سلام
وقت به خیر
حدود 4 سال پیش اتفاقی توی یه وب سایت به پیام یکی از کاربرهایی که برای من خصوصی فرستاده بودن جواب دادم، و بعد از کمی حرف زدن ایشون شروع به درد دل کردن و گفتن که پسری هستن 17 ساله که یک برادر از خودشون بزرگتر دارن و گفتن پدر ایشون به مادرشون خیانت کردند و اونجوری که میگفتن با تاکید و قسم خوردن که گفتن خود ایشون شاهد این خیانت بودند توی خونه شون!
من هم براشون ناراحت شدم و لازم دیدم اگه کمکی از دستم بر میاد براشون انجام بدم چون سال بعد می خواستن کنکور بدن و من خواستم کمکشون کنم، اون موقع من 24 ساله بودم.
خلاصه یه مدت گذشت و ما چند بار توی اون وب سایت حرف میزدیم من سعی می کردم بهش آرامش بدم و بهش گفتم که مهم ترین کاری که تو باید انجام بدی اینه که به فکر کنکور و آینده ات باشی، بعد که دیدم پسر خوبی هست بیشتر بهش اعتماد کردم و توی یاهو یه مدت حرف می زدیم، من خیلی بهش انگیزه میدادم و گفتم اگه علاقه داری پزشکی رشته ی خوبی هست تو شاخه ی تجربی اگه بخوای میتونی تلاش کنی و قبول بشی، خودشم دوست داشت و گفت هنوز شروع نکردم و این حرفا، اون موقع تابستون بود که سال بعد ایشون میرفتن دوره ی پیش دانشگاهی
خلاصه منم باهاش حرف زدم و گفتم اگه تلاش کنی میتونی موفق بشی فقط لازمه تمرکز و انرژی و وقتت رو بذاری روی درسات.
بعد ارتباط ما به تلگرام کشیده شد و من از تجربه ها و اطلاعاتی که در مورد درس و کنکور داشتم بهش می گفتم، اون هم به حرفام گوش میداد و روز به روز بیشتر تلاش می کرد
و من رو آبجی صدا می کرد، منم بهش احترام گذاشتم و سعی کردم باهاش مهربون باشم
خلاصه گهگاهی هم که وقت می کرد به من پیام میداد احوالپرسی می کرد یا سوالهاش رو می پرسید.
زمان گذشت چند ماه، یه روز اومد بهم پیام داد و گفت که صبح زود بیدار شدن براش سخته و این باعث میشه دوسه ساعت دیرتر شروع به درس خوندن کنه، چون بعدا از ظهرها میرفت مدرسه
شب ها هم معمولا اوایل دیر می خوابید و من بهش گفتم که زمان خوابت رو درست و تنظیم کن که بتونی بهتر درس بخونی، بعد گفتم گوشی یا ساعت کوک کن که بتونی بیدار بشی گفت این کار روی من جواب نمیده چون خوابم سنگین هست و دوباره خوابم میبره بعد از صدای زنگ. گفتم خب به مادرت بگو صبح ها زود بیدارت کنه، گفت مادرش مریضه و نمیتونه اینکار رو بکنه.
بعد گفت که دوستش بهش پیشنهاد داده که با یه دختر دوست بشه که کنکوری باشه و بتونن با هم درس بخونن
من منصرفش کردم ، چون فکر کردم ممکنه آسیب ببینه
خلاصه دوسه روز فکر کردم گفت اگه کسی باشه که صبح ها دوسه بار بهم زنگ بزنه میتونم بیدار بشم. من هم دیدم خیلی نیاز داره و شرایطش حساسه تصمیم گرفتم من اینکار رو براش انجام بدم
بهش اعتماد کردم و شماره ام رو بهش دادم، صبح ها زود بیدار میشدم و دوسه بار بهش زنگ میزدم ، گفتم چند هفته که بگذره دیگه مغزت به اون زمان عادت میکنه و بیدار شدن برات راحت میشه
خلاصه هر کاری که ازم بر میومد براش انجام دادم.
زمان گذشت تا کنکور و گفت که خیلی خوب جواب داده و حتما پزشکی قبول میشه، وقتی نتایج اومد من بهش پیام دادم ولی دیدم جواب نداد، تا یک ماه ازش خبری نشد، بعد بهم پیام داد و گفت به خاطر اشتباهی که توی پاسخنامه داشته باعث شده رتبه اش خراب بشه. اون یک ماه افسرده شده بود و دوستاش باهاش حرف زده بودن که دوباره کنکور بده، چون می خواست وارد بازار کار بشه. من هم بهش گفتم بهتره دوباره آزمون بدی چون آیندت هست و ارزشش رو داره. بهش گفتم من همراهیت می کنم و تا جایی که بتونم کمکت می کنم.
تصمیم داشتم که بعد از قبول شدنش ارتباطم رو باهاش قطع کنم، چون هدفم فقط کمک بهش بود نه چیز دیگه.
