روز اولی که از بارداری ام با خبر شدم را به یاد می آورم. انگار همین دیروز بود. آن هفته چهار بار آزمایش بارداری دادم و جواب همگی منفی بود. شاید هم من اینطور فکر می کردم. آزمایش پنجم را وقتی از سرکار برگشتم انجام دادم و مشغول صحبت با تلفن شدم. بعد از تلفن جواب آزمایش بارداری ام را چک کردم. جواب مثبت بود.
شتابزده سطل آشغال دستشویی را گشتم و چهار بی بی چکی را که قبلا از آنها استفاده کرده بودم، بیرون کشیدم. جواب تمامی آنان مثبت بود (حدس می زنم که باید واقعا پنج دقیقه کامل برای یافتن جواب آزمایش صبر کنید). به شدت آشفته بودم. فورا باید مصرف داروهای بیماری ام اس را قطع می کردم. ام اس بیماری سیستم اعصاب مرکزی است که جریان اطلاعات درون مغز و بین مغز و بدن را مختل می سازد.
می دانستم که معنای آن چیست، هم چنین می دانستم که اکثر بانوان مبتلا به ام اس در دوران بارداری علائم کمتری را تجربه می کنند یا دچار هیچ گونه نشانه ای نمی شوند. این وضعیت خیری دو سویه بود.
معاینه ها و تصویر برداری های معمول بارداری را انجام دادم و در سیزده هفتگی به ما گفته شد که باید در انتظار یک پسر کوچولو باشیم. همان طور که آنجا دراز کشیده بودم و به تپش قوی قلب او گوش می دادم، نمی دانستم که فقط یک هفته بعد با عود دوباره بیماری ام اس در بیمارستان بستری خواهم شد. پیش از پذیرش در بیمارستان، متخصص اعصابم گفت که شاید برای درمان عود دوباره بیماری به من داروهایی بدهند که باعث شکاف در کام جنین در سه ماهه اول شود.
روز اول از سه ماهه دوم بارداری ام در بیمارستان بودم. هم عصبانیت و هم ترس را احساس می کردم و از همه بیشتر، فکر می کردم که گول خورده ام، پس چه بود این همه داستان که درباره از بین رفتن نشانه ها می گفتند؟
پس از عود بیماری، دوباره بهبودی یافتم و به امید داشتن دوران بارداری شاد و سالم روزها را سپری کردم. در همین اثنا، خانه مان را فروختیم و آماده رفتن به منزل جدید شدیم. در تعطیلات پایان هفته داشتیم اسباب هایمان را جمع می کردیم که گرفتگی های شدیدی احساس کردم. با فکر اینکه کشیدگی های عضلانی هستند، نادیده شان گرفتم. اما پس از دوازده ساعت، انتخابی نداشتم، جز تلفن کردن به پزشک. او گفت که باید سریعا خود را به بخش زنان و زایمان بیمارستان برسانم. وقتی به بیمارستان رسیدم، مستقیما مرا به دستگاه مانیتور متصل کردند. دهانه رحمم در حال نرم شدن بود. فقط هجده هفته باردار بودم.
در همین حین گفت و گوی پزشک و یکی از پرستارها شنیدم که می گفتند باید در بیمارستان بستری شوم. اشک هایم امان ندادند. این کار را دوست نداشتم. در آن لحظه، فکر اینکه امکان دارد فرزندمان را از دست بدهیم، مثل پتکی بر سرم فرود آمد. در بیمارستان بستری شدم و تحت نظارت قرار گرفتم و شروع به مصرف داروها کردم. پس از چند روز پزشک با لبخند به ما گفت که بچه در وضعیت خوبی به سر می برد و دیگر خطری برای سقط جنین وجود ندارد. سپس با توصیه های لازم و اینکه باید زندگی را آسان بگیرم، از بیمارستان مرخص شدم. بیست و نه هفته به سرعت گذشت. برای معاینه های معمول به مطب پزشک رفتم. او فشار خونم را گرفت و با خونسردی گفت: "فشار خونت کمی زیاد است و در ادرارت پروتئین یافتم. می خواهم در بیمارستان پذیرش شوی". مطالب زیادی درباره پره اکلامپسی شنیده بودم و دقیقا می دانستم که چرا در بیمارستان بستری می شوم. اما هنوز سوال هایی در سر داشتم: "اگر تشخیص پره اکلامپسی است، تکلیف چیست؟" پزشک نگاهی به من انداخت و با اعتماد به نفس گفت: "خب، در نتیجه فرزندت را زایمان خواهیم کرد". دوباره اضطراب، اندوه، وحشت.
برای نمونه برداری ۲۴ ساعته از ادرار در بیمارستان بستری شدم. در چنین وضعیتی شگفت آور است که چه تعداد افکار مغشوش ذهن تان را آشفته می کند. تصمیم گرفته بودم، به قسمت ایمان داشته باشم. برای احتیاط و برای رشد شش های بچه، استروئید به من تزریق شد. پس از آزمایش های فراوان، معلوم شد که مشکل فقط عفونت مجاری ادرار بوده است. حالا دیگر مطمئن شده بودم که در طول یازده هفته آینده کارها به خوبی پیش خواهد رفت. باید این طور می شد، اما متاسفانه، چنین نشد.
