سلام به همه... من دچار یه مشکل شدم که حدودا دو ساله که ذهنمو بدجور درگیر کرده و نه اجازه ی درس خوندن بهم میده و نه فکر کردن به چیزای دیگه ی زندگی... باعث شده از زندگیم و موجودیتم خسته بشم... راستی بگم که من سال سوم دبیرستان هستم... از سال اول دبیرستان با دختری به اسم فاطمه آشنا شدم... یه آدم کم حرف ، مغرور و البته تاحدودی بی احساس بود اما این شخصیت منو مجذوب خودش کرد و با اینکه هیچ ارتباط خاصی باهم نداشتیم خیلی ازش خوشم اومده بود... سال دوم دبیرستان هم با هم بودیم... با سه تا دیگه از دوستامون گروهیو تشکیل میدادیم که تو مدرسه زبانزد بود... مدتی گذشت و کم کم با هم نسبتا صمیمی شدیم. با هم بیرون میرفتیم و حتی گاهی که با هم صحبت میکردیم ایرادات رفتار همدیگرو هم بهم میگفتیم...نمیدونم چطور شد که یکی نفر رایشو نسبت به دوستی با من زد... اوضاع طوری بد شد که اول سال تحصیلی جدید بهم گفت که هیچ صمیمیتی بینمون نبوده و همش برای من یه سوءتفاهم بوده... از اون موقع به بعد رفتاری همجنسبازانه با همون کسی که مسبب قطع رابطمون بوده داره و من فقط توی خودم میریزم... آخه از اون آدمی که من میشناختم این کارا بعید بود... حالا من موندم و یه دنیا سوال که چی شد که اینجوری ولم کرد درصورتی که من بخاطرش حتی تو روی خونوادم هم وایستادم... هر دفعه که به اون روز که وسط کلاس این حرفو بهم زد فکر میکنم اشکم درمیاد... گاهی با خودم میگم کاش همون موقعی که این حرفو بهم زد و گفت سوءتفاهم ، یک چک بهش میزدم اما دیگه کاش گفتن فایده ای نداره و اون زمان گذشته و حالا من فقط باید با مشت زدن به در و دیوار انرژی دستامو خالی کنم...