یه سال گذشت و توی اون یه سال چون مودم و گوشیش رو برداشته بود موقع هایی که برای نتایج آزمون هاش کافی نت میرفت اونجا یا با حساب تلگرام دوستش به من پیام میداد و از خودش می گفت، منم هر بار براش وقت می ذاشتم و خیلی بهش انرژی و انگیزه میدادم.
بالاخره کنکور داد و رتبه اش خوب شد، پزشکی یکی از دانشگاههای خوب قبول شده بود برای ترم دوم سال تحصیلی. یه مدتی که گذشت و من خیالم ازش راحت شد، یه روز بهش گفتم دیگه میخوام باهاش خداحافظی کنم، دیدم به شدت ناراحت شد و واکنش نشون داد که چرا میخوام اینکار رو بکنم. منم بهش گفتم هدفم کمک بهش برای قبولی تو کنکورش بوده و الان که قبول شده دیگه بهتره خداحافظی کنیم.
اما دیدم محبت های من بیشتر از کمک برای کنکورش روش اثر گذاشته بود و گفت من تورو مثل خواهر نداشته ام میدونم و درسته مجازی هستیم ولی خیلی دوستت دارم و نمیتونم ازت جدا بشم!
خلاصه تو اون چند ماه هم که هنوز دانشگاهش شروع نشده بود گاه و بیگاه روی موبایلم پیام میداد که برم تلگرام و باهاش حرف بزنم ، میگفت دلش برام تنگ میشه و میخواست هر روزیپ حداقل یک ساعت براش وقت بذارم که باهاش چت کنم. من هم کارای خودم رو داشتم و بهش گفتم نمیشه زیاد تلگرام بیام ولی دیدم عین بچه ها لجبازی میکرد و خیلی ناراحت میشد وقهر میکرد.
خلاصه گاهی کلافه میشدم از دستش، تا یه شب که حرفمون شد گفت اگه منو تنها بذاری خودکشی می کنم! اون موقع بهم گفت که بهار همون سالی که با من آشنا شده مادرش خودکشی کرده و تا اون موقع این موضوع رو به من نگفته بود.
من بهش گفتم که بهتره بره پیش یه مشاور و بتونه زندگیش رو درست مدیریت کنه و به درس و دانشگاهش برسه. ولی دیدم ول کن نبود خیلی لجباز و یکدنده. گاهی هم کلی اصرار و قسم میداد که باید بیام شهرتون از نزدیک ببینمت که من قبول نکردم.
خلاصه همون موقع یه شب که حرفمون شده بود روز بعدش من یه آزمون مصاحبه داشتم که صبح میخواستم برم و اون هم در جریان بود، توی اون مدت گاهی که با هم حرف میزدیم من هم از زندگیم بهش می گفتم و چون مذهب هامون دوتا بود گاهی حرف های دینی و مذهبی میزدیم، اهل مطالعه بود و خیلی تلاش کرد مذهب من رو تغییر بده به مذهب خودش!
صبح اون روز من بیدار شدم و می خواستم برم برای آزمون، دیدم یه نفر بهم پیام داده بود ناشناس، عکس یه دست نوشته رو فرستاده بود و خودش رو دوست اون پسر معرفی کرد ، گفت اون دیشب خودکشی کرده و میخواسته این رو بفرستم برای شما!
من هم اول جدی نگرفتم کلی قسم خورد که راست میگه و یه اعلامیه نشونم داد که اون دیگه زنده نیست و پلیس داره علت خودکشی رو بررسی می کنه!!!!!
من هم دیدم خیلی اصرار میکنه فکر کردم نکنه از روی عصبانیت همچین کاری کرده باشه و خب پیام های ما هم توی موبایلش بود. تا اینکه از طریق یکی از دوستاش که گاهی با شماره اش بهم پیام میداد متوجه شدم که دروغ گفته ! البته ظاهرا یه شیشه مخشروب خورده بود و قصد خودکشی داشته که دیگه انجام نداده بود!
خیلی ناراحت شدم از این موضوع و پشیمون از اینکه چرا اول بهش کمک کردم ولی بعد که فهمیدم زنده است و باهام حرف زد سعی کردم فراموش کنم و همش شاکی بود گفت آجی تو خیلی اذیتم کردی چجوری دلت میاد منو تنها بگذاری! خیلی فکرکردم راهی پیدا کنم که متقاعدش کنم که کوتاه بیاد. گفت تا وقتی که تو ازدواج کنی تا اون موقع باید پیش من باشی و منو از برادرهای واقعیت هم باید بیشتر دوست داشته باشی!
فکر کردم کلاس و درسش که شروع بشه وقت آزادش کم میشه و دیگه کمتر میخواد با من حرف بزنه ، اما دیدم اینجوری نشد و هر روز میگفت باید بیای حرف بزنیم دلم تنگ میشه. تا اینکه من یک ماه به خاطر اینکه مادرم مریض شد و من کل کارای خونه و مراقبت از ایشون رو انجام میدادم دیگه وقتی برای تلگرام رفتن نداشتم. اما اون بدون اینکه متوجه شرایط من باشه مدام شاکی بود و همش غر میزد که منو دوس نداری دلت تنگ نمیشه فقط داداشای خودتو دوس داری من گدای محبت نیستم فقط دوستت دارم مثل خواهرم و این حرفا.
