نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: درونگرا و خجالتی هستم

1198
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40597
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    3
    تشکر شده 2 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Question درونگرا و خجالتی هستم

    سلام.من از بچگی همش احساس میکردم با بقیه تفاوت دارم.نه از او نطور که معرور باشم نه برعکس اعتماد به نفس نداشتم و ندارم.از وقتی یادم میاد بهم گفتن خجالتی ولی تو اینترنت که درباره درونگرایی خوندم خیلی خصوصیاتم به درونگراها میخورد .تو جمع اکثرا ساکتم و تا ازم سوال نپرسن جواب نمیدم.خیلی کم پیش میاد با کسی صمیمی شم به طوری که تا الان فقط یه دوست صمیمی داشتم.دیر به بقیه اعتماد میکنم یعنی چیزایی هست که حتی با اونم نتونستم بگم مثل بیماریم.از دوران راهنمایی بیماریم شدت بیشتری پیدا کرد و بیشتر خودشو نشون داد .همی هیپرتروفی دارم البته اونقدر شدید نیست اما یه طرف بدنم بزرگتره و همچنین دستام خیلی بزرگن طوری که چند بار همکلاسی ها و هم مدرسه هام نمیدونم از عمد بود یا نه ولی به شدت به روم آوردن،حتی کسایی که نمیشناختمشون .یا اینکه میشنیدم یواشکی دارن درباره دستام حرف میزنن،اصلا نتونستم اون دقایقو فراموش کنم چقدر بد بود به زور جلو گریمو گرفته بودم .هنوزم به خاطر آوردنش اشک تو چشام جمع میشه.<br>همیشه از صحبت کردن تو جمع فراری بودم چون از نگاه خیره بقیه معذب میشم حتی اگه چیزی درمورد بیماریم ندونن ممکنه با نگاه زیاد بهم متوجه بشن.زنگای انشا بزرگترین شکنجه های دوران مدرسم بود .همیشه با بهونه ازش فرار میکردم .تو مدرسه همیشه جزو نفرات اول کلاس بودم اما فقط تو ورقه امتحان خودمو به معلم اثبات میکردم.یادمه آخرین باری که انشا خوندم اونقدر بد میلرزیدم که همه ترسیده بودن چیزیم بشه ،تپش قلب شدید،عرق کردن،صدایی که بزور شنیده میشد و بدجور میلرزید.شاید باور نکنید اما الان دوباره با یادآوریش تنم داره میلرزه.<br>از همون راهنمایی تنها شدم و دوست صمیمیم هم دوستای جدید پیدا کرد و منو فراموش کرد و فقط دورادور با هم در ارتباط بودیم الانم به خاطر کنکور من هر چند ماه یه بار چند دیقه با هم چت میکنیم.اون تنها کسیه که میتونه ساعت ها فکرمو از خیلی مسایل دور کنه کم کم دوستاشو از دست داد و الان دوباره به هم نزدیک شدیم اما من باز جلو اونم خیلی معذب میشم.و هرگز نتونستم در مورد بیماری ڗنتیکیم چیزی بهش بگم.<br>یه مشکل دیگه که دارم اینه که وسواس دارم هم فکری هم نسبت به تمیزی حساسم .هر جمله ای که یه جایی میگم و بعدش هزار بار بررسی میکنم که برای کسی سو تفاهم پیش نیاد .قبل از اینکه چیزی بگم هم خیلی فکر میکنم که شاید به کسی بربخوره و اینا البته این حرفا که میگم تو جمع کلاس زبانمونه که استاد مجبورم میکنه حرف بزنم و همچنین جایی که ازم سوال بپرسن.