سلام ٰ حدود سی ساله ازدواج کردم .شوهرم مغازه دارهستند .من 18 ساله بودم که ازدواج کردم به تدریج وقتی بی مسئولیتی شوهرم را دیدم سر کار رفتم . با توجه به عدم همکاری شوهرم به مرور زمان تمام وسایل خانه را به روز کردم .حتی تمام هزینه های لباس ووسایل مورد نیاز بچه ها همچنین ماشین و خانه را تهیه کردم . هر وقت ابراز ناراحتی می کنم که چرا کمک نمی کنی می گوید وضع من خوب نیست و ندارم او فقط مایحتاج معمولی منزل مثل غذا و میوه را انجام میدهد و گاهی هم به بهانه اینکه ندارم از خرید مواد غذایی گرانتر مثل گوشت و مرغ سر باز می زند . به هیچ مورد زندگی کاری ندارد و حتی نمی پرسد تو چه جور فراهم کردی .به همین ترتیب دخترها یم به دانشگاه آزاد رفتند و او بازم هیچ هزینه کتاب و شهریه رانپرداخت . دختر اول دو سال پیش ازدواج کرد او حتی یه سر سوزن در خرید جهیزیه کمک نکرد .دختر دومم فوق لیسانس قبول شد و شهریه ترمی دو میلیون تومان را مجبور شدم پرداخت کنم الان هم در شرف ازدواج است و باز کماکان شوهرم هیچ هزینه ای را متقبل نمی شود. با توجه به اینکه خانواده آبرومندی دارم همه فشار را به خودم آوردم که بچه ها از هر نظر آسایش داشته باشند. کم کم هم او عادت کرد که اینها وظیفه منه .به مرور زمان از شوهرم بی اندازه بدم آمده .چون برام خیلی بی ارزش شده و هیچ میل و رغبتی چه در امور زناشویی و چه زندگی مشترک ندارم ..توی هیچ کاری با او مشورت نمی کنم چون بهر حال باید خودم تصمیم بگیرم و انجام بدهم . با توجه به داشتن دو تا داماد و 48 سال سن و به خاطر آبروی دخترهام تو فامیل قدرت جدا شدن رو ندارم .تا ابراز ناراحتی هم می کنم میگه من ندارم و تو نمی فهمی . من تا حالا در مورد مشکلم به کسی صحبت نکردم اما دخترهام همه چیزو میدونن و خیلی از پدرشون ناراحتن . زندگی برام مثل یه باتلاق شده .نمی تونم ول کنم وبرم و نمی تونم ادامه بدم . کم کم مثل آدمهای افسرده شدم . احساس تنهایی و بی همدمی میکنم . اصلا در کنار او بودن رو دوست ندارم . مدتهاست که دیگه با هاش به سفر نمی رم چون کل هزینه سفر رو باید خودم بدم حتی گاهی که تصمیم می گیریم بریم رستوران از قبل به من میگه من پول ندارم از الان بده تا جلو بچه ها ازت پول نگیرم . لازمه بگم که واقعا تو این مدت ایشون هیچ پیشرفتی تو کارش نداشته و هیچ تلاشی هم نکرده و همیشه می گه حالا که خدا من اینجور خواسته . ایشون توی زندگی مشترکمان هیچ کاری برای من نکرده که من احساس و خاطره خوبی ازش داشته باشم . احساس کمبود بدی دارم . این تنهایی و همراه نداشتن و فشار زندگی بد جور کلافه ام کرده . نمیدونم چکار کنم منو راهنمایی کنید .