من هم که وضع رو دیدم نمی خواستم دروغ بگم از طرفی هم اون واقعا کلافم کرده بود و منو عصبانی میکرد با حرفا و کاراش. همش می گفت اگه دوسم نداشته باشی دیگه زندگی رو نمیخوام و از این حرفا.
رابطه ی خوبی با پدرش نداشت و برادرش که تهران کار میکرد ارتباط صمیمی باهاش نداشت.
بعد هم گاهی پیام میداد که گفت دلم برای آغوش مادرم تنگ شده میشه تو که خواهرم هستی منو بغل کنی؟ میشه بگی دوستت دارم که آروم بشم چون دیگه کسی رو تو این دنیا ندارم و از این حرفا.
من با یکی از دوستام که روانشناسی خونده بودن مشورت کردم و دوستم گفت کار درستی نکردی اعتماد کردی و بهش شماره ات رو دادی اگه تورو مثل خواهرش میدونه این بغل کردن و این حرفا دیگه چیه
گفت بهش بگو که دیگه حق نداره اینجوری حرف بزنه و این دروغ مصلحتیه بهش بگو که داری ازدواج میکنی و دیگه نمی تونی باهاش ارتباط داشته باشی.
من هم در کمال ناباوری گفتم ممکن نیست اون پسر خوب و پاکیه که منظور بدی از من داشته باشه و بعد که باهاش حرف زدم دیدم خیلی ناراحت شد و گفت اشتباه کردی فکر بد در مورد من کردی چون من تورو مثل خواهر واقعی ام میدونم و خیلی دوستت دارم همین. منم گفتم دارم ازدواج می کنم و دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم. اما اون خیلی ناراحت شد و گفت دیگه بیخیال زندگی میشم و همش از این حرفا میزد.
منم دیگه جواب پیاماش رو ندادم.
تا مهرماه پارسال قرار بود من اگه بتونم براش توی اون وبلاگ پیام بذارم، چون یکم عذاب وجدان داشتم بابت دروغی که بهش گفته بودم و با ناراحتی جدا شده بودیم خواستم سراغی ازش بگیرم، بهش پیام دادم اول با عصبانیت و ناراحتی جواب داد و بعد گفت که من دلش رو شکستم و من رو مقصر می دونست.
میگفت که اون هشت ماه روزی یه پاکت سیگار میکشیده حنی سرکلاس هاش هم و مشروب میخورده و بعضی شب ها رو توی پارک میخوابیده!
من سعی کردم آرومش کنم ، گفت که خیلی دلش شکسته و ناراحته و میخواد هر جوری که شده توی وبلاگ یا اینستا من سالی یه بار هم شده برم پست هاش رو نگاه کنم که از خودش و پیشرفت هاش خبر بذاره و من ببینم، گفت میخوام دکتر شدنم رو ببینی و اگه تو باشی من بهترین دکتر میشم و هر کاری بخوام رو با موفقیت انحام میدم.
کلی باهاش حرف زدم که سیگار و مشروب رو کنار بذاره و قول داد دیگه سراغ شون نره. اما باز هم حساس شده و گاهی پیام میده میگه آجی باید بهم بگی منو چقدر دوست داری چون من تورو بیشتر از پدرمادرت و همه دوستت دارم. الان هم میگه اگه ارتباط ات رو باهام قطع کنی دوباره برمیگردم سر سیگار کشیدن و مشروب خوردن و زندگی برام بی معنی میشه!
من هم بهش گفتم من ازدواج کردم و نمیتونم باهاش ارتباط داشته باشم، میگه باید قول بدی توی اون دنیا هم خواهرم باشی و پیشم باشی!
بارها هم پیشنهاد داده که باید برات فلان ماشین رو بخرم فلان کار رو بکنم و باید همه بدونن تو باعث دکتر شدن و موفقیت من شدی، حتی می گفت من میتونم یه جوری به همسرت نزدیک بشم که ما رفت و امد خونوادگی پیدا کنیم. این چند روزه هم هر روز که تلگرام نمیرم براش پیام بذارم رو موبایلم پیام میده میگه بیا.
اونقدر این همه مدت اصرار کرده که دلش میخواد همیشه با من در ارتباط باشه و واقعی من رو ببینه گاهی فکر میکردم که قبول کنم! ولی فرهنگ خونوادگی من احازه ی این رو نمیده و راستش از عواقبش هم نگران هستم و خونواده ام در جریان این موضوع نیستن.
با همه ی این تفاسیر میخوام بدونم کار درست چیه؟ چون نمیخوام بهش آسیبی بزنم ولی دیگه واقعا خسته ام کرده و من وقت آزادم خیلی کم هست و دیگه میخوام ارتباطم رو باهاش قطع کنم. اما هر بار از خداحافظی حرف میزنم عصبانی و ناراحت میشه و همش میگه که ترک دنیا میکنم و فلان میکنم و این حرفا!
ببخشید اگه خیلی طولانی شد. ممنون میشم اگر راهنمایی کنین.