سلام 3 سال پیش توی اینترنت با یه دختری اشنا شدم شمارمو دادم اون توی یه شهر دور بود یه مدتی با هم بودیم کم کم به هم علاقه مند شدیم و بعد عاشق هم شدیم تا اینکه مادرش فهمید بهم زنگ زد گفت بزار اب پاکیو بریزم روی دستت من 10 تا دختر کور داشته باشم یکیشو به ..........(شهر من)جماعت نمیدم گفت دیگه بهدختر من کاری نداشته باش گفتم باشه ولی همون روز زنگ زد و دوباره رابطمونو پنهانی ادامه دادیم به خاطر اون دانشگاه شهر خودمونو انتخاب کردم اونم گفت اینقدر میخونه تا اینجا قبول بشه چند وقت دوباره مادرش فهمید و این بار موافقت کرد اما من رابطمونو تموم کردم چون فکر می کردم اشتباهه تا چند روز کارم گریه بود داشتم میمردم نتونستم دووم بیارم دوباره برگشتم چند ماه بعد با یکی از هم دانشکده یی ام رفتم یکی از شهرای استان اونا وموقع برگشتن اومدم شهرشونو دیدمش خیلی به دلم نشست اون کنکور داد و نتونست اینجا قبول بشه رفت یه شهر دیگه داغون شدم اونم داغون شد چند ماه حالم خیلی بد بود کم کم تحملش برام اسونتر شد توی 2 سال 3 بار دیگه رفتم به اون شهر و دیدمش چند وقتیه دیگه واقعا خسته شدم جونم به لبم اومده چه فایده وقتی اون کنارم نیست خییییییلی تنهام دختر خیلی خوبیه گله ماهه نمیدونم اون چه جوری دووم میاره چند هفته پیش بهش گفتم هیچ وقت به کسی همچین رابطه ای رو پیشنهاد نمی کنم گفت توروخدا بگو چی می خوای بگی گفتم چند وقتی احساس میکنم اگه از اول رابطمون شکل نمی گرفت الان خوشبخت تر بودیم گفت اگه تو بری من داغون میشم ولی زندگی بدون هرکدوم از ما ادامه داره گریم گرفت گفتم نه توروخدا این کارو با من نکن
نمیدونم چیکار کنم از یه طرف عاشقشم دختر خیلی خوبیه دلم براش خیلی میسوزه بدون من هیچ کسو نداره از طرف دیگه از این پنهان کاری حالم از خودم به هم میخوره و دیگه از این دوری خسته شدم وقتی دختر پسرا رو تو خیابون با هم میبینم داغون میشم میگم چرا ما نباید اینطوری باشیم
تورو خدا راهنماییم کنید دیگه از خودم بدم میاد