نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: تردید

737
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2014
    شماره عضویت
    1856
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    0
    تشکر شده 10 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    تردید

    وخدایی هست
    سلام وقت بخیر دوستان میشه کمکم کنید مسی مسیییییییییییی
    هدیم بیست و یک سالم هست و دانشجوی مددکاری
    اول مهر امسال قرار نامزدی با پسرخالم رو داشتم ایشون هم بیست و یک سالش هس و چند ماه از من کوچکتر هستن چند بار به عنوان جلسه ی رسمی خاستگاری به منزل ما اومدن تا اینکه نمی دونم بر اساس عواطف بود امیدواری بیش از حد خانواده هامون و یه دوست داشتن کاملا احقانه جواب مثبت بهش دادم و از اون جایی که پدر من خارج از کشور کار می کنن و هرچند ماه یکبار ایران میاد تلفنی قبول کرد ازدواج ما رو اصول پدرم شناختی روی خانواده های اطرافم ندارن فقط کلیت خانوادشون رو می دونن از اونجایی که اصلاتن ایرانی هم نیستن خیلی با فرهنگ و اداب و روسوم ایرانی موافق نیستن و فقط به خاطر مادرم و ما هست که ایران میان و میرن .....
    خلاصه ی موضوع اینکه خاله م به رسم قدیمی ها انگشتر آوردن و پسرخاله باشوق و ذوق دست من کرد انگشترش رو پسرخالم شخصیتی فوق العاده درون گرا کی زود رنج کمی دعوایی اگه موقعیتش باشه عشق قلیان من هیچ شناختی روش نداشتم از اون به بعد بود که کم کم با خلق و خوش اشنا شدم انصافن پسر بدی نیست اما متاسفانه تحصیلات ایشون زیر دیپلم یا همون دیپلم ردی و البته شغل شون آزاد هست که از شانس ما کلن از کار بیکار شدن و سربازی نرفتن به عشق من مثلن رفاقت بیش از حد با دوستاش و قلیان ش رو کنار گذاشت و به قول بقیه تازه داره آدم میشه متاسفانه همین نوسان تحصیلات باعث شد که ما حرف همو نفهمیم و صرف علاقه ی که هر روز بیشتر می شد از خیلی ایده ال ی که تو ذهن و فکر داشتیم بگذریم قرار شد تا چند ماه اینده که پدرم میان ایران ما عقد کنیم و توی همین حین پسرخاله ادامه تحصیل بدن و سرکار برن و سربازیشو اقدام کنه که هیچ کدوم از قولاش رو عملی نکرد من مونده بودم و سرکوبهایی که به خودم می زدم و قیاسی که ازبقیه ی خاستگارام داشتم
    من تواین سن هم کارمندم هم نویسنده ی دو مجموعه داستان و چندیدن لوح سپاس و تندیس دارم اوایل فکر می کردم دوست داشتن محض می تونه بقیه ی مشکلات رو حل کنه
    چند بار تهدیدش کردم اگه بخواد بیخیالی بگذرونه زیر همه ی قول و قرارم می زنم و قبل از اینکه پدرم بیاد همه چی و تموم می کنم از اونجایی که شوهر خالمم ی فرد معتاد به تمام معنا هست من تردید م مدام بیشتر می شد چند بار مشاوره رفتم که گفتن این موضوع اصن به نفع من نیستش حس می کنم یه جور نمی دونم عشق بود ترحم بود هر چی بود توی جونم افتاده بود یه وابستگی بدجور که نتونی بدون اون نفس بکشی تا مرز خود کشی هم رفتم از یه طرف دوست داشتن بود از یه طرفم زندگی که مطمن بودم با دخالت های خانواده ی خالم قرار هستش که خراب بشه و از یک ظرف بی ارادگی های پسرخالم که فقط یک حرف رو بلد بود هدیه من لیاقت تو رو ندارم
    خیلی راه جلوی پاش گذاشتم که ادامه تحصیل بده یا سربازیش رو بره اما اون انقدر مشکلاتش زیاد بود که نمی تونست به این جور چیزا فکر کنه یا همش باید می رفت کمپ دیدن باباش یا همش استرس داداش 3 سالش که به اون می گه بابا رو داش یا سرکوبای بقیه که مدام بهش می گن توام میشی یکی مث بابات از این نظر من که انقدر به پیشرفت و ادامه تحصیل فکر می کنم نمی تونستیم باهم کنار بیایم فقطکارم شده بود زنگ زدن به خاله هام و دختر خاله هام که بهش بگن به فکر ایندمون باشه اصن قدرت حل مسله نداشت کارمون فقط اس دادن به هم شده بود وقت و بی وقت درد و دل می کرد منم از اون جایی که به بابام وابستگی بدجوری دارم از بابام از دل تنگیام و این حرفا ......
    اون به وجود یه دوست یه حامی نیاز داش منم ب وجود یکی که جای خالی بابامو واسم پر کنه سه ماهی که به قول بقیه باهم نامزد بودیم از یه جهت بهترین لحضه ها و ازجهت دیگه بدترین حرفا رو سرکوبارو شنیدم اصن خالمو بچهاش موقعیت منو نمی دیدن توقع بیش از حد ازم داشتن ....
    پسرخالم فق می گفت هدیه صبرکن قول می دم همه چی درست بشه
    ولی دست رو دست گذاشتناش باعث شد خانواده ی من مدام اعتراض کنن و پسرخالم رو با بقیه ی خاستگارام قیاس کنن که البته حقم داشتن ....
    توی این چند ماه فقط تماس ها از طرف من بود حتی خالم به خودش زحمت نداد یکبار تماس بگیره مثلن سراغ عروسش رو بگیره جالب بود وقتی باخانوادش اختلاف پیدا م یکرد خانوادش خواهرش زنگ می زد و زیرآبش رو می زد هرچند از خودش بزرگتر و به نظر عاقل تر بود وارد یک بازی بچه گانه و مسخره شدم .....
    ی بار دل و زدم به دریا زنگ زدم خونه ی خاالم و گفتم خاله جون انگشتر امانت تون رو بیاید ببرید پسر شما خیلی اقاس ولی با من تفاهم نداره پسرخاله ی خجالتی بندم که گوشی رو نمی گرف حرف بزنه با گریه باهاش حرف زدم اصن هیچی نمی گفت اون شب بدترین شب زندگیم بود انقد اعصابم بهم ریخته بودش که نمی تونستم حرف بزنم و نفسم بالانمیومد و تا مرز سکته کردن رفتن سه شب بیمارستان بستری شدم و توی این س شب حتی ی اس ی تک هم نزدن ....................
    چند ماهی از این قضیه می گذره که یکی از همکارم که ناشر کتاب بعدیمم هست بهم پیشنهاد ازدواج داد و منم قبول کردم .....
    ایشون از هر نظر بامن تفاهم دارن و بهم می خوریم ولی گاهی وقتا فکرم متاسفانه سمت پسرخالم می ره ناخود آگاه شاید......
    خیلی وقتا ایشون اعتراض می کنه راستم می گه گاهی وقتا خیلی بهش بی توجهم .... دوسش دارم ولی نه به اندازه ی که اون منو دوست داره الانم که بهش گفتم اصن قصد ازدواج ندارم واقعن حوصله ی شک و تردید دوباره رو ندارم حس می نم همه ی مردا غیر قابل اعتمادن همه شون سود جو هستن ..............
    همین اقا پسر همکارم از دست من و بی احساسی هام تازه از بیمارستان مرخص شده و از درس و زندگی و کار افتاده .....
    حس می کنم همه ی این کارا فیلم در اوردن هست
    نمی تونم اعتماد کنم حتی اعتماد کنم به ی مرد ............

