نوشته اصلی توسط
sheri85
با سلام
مدت هفت ساله که ازدواج کردم ، تحصیلاتم مهندسی مکانیک و شوهرم سیکل بود که البته کمک کردم و ایشون دیپلم گرفتن و بعد اون تمام تلاشم رو گذاشتم برای پیدا کردن کار مناسب برای همسرم که خداروشکر انجام شد خودم از ابتدا شاغل بودم
در تمام این هفت سال بار مالی و مدیریت اقتصادی به دوش خودم بود و همسرم فقط کار میکرد که موفق هم بودم در عرض چهار سال اول تونستیم خونه بخریم یکسال بعدش هم ماشین خریدیم
در برابر این قضایا اوضاع ارتباطی ما اینگونه بود : وقتی با همسرم آشنا شدم که ایشون بسیار مشتاق ازدواج با من بود و با اینکه بهشون اطلاع داده بودم قبلا یک نامزدی ناموفق داشتم ایشون رضایت کامل داشت
دوران عقد خوبی داشتیم اما بعد عروسی دعواهامون شروع شد ناخودآگاه کل کل میکردیم و میرسید به بحث و دعوا چون من ترس از جدایی داشتم همیشه کوتاه میومدم و ایشون هم قهر های طولانی مثلا یک ماه و تهدید به طلاق داشتن دو سال اول به همین منوال گذشت تا از طریق مشاوره به شرایط بهتری رسیدیم
اینطوری که همون بحث و کل کل ها ادامه داشتند و به دعوا میرسید اما قهری وجود نداشت و زود از هم عذر خواهی میکردیم
دو سه ماهه پیش من متوجه دروغی از جانب همسرم شدم و خیلی روی این مسئله زوم بودم ایشون دلیل می آورد اما چون با منطق سازگار نبود نمیتونستم بپذیرم ظاهرا کوتاه میومدم اما ناخودآگاه حس کنترل و شک در من ایجاد شد (البته بعد ی مدت دروغش مشخص شد و حرف من درست بود ) به همین دلیل تقریبا دو ماه بود که گاه و بیگاه بحث داشتیم
یک ماه پیش سر یک اختلاف نظر کوچیک و کاملا بی اهمیت ایشون با من دوباره قهر کردند مدل سال اول
و اینقدر ادامه دار شده که الان بعد یک ماه هنوز آشتی نکردیم منم خیلی کوتاه اومدم رفتیم مشاوره اما ایشون میگن که دیگه دوستت ندارم و طلاقت میدم
یک ماهه روحیه داغونی دارم و خاطرات خوبمون تمام عکسها و همه و همه دارن عذابم میدن از طرفی ایشون نصفه شب میان خونه و صبح زود میرن بیرون نه سلامی نه حرفی کاملا بی تفاوت
من تو این شرایط که واقعا دلبسته و وابسته شوهرم هستم و فکر جدایی از ایشون روانیم میکنه باید چیکار کنم ؟