<br>خیلی کم پیش میاد خودم سوال بپرسم حتی سوال درسی  انگار میترسم قصاوتم کنن و بگن این چه سوال مسخره ای بود.حرفای دیگرانو خیلی به خودم میگیرم احساس میکنم همش عیرمستقیم دارن بهم تیکه میندازن.<br>توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و حرف دیگران خیلی روم اثر میزاره.<br>یه مدت میگفتم خیلی داروسازی رو دوست دارم اما وقتی گفتن اکثر بچه ها تحت تاثیر جو و فشار خانواده این فکرا رو میکنن فکر کروم منم شاید اصلا اینو نمیخوام چون از بچگی استعداد نقاشی داشتم اما الان فکر میکنم داروسازی یکی از بزرگترین هدف هاییه که میتونم دنبال کنم.<br>من حتی وقتی خواهرم گفت بین این دو تا دفتر یکیو انتخاب کن نتونستم چون احساس کردم ممکنه اونیو انتخاب کنم که اون میخواد بین کوچیک ترین چیزا نمیتونم انتخاب کنم همیشه دیگران برام در اولویت اند .همیشه خانوادم کنارمن و از اونا کمک خواستم حتی یه بار تنها رفتم معازه خودم نتونستم انتخاب کنم از فروشنده خواستم اون انتخاب کنه.احساس میکنم خیلی وابسته ام مخصوصا به خانوادم.<br>من وقتی برای انتخاب همچین چیزی تردید دارم چطور میتونم رشته آیندمو به این راحتی انتخاب کنم؟؟<br>امسال ۱۸سالم شد اما هیچی تعییر نکرد من هنوز همونم حتی اینقدر سست اراده هستم که جلو خانوادم تطاهر به درس خوندن میکنم و در واقع هیچی نمیخونم فقط ۵۵روز تا کنکور مونده تا روزی که شرمنده خانوادم شم.خیلی خجالت میکشم ولی نمیتونم بگم از خودم بدم میاد هر روز بیشتر سعی میکنم با خودم کنار بیار به خاطر بیماریم نا شکر نیستم چون میتونست خیلی بدتر از این باشه چیزی که آزارم میده اینه که به خاطر مخفی کردنش از بقیه هر کاری میکنم و اینکه نمیتونم درموردش به کسی چیزی بگم  تنها خانوادم خبر دارن که دوست ندارم با صحبت درموردش اونا رو هم ناراحت کنم.<br>فقط یه موصوع دیگه که اذیتم میکنه تبعیص جنسیتیه که تو اقواممون خیلی به چشم میخوره.تو فامیل فراوونه و یکی از دلایلیه که اصلا دلم نمیخواد باهاشون رفت و آمد کنم حتی بین من و دختر داییم تبعیص قایل میشدن چون اون دختر پسر خانواده بود و من دختر دختر خانواده.<br>یه چیز دیگه هم تفاوت سنیم با خواهرا و برادمه که باعث شده ازشون دور باشم<br>خواهرام خیلی از من بزرگترن همیشه بقیه بهم گفتن بهشون احترام بزار.تو بچگیم خیلی بهم زور میگفتن چمیدونم چادر بپوش و خودشون ترانه میخوندم اما من چون بچه بودم برام عیب میدیدن همچنین فوتبال نمیزاشتن ببینم و....<br>اما الان خدارو شکر عقایدشون تعییر کرده <br>با داداشم هم که ۶سال ازم کوچیک تره اصلا کنار نمیایم همش دعوا داریم و بقیه بهم میگن تو بزرگتری کوتاه بیا!!<br>من خیلی دوستشون دارم اما یه چیزایی اصلا از یادم نمره همچنین سوتی هایی که میدم  و همیشه فکر میکنم بقیه هم یادشون مونده و بابتش خجالت میکشم<br>میدونم شدیدا نیاز دارم که به روانشناس مراجعه کنم اما چطور میتونم اعتماد کنم که به خانوادم چیزی نمیگه؟؟؟<br>ببخشید طولانی شد...
