نوشته اصلی توسط
Hana79
سلام.من از بچگی همش احساس میکردم با بقیه تفاوت دارم.نه از او نطور که معرور باشم نه برعکس اعتماد به نفس نداشتم و ندارم.از وقتی یادم میاد بهم گفتن خجالتی ولی تو اینترنت که درباره درونگرایی خوندم خیلی خصوصیاتم به درونگراها میخورد .تو جمع اکثرا ساکتم و تا ازم سوال نپرسن جواب نمیدم.خیلی کم پیش میاد با کسی صمیمی شم به طوری که تا الان فقط یه دوست صمیمی داشتم.دیر به بقیه اعتماد میکنم یعنی چیزایی هست که حتی با اونم نتونستم بگم مثل بیماریم.از دوران راهنمایی بیماریم شدت بیشتری پیدا کرد و بیشتر خودشو نشون داد .همی هیپرتروفی دارم البته اونقدر شدید نیست اما یه طرف بدنم بزرگتره و همچنین دستام خیلی بزرگن طوری که چند بار همکلاسی ها و هم مدرسه هام نمیدونم از عمد بود یا نه ولی به شدت به روم آوردن،حتی کسایی که نمیشناختمشون .یا اینکه میشنیدم یواشکی دارن درباره دستام حرف میزنن،اصلا نتونستم اون دقایقو فراموش کنم چقدر بد بود به زور جلو گریمو گرفته بودم .هنوزم به خاطر آوردنش اشک تو چشام جمع میشه.<br>همیشه از صحبت کردن تو جمع فراری بودم چون از نگاه خیره بقیه معذب میشم حتی اگه چیزی درمورد بیماریم ندونن ممکنه با نگاه زیاد بهم متوجه بشن.زنگای انشا بزرگترین شکنجه های دوران مدرسم بود .همیشه با بهونه ازش فرار میکردم .تو مدرسه همیشه جزو نفرات اول کلاس بودم اما فقط تو ورقه امتحان خودمو به معلم اثبات میکردم.یادمه آخرین باری که انشا خوندم اونقدر بد میلرزیدم که همه ترسیده بودن چیزیم بشه ،تپش قلب شدید،عرق کردن،صدایی که بزور شنیده میشد و بدجور میلرزید.شاید باور نکنید اما الان دوباره با یادآوریش تنم داره میلرزه.<br>از همون راهنمایی تنها شدم و دوست صمیمیم هم دوستای جدید پیدا کرد و منو فراموش کرد و فقط دورادور با هم در ارتباط بودیم الانم به خاطر کنکور من هر چند ماه یه بار چند دیقه با هم چت میکنیم.اون تنها کسیه که میتونه ساعت ها فکرمو از خیلی مسایل دور کنه کم کم دوستاشو از دست داد و الان دوباره به هم نزدیک شدیم اما من باز جلو اونم خیلی معذب میشم.و هرگز نتونستم در مورد بیماری ڗنتیکیم چیزی بهش بگم.<br>یه مشکل دیگه که دارم اینه که وسواس دارم هم فکری هم نسبت به تمیزی حساسم .هر جمله ای که یه جایی میگم و بعدش هزار بار بررسی میکنم که برای کسی سو تفاهم پیش نیاد .قبل از اینکه چیزی بگم هم خیلی فکر میکنم که شاید به کسی بربخوره و اینا البته این حرفا که میگم تو جمع کلاس زبانمونه که استاد مجبورم میکنه حرف بزنم و همچنین جایی که ازم سوال بپرسن.<br>خیلی کم پیش میاد خودم سوال بپرسم حتی سوال درسی&nbsp; انگار میترسم قصاوتم کنن و بگن این چه سوال مسخره ای بود.حرفای دیگرانو خیلی به خودم میگیرم احساس میکنم همش عیرمستقیم دارن بهم تیکه میندازن.<br>توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و حرف دیگران خیلی روم اثر میزاره.<br>یه مدت میگفتم خیلی داروسازی رو دوست دارم اما وقتی گفتن اکثر بچه ها تحت تاثیر جو و فشار خانواده این فکرا رو میکنن فکر کروم منم شاید اصلا اینو نمیخوام چون از بچگی استعداد نقاشی داشتم اما الان فکر میکنم داروسازی یکی از بزرگترین هدف هاییه که میتونم دنبال کنم.<br>من حتی وقتی خواهرم گفت بین این دو تا دفتر یکیو انتخاب کن نتونستم چون احساس کردم ممکنه اونیو انتخاب کنم که اون میخواد بین کوچیک ترین چیزا نمیتونم انتخاب کنم همیشه دیگران برام در اولویت اند .همیشه خانوادم کنارمن و از اونا کمک خواستم حتی یه بار تنها رفتم معازه خودم نتونستم انتخاب کنم از فروشنده خواستم اون انتخاب کنه.احساس میکنم خیلی وابسته ام مخصوصا به خانوادم.<br>من وقتی برای انتخاب همچین چیزی تردید دارم چطور میتونم رشته آیندمو به این راحتی انتخاب کنم؟؟<br>امسال ۱۸سالم شد اما هیچی تعییر نکرد من هنوز همونم حتی اینقدر سست اراده هستم که جلو خانوادم تطاهر به درس خوندن میکنم و در واقع هیچی نمیخونم فقط ۵۵روز تا کنکور مونده تا روزی که شرمنده خانوادم شم.خیلی خجالت میکشم ولی نمیتونم بگم از خودم بدم میاد هر روز بیشتر سعی میکنم با خودم کنار بیار به خاطر بیماریم نا شکر نیستم چون میتونست خیلی بدتر از این باشه چیزی که آزارم میده اینه که به خاطر مخفی کردنش از بقیه هر کاری میکنم و اینکه نمیتونم درموردش به کسی چیزی بگم&nbsp; تنها خانوادم خبر دارن که دوست ندارم با صحبت درموردش اونا رو هم ناراحت کنم.<br>فقط یه موصوع دیگه که اذیتم میکنه تبعیص جنسیتیه که تو اقواممون خیلی به چشم میخوره.تو فامیل فراوونه و یکی از دلایلیه که اصلا دلم نمیخواد باهاشون رفت و آمد کنم .<br>یه چیز دیگه هم تفاوت سنیم با خواهرا و برادمه<br>خواهرام خیلی از من بزرگترن همیشه بقیه بهم گفتن بهشون احترام بزار.تو بچگیم خیلی بهم زور میگفتن چمیدونم چادر بپوش و خودشون ترانه میخوندم اما من چون بچه بودم برام عیب میدیدن همچنین فوتبال نمیزاشتن ببینم و....<br>اما الان خدارو شکر عقایدشون تعییر کرده&nbsp;<br>با داداشم هم که ۶سال ازم کوچیک تره اصلا کنار نمیایم همش دعوا داریم و بقیه بهم میگن تو بزرگتری کوتاه بیا!!<br>من خیلی دوستشون دارم اما یه چیزایی اصلا از یادم نمره همچنین سوتی هایی که میدم&nbsp; و همیشه فکر میکنم بقیه هم یادشون مونده و بابتش خجالت میکشم<br>میدونم شدیدا نیاز دارم که به روانشناس مراجعه کنم اما چطور میتونم اعتماد کنم که به خانوادم چیزی نمیگه؟؟؟<br>ببخشید طولانی شد...