سلام
من باز اومدم! :-d
خب طبیعتاً الان ۳۰ سالمه و همچنان در پیچ و خم کشتی گرفتن با خواستگاران عزیز. :-d
این بار خواستگاری دارم که دو سال از من کوچیکتره اما از نظر شغلی و تأمین امکانات زندگی اوکی هست. بذارین از ابتدای ماجرا توضیح بدم و بعد طرح مسئله کنم.
نوع خواستگاری اینطور بود که مادر پسر به محل کار بنده مراجعه کردن و جویای دختر بودن که همکارا بنده رو بهشون معرفی کردن. خواهرشون تماس گرفتن و خیلی هم اصرار داشتن حتماً خونه بیان و بسیار هم عجول بودن و اصرار داشتن مثلاً فردای همون روزی که زنگ زدن بیان که خب ما همون زمان عازم سفر بودیم و قرار رو گذاشتیم برای یک هفته بعدش.
خلاصه که جلسه اول دست خالی اومدن که البته عادت کردم چون بیشتر خواستگارها همینطور شدن! نوبت صحبت کردن دو نفره شد و توی اتاق یه سری صحبتایی کردیم و بعد گفتم سؤالی چیزی دارین بپرسین که گویا سؤالی نداشتن! باز من سعی کردم یهکم حرف زدن رو ادامه بدیم و در نهایت دیدم انگار زیاد حرفی برای گفتن نداره و شک کردم که شاید اصلاً خوشش نیومده و بهتر بیشتر از این وقت همدیگه رو تلف نکنیم بهخاطر همین پیشنهاد دادم که به نظرتون این مقدار صحبت کافیه و ایشون هم اوکی دارن. (حدوداً شاید ۱۰ دقیقه الی ۱۵ دقیقه حرف زدیم جوری که وقتی از اتاق رفتیم بیرون بقیه شوکه شدن
))
دو هفتهای گذشت و خبری نشد و منم گفتم خب حتماً بیخیال شدن. اما در کمال شگفتی بعد از دو هفته خواهرشون تماس گرفت و صحبت کردیم و قرار گذاشت که با برادرش دو تایی بریم بیرون. محل قرار رو هم گذاشتن توی پارک. خلاصه که رفتیم اونجا قریب به یک ساعت تمام راه رفتیم و دریغ از اینکه یه تعارف بزنه اقلاً یه آب معدنی بخره =)))) مونده بودم خودش هم تشنه نیست آیا :-d چند بار تصمیم گرفتم خودم برم جلوی دکه و آب بخرم تا واکنشش رو ببینم اما بیخیال شدم چون گفتم شاید از روی استرسی چیزی یادش رفته و اینطوری سنگ روی یخ میشه بنده خدا. در خصوص اون کم حرف زدن به نظرم رسید شاید کمحرف یا کمرو باشه اما از این جلسهی دوم فهمیدم اینطور نیست و خیلی هم خوش صحبته. برخلاف جلسه اول که از نظر صحبت و تمایل نظرم رو جلب نکرد، این بار نظرم رو بدجور جلب کرد. و البته خصوصیات و علاقهمندیهاش خیلی با اون چیزی که مدنظر خودم هم هست جوره (تا حالا هیچ موردی نداشتم تا این حد جور باشه)
بعد از پیادهروی و صحبت هم ایشون من رو با ماشین رسوندن خونه و به نظر میرسید خودشون هم مشتاق ارتباط بیشتر باشن.
باز هم یک هفتهی کامل گذشت و هیچ خبری ازشون نشد. سر یک هفته خواهرش تماس گرفت که چی شد؟ :| گفتم والا من که به نظرم جا داره بیشتر صحبت کنیم اما خب از برادرتون خبری نشد، فکر کنم ایشون مشتاق نباشه که گفتن نه من منتظر خبر شما بودم! :|
خلاصه گفتم حالا من نظرم اینه و گفتن خب یه زنگ به برادرم بزن و باهاش صحبت کن. گفتم اصولش اینه که ایشون به من زنگ بزنن. گفت نه قدیمی بازی در نیار و اونم احتمالاً روش نشده بهت زنگ بزنه و اصرار اصرار که باهاش تماس بگیر. منم در نهایت گفتم سعی خودمو میکنم! :-d
با خودم کلنجار رفتم و در نهایت یه پیام احوالپرسی ساده برای آقا پسر فرستادم که در کمال شگفتی گفت شما؟ :|
یعنی حتی شماره من بدبخت رو سیو هم نکرده بود :-d
خلاصه عذرخواهی کرد و چند تا پیام چه خبر و این چیزا ردوبدل شد و تمام.
ولی من الان نمیدونم واقعاً تکلیفم چیه. بهنظرتون این آقا تمایلی به ادامه ارتباط داره؟
به نظرتون مستقیم ازش بپرسم؟ و اگه آره چطور بپرسم.
بهتر بود تماس میگرفتم جای پیامک؟
و به نظرتون یهکم عجیب نیست که خواهر خبر نداشت برادرش چه نظری داره و اول زنگ زده بود از من بپرسه نظرم چیه؟
و البته خواهرشون گفتن یه قرار بذاریم با هم صحبت کنیم. یعنی من با خواهرش. این صحبت دیگه برای چیه؟ ایدهای دارین؟ :-d
+ در کل ببخشید اگه قصه حسین کرد شبستری تعریف کردم اما به نظرم رسید گفتن کل ماجرا کمک میکنه شما هم بهتر بتونید کمکم کنید.
ممنون