    ویرایش توسط Hana79 : 05-10-2019 در ساعت 07:56 PM

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29853
    نوشته ها
    160
    تشکـر
    50
    تشکر شده 64 بار در 53 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمک میخوام

    درود
    ویرایش توسط خرد : 05-10-2019 در ساعت 07:12 AM

  3. کاربران زیر از خرد بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : کمک میخوام

    نقل قول نوشته اصلی توسط Hana79 نمایش پست ها
    سلام.من از بچگی همش احساس میکردم با بقیه تفاوت دارم.نه از او نطور که معرور باشم نه برعکس اعتماد به نفس نداشتم و ندارم.از وقتی یادم میاد بهم گفتن خجالتی ولی تو اینترنت که درباره درونگرایی خوندم خیلی خصوصیاتم به درونگراها میخورد .تو جمع اکثرا ساکتم و تا ازم سوال نپرسن جواب نمیدم.خیلی کم پیش میاد با کسی صمیمی شم به طوری که تا الان فقط یه دوست صمیمی داشتم.دیر به بقیه اعتماد میکنم یعنی چیزایی هست که حتی با اونم نتونستم بگم مثل بیماریم.از دوران راهنمایی بیماریم شدت بیشتری پیدا کرد و بیشتر خودشو نشون داد .همی هیپرتروفی دارم البته اونقدر شدید نیست اما یه طرف بدنم بزرگتره و همچنین دستام خیلی بزرگن طوری که چند بار همکلاسی ها و هم مدرسه هام نمیدونم از عمد بود یا نه ولی به شدت به روم آوردن،حتی کسایی که نمیشناختمشون .یا اینکه میشنیدم یواشکی دارن درباره دستام حرف میزنن،اصلا نتونستم اون دقایقو فراموش کنم چقدر بد بود به زور جلو گریمو گرفته بودم .هنوزم به خاطر آوردنش اشک تو چشام جمع میشه.<br>همیشه از صحبت کردن تو جمع فراری بودم چون از نگاه خیره بقیه معذب میشم حتی اگه چیزی درمورد بیماریم ندونن ممکنه با نگاه زیاد بهم متوجه بشن.زنگای انشا بزرگترین شکنجه های دوران مدرسم بود .همیشه با بهونه ازش فرار میکردم .تو مدرسه همیشه جزو نفرات اول کلاس بودم اما فقط تو ورقه امتحان خودمو به معلم اثبات میکردم.یادمه آخرین باری که انشا خوندم اونقدر بد میلرزیدم که همه ترسیده بودن چیزیم بشه ،تپش قلب شدید،عرق کردن،صدایی که بزور شنیده میشد و بدجور میلرزید.شاید باور نکنید اما الان دوباره با یادآوریش تنم داره میلرزه.<br>از همون راهنمایی تنها شدم و دوست صمیمیم هم دوستای جدید پیدا کرد و منو فراموش کرد و فقط دورادور با هم در ارتباط بودیم الانم به خاطر کنکور من هر چند ماه یه بار چند دیقه با هم چت میکنیم.اون تنها کسیه که میتونه ساعت ها فکرمو از خیلی مسایل دور کنه کم کم دوستاشو از دست داد و الان دوباره به هم نزدیک شدیم اما من باز جلو اونم خیلی معذب میشم.و هرگز نتونستم در مورد بیماری ڗنتیکیم چیزی بهش بگم.<br>یه مشکل دیگه که دارم اینه که وسواس دارم هم فکری هم نسبت به تمیزی حساسم .هر جمله ای که یه جایی میگم و بعدش هزار بار بررسی میکنم که برای کسی سو تفاهم پیش نیاد .قبل از اینکه چیزی بگم هم خیلی فکر میکنم که شاید به کسی بربخوره و اینا البته این حرفا که میگم تو جمع کلاس زبانمونه که استاد مجبورم میکنه حرف بزنم و همچنین جایی که ازم سوال بپرسن.<br>خیلی کم پیش میاد خودم سوال بپرسم حتی سوال درسی  انگار میترسم قصاوتم کنن و بگن این چه سوال مسخره ای بود.حرفای دیگرانو خیلی به خودم میگیرم احساس میکنم همش عیرمستقیم دارن بهم تیکه میندازن.<br>توی تصمیم گیری شدیدا مشکل دارم و حرف دیگران خیلی روم اثر میزاره.