13 سال پیش ازدواج کردیم. و یک دختر 9 ساله داریم. شوهرم 12 سال از من بزرگتر است. و تنها شرطی که از اول زندگی با او گذاشتم این بود که با توجه به موقعیت شغلی ایشان به هیچ عنوان دور از هم زندگی نکنیم. حتی در این مدت ماموریت در هر کجا هم که پیش اومده من باهاشون رفتم.در کل زندگی خوبی داشتیم و خوشبخت بودیم. از چند سال پیش در مورد مهاجرت با هم به توافق رسیدیم.اما هر بار به دلایلی به نتیجه نرسیدیم.تا اینکه 9 ماه پیش شرایط اقامت در کشوری که خانواده من در آن زندگی می کردند فراهم شد. تصمیم بر این شد که همسرم در تهران بماند و سخت مشغول خواندن زبان شود برای گرفتن مدرک ایلتس، چون به همین دلیل کار را هم تعطیل کرده بود.و من و دخترمان به منزل پدرم برویم و در آنجا من کار کنم و ایشان هم بعد از دو ماه که امتحان ایلتس را دادند مشغول کار شود و هر دو تلاش کنیم تا زمانیکه پروسه مهاجرت (1 سال) به نتیجه برسد. و قرار بر این شد که ایشان هر ماه یک هفته کنار ما باشد. من خوشبختانه مشغول کار هستم و دخترم را در مدرسه انگلیسی (با توافق شوهرم) ثبت نام کردم و به هر سختی بود مشکلات را به تنهایی پشت سر گذاشتم. در این مدت که ما تهران نبودیم برادر همسرم دچار مشکل مالی میشود و پدر همسرم هم متاسفانه گرفتارتومور مغز میشود و همسر من مشغول حل مسایل آنها. نه تنها نتیجه مطلوب در آزمون زبان را نگرفت بلکه از کار هم خبری نیست چون تمام وقت باید در خدمت خانواده پدری جهت حل مشکلات باشد و در این 8 ماه فقط یکبار توانسته به ما سر بزند و ما هم یکبار برای عیادت از پدرشان به تهران رفتیم. نا گفته نماند همسرم خانواده پر جمعیتی دارد 4 خواهر و 4 برادر هستند و مشکلات فراوان.احساس میکنم خانواده ایشان و حتی خود ایشان اصلا بابت من ودخترمان نگرانی ندارند! از طرفی چون دخترم مدرسه میرود نمیتوانم وسط سال تحصیلی او را به ایران برگردانم از طرفی شرایط برایم به شدت طاقت فرسا شده و تحت فشار هستم چون زندگی مان طبق برنامه نیست. همسرم هم شرایط روحی خوبی ندارد و مدام با هم بحث و مشاجره داریم. الان نمیدانم چیکار کنم. البته همسرم هفته آینده برای دیدن ما میاید.لطفا بنده را راهنمایی کنید.