  2. کاربران زیر از هدیه بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2014
    شماره عضویت
    1804
    نوشته ها
    99
    تشکـر
    50
    تشکر شده 56 بار در 40 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : تردید

    سلام دوست عزیز خوش اومدی
    نامزد کردن شما با پسر خالتون یک اشتباه بوده که خودتون هم متوجه این بودید وخداروشاکر باشید که قبل از اینکه با چین خانواده ای وصلت کنید همه چی تموم شد مسلما شما با این آقا پسر و خانوادشون دچار مشکل خواهید شد
    درسته عشق و علاقه لازمه یک زندگی موفق هست اما ملاک های مهم تری هم وجود داره
    شما بهتره این بار هوشنمدانه تر انتخاب کنید اگر این اقا معیارهای شما رو دارن و تفاهم دارید بهتره هرچه زودتر از ایشون بخواید ادامه ی آشنایی در چهارچوب خانواده هاتون شکل بگیره تا خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد
    امضای ایشان
    می دانی بهترین دوستت کیست ؟؟؟؟


    کسی است که اولین قطره اشک تو را می بیند...


    دومیش را پاک می کند...

    و سومیش را به خنده تبدیل می کند

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2014
    شماره عضویت
    1856
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    0
    تشکر شده 10 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : تردید

    مرسی دوست خوبم که کمک کردی
    من موضوع آشنایی با این همکارم رو به خانوادم گفتم و مطرح شده هست ایشون هم کم و بیش خانوادشون در جریان هستند و ما هیچ مشکلی برای عقد نداریم ....
    فقط اینکه خواهرم من یک سال از خودم بزرگتر هستند واز اون جایی که توی جامعه ی ما متاسفانه ازدواج دختر کوچیکتر نسبت به دختر بزرگتر بد مطرح شده من برای ایشون شرط گذاشتم که تا خواهر من ازدواج نکنن من ازدواج نمی کنم با وجود این که خواهر من مشکلی با این موضوع ندارن و حتی پدر و مادر من هم در این باره مشکل خاصی ندارن اما از اون جایی که خانواده ی مادریم و اطرافیان درکی صحیح و روشنی از دنیا ندارن متاسفانه می دونم عواقب این کار بعدها دامن گیر من میشه .....
    به نظر شما این اقا پسر خیلی زود خسته نمی شه ؟؟؟؟؟؟؟؟

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد