این است که من آنی نیستم که می خواست. به اجبار خانواده ازدواج کرد. خانواده مرا بی کلاس و پایینتر می داند. می گوید نامردی به اندازه کافی خوش نگذراند. به شدت ظاهر بین و دهن بین است و همه دنیا برایش یک طرف و قضاوت مردم یک طرف است. بارها و بارها شده ساعت ها نشسته و به خاطر خوب نبودن لباس مادر من در مراسم عقد گریه کرده و گفته آبرویش را برده هایم. البته وقت هایی که با هم هستیم این مشکلات کم تر می شود اما گاهی به شکل حمله های عصبی چنبن حرف هایی را می گوید.
ما برای رسیدن به هم مشکلات زیادی داشتیم. من دست خالی بودم و استقلال مالی و آزادی در خرح نداشتم. ما به جهت مسائل کاری و درس از هم دور بودیم و آنچنان نتوانستیم دوران نامزدی اوقات خوبی داشته باشیم. هم چنین من در حال یادگری نقش شوهر هستم و مطمنا زمان خواهد برد تا با استقلال مالی نقش شوهر را تکمیل کنم. برای همین شاید آنچنان که باید نتوانسته ام ایفای نقش کنم. اما همسرم وقتی همه دلخوری های گذشته و حال خود را فهرست می کند آن ها را دائما تکرار می کند گریه می کند و به شدت این مسئله نگرانم کرده. به حدی که گاهی فکر می کنم باید طلاق بگیریم. خاهش می کنم راهنماییم کنید.