<br>یه مدت میگفتم خیلی داروسازی رو دوست دارم اما وقتی گفتن اکثر بچه ها تحت تاثیر جو و فشار خانواده این فکرا رو میکنن فکر کروم منم شاید اصلا اینو نمیخوام چون از بچگی استعداد نقاشی داشتم اما الان فکر میکنم داروسازی یکی از بزرگترین هدف هاییه که میتونم دنبال کنم.<br>من حتی وقتی خواهرم گفت بین این دو تا دفتر یکیو انتخاب کن نتونستم چون احساس کردم ممکنه اونیو انتخاب کنم که اون میخواد بین کوچیک ترین چیزا نمیتونم انتخاب کنم همیشه دیگران برام در اولویت اند .همیشه خانوادم کنارمن و از اونا کمک خواستم حتی یه بار تنها رفتم معازه خودم نتونستم انتخاب کنم از فروشنده خواستم اون انتخاب کنه.احساس میکنم خیلی وابسته ام مخصوصا به خانوادم.<br>من وقتی برای انتخاب همچین چیزی تردید دارم چطور میتونم رشته آیندمو به این راحتی انتخاب کنم؟؟<br>امسال ۱۸سالم شد اما هیچی تعییر نکرد من هنوز همونم حتی اینقدر سست اراده هستم که جلو خانوادم تطاهر به درس خوندن میکنم و در واقع هیچی نمیخونم فقط ۵۵روز تا کنکور مونده تا روزی که شرمنده خانوادم شم.خیلی خجالت میکشم ولی نمیتونم بگم از خودم بدم میاد هر روز بیشتر سعی میکنم با خودم کنار بیار به خاطر بیماریم نا شکر نیستم چون میتونست خیلی بدتر از این باشه چیزی که آزارم میده اینه که به خاطر مخفی کردنش از بقیه هر کاری میکنم و اینکه نمیتونم درموردش به کسی چیزی بگم  تنها خانوادم خبر دارن که دوست ندارم با صحبت درموردش اونا رو هم ناراحت کنم.<br>فقط یه موصوع دیگه که اذیتم میکنه تبعیص جنسیتیه که تو اقواممون خیلی به چشم میخوره.تو فامیل فراوونه و یکی از دلایلیه که اصلا دلم نمیخواد باهاشون رفت و آمد کنم .<br>یه چیز دیگه هم تفاوت سنیم با خواهرا و برادمه<br>خواهرام خیلی از من بزرگترن همیشه بقیه بهم گفتن بهشون احترام بزار.تو بچگیم خیلی بهم زور میگفتن چمیدونم چادر بپوش و خودشون ترانه میخوندم اما من چون بچه بودم برام عیب میدیدن همچنین فوتبال نمیزاشتن ببینم و....<br>اما الان خدارو شکر عقایدشون تعییر کرده <br>با داداشم هم که ۶سال ازم کوچیک تره اصلا کنار نمیایم همش دعوا داریم و بقیه بهم میگن تو بزرگتری کوتاه بیا!!<br>من خیلی دوستشون دارم اما یه چیزایی اصلا از یادم نمره همچنین سوتی هایی که میدم  و همیشه فکر میکنم بقیه هم یادشون مونده و بابتش خجالت میکشم<br>میدونم شدیدا نیاز دارم که به روانشناس مراجعه کنم اما چطور میتونم اعتماد کنم که به خانوادم چیزی نمیگه؟؟؟<br>ببخشید طولانی شد...
    سلام
    خیلی به حرف دیگران اهمیت می دهید فکرتان را مشغول اینکه دیگران چه فکری درباره شما می کنند می کنید.
    اول اینکه دیگران بیکار نیستند که همه وقت به شما فکر کنند این تفکر شمایک نوع وسواس فکری هست که واقعیت خارجی ندارد.
    دوم همه آدمها اشتباه های سهوی می کنند مسئله مهمی نیست فقط شما یک اشتباه کوچک را بیش از حد بزرگ میکنید هر چقدر حساسیت کمتری به اشتباهتان نشان دهید اصلا دیگران توجه کمتری به آن می کنند.
    سوم کلا حرف مردم برای همه هست حالا هر کاری بکنید نباید توجهی به حرف دیگران کنید شما زندگی خودتان و اهدافتان برایتان مهم باشد حتما حکایت پیرمرد و نوه و الاغشان را شنیدید هر جا رفتند یک حرفی زدند پس بهتر این هست بر اساس عقل و نیازخود تصمیم بگیرید حرف مردم باد هواست و ذهنتان را مشغول آن نکنید.
