سلام من توی یه خانواده کاملا فقیر و تحصیل نکرده بزرگ شدم از بچگی پدرم برادرامو خواهرمو میزد مادرمو میزد دایما دعوا بود دایما سر و صدا بود. فامیلا هم تحصیل نکرده و همشون بی پول کلا بیشعورای به درد نخور ان که به هیچ دردی نمیخورن. توی خانوادمون دایما جنگه دایما توهین دایما حرفایی که با شنیدنشون یه دلهره بدی میگیرم از این که چرا اینجا باید به دنیا بیام. یک بار حدود 17 سالگیم خانواده ام و هر کی دور وبرم بود روم فشار اوردن و با من در افتاده بودن به خاطر اینکه درسم خوب نبود که اونم علتش دست خودم نبود چون بیماری داشتم ولی قبلا ممتاز بودم بیشتر به خاطر اینکه مشکلات دیگه ای تو خانواده بود و من مجبور شدم قرص اعصاب بخورم.
پدرم از زمانی که من چشمم رو باز کردم قرص اعصاب میخورد و مادرم هم بعده یه مدت اونقدر که پدرم زده بودتش اونم همینطور شد ولی من بعده یه سال قطع کردم هر چی شیمیاییه.خانوادم وضعیتشون خیلی خرابه هیچ وقت هیچ جا نمیرن یعنی خیلی مدت میشه از زمانی که برادرم ازدواج کرد و مشکلاتش شروع شد هیچ روز بدون دعوایی نداشتیم تفریح و بیرون رفتن که به کل تعطیله. وقتی 17 سالم بود میخواستم خودکشی کنم. همیشه دوست داشتم توی یه خانواده دیگه متولد میشدم که لااقل بتونم راحت حرفامو بزنم بتونم خانواده ای که من دوست دارم داشته باشم بسازمش. مادر پدر من 40 سال با من اختلاف سنی دارن خواهر برادرام با من حدودا 10-15 سال اختلاف سن دارن و همه ازدواج کردن که این اخریه طلاق بود هر چند اون یکی هم به خاطر مشکلاتش زندگیش با جنگ و دعوا میگذره من حدودا 6-7 سال میشه هیچ دوستی ندارم ولی با تنهاییم خوب بودم تا اینکه مشکلات الان بیشتر شده و غیر قابل تحمل شده. ارتباط مجازی هم داشتم قبلا که طرفای مقابلم مریض بودن و حالم بدتر و بدتر شد و مشکلاتم بیشتر برام بولد شد.یعنی من خود به خود حالم خوبه ولی هر وقت که این چشمم به خانواده و فامیلم میافته اینطور افسرده میشم کلا هر وقت خونه نیستن من حالم واقعا عالیه و وقتی باهاشون رودررو میشن چون افسرده هستن بیشتر و بیشتر حالم بد میشه.من بیشتر دور از خانوادم بزرگ شدم مستقل بزرگ شدم یعنی فکراشون با فکرم فرق داره اعتقاداتشون باهام فرق داره تو همه چی فرق هست.از زمانی که خودم رو پیدا کردم و اعتقاداتم رو عوض کردم بیشتر تنها شدم از طرفی میگم بعده مردن دیگه نیستم و یه افسردگی و گیجی عمیق پیدا کردم و از طرف دیگه فشار های خانواده باعث شده کاملا گیج بشم. الان میخوام فقط یه راهکاری بهم نشون بدین تا بتونم مستقل باشم.با این ادما بودن برام هیچ سودی نداره میخوام که مستقل باشم. من 23 سالمه و الان تو شهر خودمون دارم درس میخونم اولین کار میخوام که انتقالی بگیرم به یه شهر دیگه. من نگران کار هستم اینکه فنی حرفه ای کار یاد بگیرم با وجود این که درسم هم سنگین هست و در کنارش هم کار بکنم (کار دیگه ای) خیلی سخته. من موندم چیکار کنم؟ تنها مسکنی که میشناسم سیگار بود ولی به دردم نمیخوره. به هر حال شانس بد بود که این جا بین این ادمای بیشعور بزرگ شدم ولی بقیه زندگیم دست خودمه و بهونه ای نیست. ازتون میخواستم که راهنمایی کنین کامل تا بتونم مستقل زندگی کنم. من فعلا الان میتونم جوشکاری کنم و رشتمم هم پزشکی هستش. فقط میخوام که از اینجا و این ادماش خلاص بشم هم از خانواده و هم فامیل و هر چی مشابهش هست من چیکار میتونم بکنم برای مستقل بودن -یه راهکار که هم بتونم خرج خودم رو کامل خودم دربیارم مستقل هم زندگی کنم تنها زندگی کنم. واقعا به یه جایی رسیدم که مثل ادمی که انگار هیچ چیزی برای از دست دادن نداره فقط میخوام این مشکلاتم حل بشن دیگه نمیترسم اون چی گفت این چی گفت فامیل چی گفت فقط این مشکل میخوام حل بشه امروز هم طبق معمول دعوای فیزیکی بود بینشون و من واقعا دیگه مثل یه ماهی که به بودنه تو اب عادت کرده منم عادت کرده برام مهم نیست کی میزنه کی میخوره