در هفته سی و پنجم ساعت پنج صبح با انقباض های شدیدی از خواب پریدم. فورا خود را به بیمارستان رساندم. وقتی به بخش زنان و زایمان رسیدم، چهره های آشنا به من خوشامد گفتند. پزشک تایید کرد که دچار انقباض هستم، ولی در این زمان دهانه رحمم کاملا بسته بود و از نرم شدن و باز بودن آن خبری نبود.
وقتی برای رشد شش های فرزندم استروئید دیگری به من تزریق کردند، نگران شدم. البته این تزریق برای فرزندم خوب است، ولی در دوران بارداری، آن قدر دارو خورده بودم که از حال خوب فرزندم اطمینان نداشتم.
وقتی برای رشد شش های فرزندم استروئید دیگری به من تزریق کردند، نگران شدم. البته این تزریق برای فرزندم خوب است، ولی در دوران بارداری، آن قدر دارو خورده بودم که از حال فرزندم اطمینان نداشتم. سه روز در بیمارستان بودم و باز هم دارد. از بیمارستان مرخص شدم ولی خسته و آشفته بودم و فشار خونم پایین بود. با در نظر گرفتن چنین وضعیتی، آیا زایمان به خوبی انجام خواهد شد؟
صبح یکم آبان ۱۳۹۲ با انقباض ملایمی از خواب برخاستم. همسرم را از خواب بیدار کردم. مرا دلداری داد و گفت که باید برای مدتی کنترلش کنی. یک ساعت بعد، انقباض دیگری را احساس کردم. تمام روز روی تخت ماندم و ساعتی یک انقباض داشتم. فشار خونم را بررسی کردم عادی بود. تعداد انقباض ها فزونی یافت. اما فقط قدرت آنها افزایش یافته بود، نه دفعاتش. کیف بیمارستانی خود و فرزندم و بسته سلول های بنیادی او را در ماشین گذاشتیم و راهی بیمارستان شدیم به این امید که آخرین مرتبه باشد. وقتی به بیمارستان رسیدم، فورا برای کنترل فشار خونم و تپش قلب بچه به مانیتور متصل شدم. پس از اینکه پرستار فشار خونم را گرفت، با اعتماد به نفس گفتم این ماشین درست کار نمی کند! 185/90 چطور امکان داشت؟ البته افزایش فشار خون کمترین نگرانی ام بود.
نیم ساعت بعد پزشک رسید و نگاهی به ضربان قلب بچه انداخت. بیرون رفت و دوباره به اتاق بازگشت. او گفت: "انقباض ها شروع شده، اما دهانه رحم بسته است. ولی با هر انقباضی، ضربان قلب فرزندتان کاهش می یابد. او در تنش قرار دارد. مراحل زایمان احتمالا دوازده ساعت زمان نیاز دارد، ولی فرزندت حتی چهار ساعت هم دوام نخواهد آورد. می دانی این وضعیت به چه معناست؟"
وحشت.. اضطراب... نااطمینانی. وقتی فهمیدم که نقشه زایمان طبیعی من اتفاق نخواهد افتاد، آرامشی درونی را احساس کردم. داشتن زایمان سزارین همیشه بدترین هراس من بود. اما از شنیدن این اخبار، حس آرامش داشتم؛ این زایمان کامل من است.
در این مقطع، دو مورد از مهم ترین تماس های تلفنی زندگی ام را انجام دادم. اول، عکاس. دوم، والدینم. برای جراحی آماده و راهی اتاق عمل شدم. با متخصص بیهوشی حرف زدم. چون مبتلا به ام اس بودم، او سوال های زیادی داشت، درباره تحركم، نشانه های تاریخچه عود مشکل و درد.
دیدن همسرم که در کنارم حضور داشت، واقعا همان چیزی بود که قدرت سپری کردن سی دقیقه بعدی را به من داد. اپیدورال ستون فقراتی به من داده شد و دوباره احساس آرامش کردم. انرژی داخل اتاق عمل باورنکردنی بود. حرف می زدیم، می خندیدیم و گریه می کردیم. به خاطر می آورم که از پزشکم می پرسیدم کجا تحصیل کرده است و از متخصص بیهوشی می پرسیدم که آیا در اتاق عمل عصبی می شود. فقط سعی می کردم ذهنم را از این حقیقت دور کنم که
اکنون شکمم را پاره و باز می کنند.
آن فریاد که برای همیشه در ذهنم خواهد ماند و وقتی به آن فکر می کنم، اشک را از چشمانم جاری خواهد کرد، گفت: "مادر، من اینجا هستم" فرزندم، سه و نیم کیلوگرم و قدش ۴۷ سانتیمتر بود. سالم، شاد و کامل. توصیه من این است که اول، از تیم پزشکی عالی و پشتیبانی خوبی برخوردار باشید.
متخصص زنان و زایمانتان می تواند شخصی باشد که جان شما و فرزندتان را نجات دهد. دوم، اگر می توانید سلول های بنیانی فرزندتان را ذخیره کنید. به عنوان یک بیمار مبتلا به ام اس، روزانه با این واقعیت روبه رو هستم که شفایی برای بیماری من وجود ندارد. خوشحالم که می توانم به نوعی بیمه زندگی را برای فرزندم مهیا سازم. لحظه ای که فرشته کوچولویم را روی سینه ام قرار دادند، آن سی و هشت هفته پر استرس و سخت دیگر اهمیتی نداشت.

منبع: نی نی پلاس