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  5. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2018
    شماره عضویت
    39256
    نوشته ها
    274
    تشکـر
    88
    تشکر شده 98 بار در 77 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : کمک میخوام

    سلام من محسن هستم 19 ساله شرایطی که گفتی دقیقا شرایط گذشته منم بود یعنی وقتی که :
    میترسیدم تو جمع حرف بزنم
    دیگران برام در اولویت بودن و هعی به خودم میگفتم نکنه کاری کنم که دیگران ناراحت بشن
    هیچ وقت نمیتونستم یه هدف رو تا تهش برسم
    هیچ وقت هیچ دوست صمیمی نداشتم و ندارم اخه میدونی ادما لاشین تنها باشی بهتره البته فعلا ...
    اما حالا خداراشکر همه اینا از بین رفته و چون دیدم مثل خودمی گفتم وقتی بزارم و راهنماییت کنم هرچند طولانی بشه اما اگه تو با این راهنمایی های من خوب بشی خدا خشنود میشه و از همه مهم تر من به یه انسان برا بهبودی کمک کردم ...
    ببین حنا ،تو باید اول فکرتو تغییر بدی فکرت رو که تغییر بدی خودتم تغییر میکنی ،حالا این تغییر فکر یکیش اینه که گذشته رو فراموش کنی و به فکر ایندت باشی فراموش کردن گذشته خیلی سخته به خصوص برا من که غم از دست دادن یکی از عزیزانم رو باید فراموش میکردم ولی شد تو هم میتونی ...
    دومیش اینکه خودت رو دوست داشته باش و همیشه خودت برا خودت اولویت باشی هرکاری که میکنی ،هر حرفی که میزنی برا لذت بردن خودت باشه نه دیگران فکر کردی نظر مردم مهمه ؟ این مردم همون لاشی هایی هستن که اپه پولدار باشی میگن دزده اگه فقیر باشی میگن بیچاره بدبخت بره کار کنه پول در بیاره ، دهن مردم مثل یه زباله هست که همه چیز ازش بیرون میاد فقط باید بهش توجه نکنی گوز پدرشون بزار هرچی میخان بگن مهم اینه که روح و روان تو در آسایش باشه و از زندگی لذت ببری ...
    زندگی خیلی کوتاهه حنا و زندگی ما دقیقا مثل بادی هستش که توش بورزیم و بریم ...
    مثبت فکر کن
    نگو نمیشه ، بگو اگه بخام میشه ، یعنی قطعا باید بشه
    این آهنگ های بیکلام هست (اگه خاستی بگو لینکشو واست بفرستم) وقتی افکار منفی میان سراغت بهشون گوش کن و گوش کن
    به صورت تدریجی روح و روانت آروم میگیره
    و از همین حالا شروع کن و مطمئن باش تو قطعاااا میتونی یکی از افرادی باشی که برا خودت زندگی کنی و از زندگیت لذت ببری ...
    اگه صحبت هام برات آرامش بخش بود بگو تا نکات ریز دیگه ای بگم واست
    شاد باشی
    امضای ایشان
    [/SIZE]اینجا سرزمین نامردمی هاست،به سلام گرم هیچکس اعتماد نکن
    آدم های این حوالی روی حرف ها و انتخاب هایشان نمیمانند
    همان ها که شروع کردند ،همان ها که تو را خاستند، یک روز در کمال ناباوری و انکار، تو و دل بستگی ات را پس میزنند
    دل نبند!
    اینجا پایان هیچ شاهنامه ای خوش نیست

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ازدواج باخواستگار دیابتی
    توسط Ti Ti در انجمن بیماری همسر
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 05-28-2022, 05:03 PM
  2. نداشتن حتی یک خواستگار
    توسط 1366maedeh در انجمن سایر
    پاسخ: 24
    آخرين نوشته: 12-07-2018, 11:21 PM
  3. این دخترا عجب موجوداتی هستن طنز
    توسط صدف جون در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 07-04-2015, 12:45 AM
  4. طب سنـتی برای درمان بیماریهای دستگاه تناسلی
    توسط m@ede در انجمن بیماریهای مقاربتی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-03-2014, 10:04 PM
  5. نکــاتی درمورد استـفـاده از مســواک و زدن آن
    توسط *P s y C h e* در انجمن سلامت دهان و دندان
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-25-2013, 12:45 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد