نوشته اصلی توسط
نگار5577
سلام من امسال کنکور دارم اعصابم خیلی خورده نه واسه اینکه درس نمیفهمم درس خودن رو خیلی دوست دارم ولی خانوادم درکم نمیکنن جوری که 2ظهر و 5 بعد از ظهر و 10شب که بابام خونست صدای اخبار گوش فلک رو کر میکنه عصرهم که میره سر کار خواهرم و داداشم فوضولی هاشون شروع میشه (خواهرم 13و داداشم6 سالشونه) خلاصه ساعت 8 اینا هم مامانم شروع میکنه زنگ زدن واسه خواهرشو فامیل حرفاشون تو گوش منه وقتی هم میگم برم کتابخونه بابام میگه تو بهونه میاری آدم اگه بخواد درس بخونه تو اتاقشم میتونه
من گوشی ندارم و آدم خجالتی ام امروز رفته بودم کلاس اومدم قسط کلاسمو بدم کارت موجودی نداشت بعد تلفن آموزشگاه رو گرفتم زنگ زدم مامانم گفت بابات که بیدار شد میگم بزنه به حسابت که نزد من خجالت کشیدم دوباره تلفن آموزشاه رو جلو بچه ها بگیرم یه ربع منتظر بودم بیان دنبالم آخرش هم تاکسی بانوان فرستاده بود که 10دقیقه دم در معطل شده بوده خلاصه من که سوار تاکسی شدم این توپید به من که نیم ساعته منتظرم بوق زدم چرا نمیای زنگ میزنم مامانت هر چی میگم الو جواب نمیده خلاصه من اشکم توی تاکسی دراومد توی درسم هم چون مدسه شروع شده گیج شدم دیگه اشکم دراومد
دیروز واسه خواهرم کتاب سفارش دادم یه کتاب حسابان هم واسه امسالم خریدم کارت موجودی نداشت مجبود شدم کتاب خودم که خیلی هم مهم بود رو نگیرم هر چند به مامانم هم نگفتم
آزمون میخواستم ثبت نام کنم 800تومن یکسال هر سه هفته بابام بهم پول نداد بعد ازین که زمان ثبت نام گذشت مامانم گفت نگار بابات گفت ثبت نام کن پولو برات میزنه به شماره حسابه اموزشگاه بعد از دوروز پول نزده هنوز این هیچی من چقدر پیش پشتیبان و مشاورم سنگ رو یخ شدم اسمم رو داده بودم واسه ثبت نام بعد به پشتیبانم گفتم پشیمون شدم بعد به مشاورمم گفتم فعلا نمیخوام ثبت نام کنم تا یکی دو آزمون دیگه به دروغ در صورتی که من نیاز داشتم به آزمون ولی با کار اونا من قیدشو زدم
یه دیوار بتنی دور من کشیده شده هم چون خودم خیلی زود جوش نمیخورم هم خانوادم مشکلن یه دوست داشتم دو سال پیش باهم بهم زدیم پارسال با یکی دیگه دوست شدم توی مدرسه گفتن باید باهاش قطع رابطه کنی نمیگم زور میگن حتما یه چیزی میدونستن منم همینکارو کردم ولی الان واقعا هیچکس نیست باهاش حرف بزنم..
در ضمن مشکل مالی نداریم واسه کتابو اینا
یه چیز دیگه من عاشق مهندسی برق بودم بابام میگفت یا تغییر رشته بده برو تجربی یا تربیت معلم بخون که من از هردو متنفرم حالا از برق هم متنفر شدم چون بهم گفت تو بدرد برق نمیخوری بهش گفتم خب من توی توضیخ ددن سوال مشکل دارم نمیتونم گفت میری یاد میگیری الان از برق چی بلدی؟ (خب قراره برم دانشگاه یاد بگیرم الان هم بیشتر از سن خودم از برق میدونم خودشم برق کاره من از بچگی باهاش تابلو میبستم همیشه هم میگفت کارت عالیه ولی از اونجایی که خجالتی ام اینارو بهش نگفتم)
دیگه نمیدونم چی بگم؟! مامانم واقعا منو درک نمیکنه حواسش به مننیست فقط میگه درس بخون اگه نخونی..این میشه و فلان و اینا ولی هیچوقت نمیاد بگهمشکلی داری یا نه نمیاد خونه رو ساکت کنه واسم
احساس میکنم عصبی شدم تا 2ظهر مدرسه ام با سردرد میام خونه حرف زدنشون و صدای اخبار توی مخمه میرم یکساعت میخوابم ولی خوابم میبره مامانمم بیدارم نمیکنه اصلا انگار منو نمیبینه عصرا که میخوابم سردرد میگیرم از ظهر هم سردرد داشتم دو برابر میشه تا شب جوری که یک کلمه حتی درس خوده مدرسه رو نمیتونم بخونم چ برسه به کنکووور
چیکار کنم؟ کارم شده گریه با خودم حرف میزنم خیلی وقتا از تنهایی