او ناگهان متوجه شد كه از مادرش بزرگتر شده است! بالاخره آرامترين و مودبترين پسرها هم روزي به اين نتيجه ميرسند كه مادرم ديگه نميتونه منو به كاري مجبور كنه!
روزي حوالي چهارده سالگي، پسرش كشف مهمي كرد. او ناگهان متوجه شد كه از مادرش بزرگتر شده است! بالاخره آرامترين و مودبترين پسرها هم روزي به اين نتيجه ميرسند كه مادرم ديگه نميتونه منو به كاري مجبور كنه! اين انديشه به تدريج به عمل نزديك ميشود. هر پسري دير يا زود، تلاش خواهد كرد كه بهترين خاليبنديها را براي مادرش بكند. حالا از طرق مختلف، گاه زيركانه، گاه هولناك و زماني كاملا خودآگاه. لحظه مهم آموزش همينجاست. نترسيد، جاي نگراني نيست. فرار نكنيد. اينك شما را در فضايي قرار ميدهم كه بتوانيد مطلب را واقعيتر دريابيد.
پسر چهارده سالهاي به نام بهزاد وظيفهاي را در خانواده به عهده دارد. سهم او تميز كردن ظرفها از ته مانده غذا و گذاشتنشان در ماشين ظرفشويي و روشن كردن ماشين است. كار زياد سخت و مشكلي نيست! او از 9 سالگي هر شب اين كار را انجام داده است اما شب گذشته وظيفهاش را كامل نكرد. در نتيجه وقتي امروز مادر به سراغ ماشين ظرفشويي رفت تا ظروف تميز را بردارد، ملاحظه كرد كه ظرفها كثيف هستند، شسته نشدهاند و ته مانده غذاها روي بشقابها خشكيده است.
مادر بهزاد طبيعتا او را فرا خواند و پرسيد كه چه شده؟ غافل از اينكه پسرش اينك احساس 14 سالگي دارد. بهزاد شانههايش را بالا انداخت و با حالت قهر و كمي هم نامحترمانه با مادر حرف زد.
خب حالا بياييد فرض كنيم كه اين خانواده، خانواده خوشبخت و خوششانسي است. نخست آنكه پدري فعال و باصلابت دارد، دوم آنكه پدر در خانه است و سوم آنكه نقش و وظيفه خود را خوب ميشناسد. (ديگر داريم به معجزه نزديك ميشويم!)
پدر بهزاد در اتاقنشيمن روزنامه ميخواند. متوجه آشپزخانه ميشود. ميآيد ببيند قضيه از چه قرار است. انگار با احساسي دروني منتظر اين روز بود. وارد آشپزخانه ميشود و به يخچال تكيه ميدهد. بهزاد به طور غريزي متوجه حضور پدر ميشود. احساسي برخاسته از نفرت و غريزه و شايد هم درك هورموني. او اينك جابجايي قدرت را احساس ميكند. پدر نگاهي سنگين و كشدار به بهزاد مياندازد و كلماتي با احترام به زبان ميآورد. كلماتي كه شايد وقتي چهارده ساله بودهايد، شنيدهايد: «آقا بهزاد! با اين لحن با مادرت صحبت نكن، صدايت را بالا نبر... و الا با من طرفي.»
اينك مادر بهزاد كاملا قادر به بحث با بهزاد ميباشد. تنها فرقش اين است كه تنها نيست. بهزاد تشخيص ميدهد كه حالا با دو نفر كه به يكديگر احترام ميگذارند و همديگر را حمايت ميكنند روبهروست. دونفري كه تلاش دارند با همكاري هم او را درست و اصولي بزرگ نمايند.
مهمتر از همه اينكه مادر بهزاد ميداند كه ديگر هرگز نيازي نيست كه در خانه خودش احساس وحشت و ترس داشته باشد. بين بهزاد و پدرش هيچ مطلب ناراحتكننده يا درگيري جسمي پيش نيامد و فقط يك فشار اخلاقي ايجاد شد. اگر پدر هميشه واقعگرا باشد و همسرش را تائيد كند و به او احترام بگذارد، اين منش اخلاقي هميشه كارآيي خواهد داشت. حتي اگر بحث و گفتوگوي بيشتري نياز باشد، آن بحث و گفتوگو نبايد درباره ظرفهاي نشسته صورت گيرد، بلكه شيوه برخورد محترمانه با كنترل كافي مورد نظر است. (اگر مادر خود سرپرست پسرش است در نتيجه بايد مطلب كمي تغيير كند.)