آدلر به تقسیم بندی سیستم روانی به «نهاد» و «ایگو» و «سوپرایگو» اعتقادی نداشت و از همان ابتدا بر وحدت تکیه داشت. از نظر او انسان در تمامی مراحل زندگی در جایگاه کل به سمت بهتر شدن و غلبه بر نقایص خود پیش می رود.

دوستان و همراهان فروید چه تغییراتی در دیدگاه های وی به وجود آوردند؟
زمانی که فروید هنوز در قید حیات بود، زمینه های گسست میان وی و افراد تأثیرگذار دیگری که با او راه را آغاز کرده بودند، فراهم شد. اولین کسانی که پرچم استقلال را برافراشتند، کارل گوستاو یونگ و آلفرد آدلر بودند.
یونگ با توجه به دیدگاه های عرفانی و مذهبی خود، «لیبیدو» را در مفهومی وسیع تر می دید و به آن به عنوان کلّ انرژی حیاتی می نگریست هم چنین مفهوم ناخودآگاه جمعی را وامدار او هستیم که در آن به این مطلب اشاره می کند که برخی اعتقادات و دیدگاه های اجتماعی مشترک در بسیاری از جوامع، حاصل انتقال آن از خلال اسطوره ها، شعائر و نمادها به شکلی ناخودآگاه و در طول نسل هاست.
آدلر به تقسیم بندی سیستم روانی به «نهاد» و «ایگو» و «سوپرایگو» اعتقادی نداشت و از همان ابتدا بر وحدت تکیه داشت. از نظر او انسان در تمامی مراحل زندگی در جایگاه کل به سمت بهتر شدن و غلبه بر نقایص خود پیش می رود.
بشر در شکلی فرودست قدم به این جهان می گذارد و کودک در جایگاه موجودی کوچک خود را در مقابل بزرگ ترها حقیر می بیند، این مسئله موجب برانگیخته شدن نیرویی برای جبران آن در وی می شود، پس استراتژی های مختلفی در این جهت اتخاذ می کند. این حالت به شکل بیمارگونه ای به صورت خودشیفتگی و کوشش برای زیر پا گذاشتن حق دیگران نمایان می شود و در صورتی که در مجرای سالمی به جریان بیفتد، فرد با شریک شدن در تجربه های دیگران، در عشق ورزی و محبت به انسان های دیگر و همانندسازی با جامعه ی انسانی بر احساس حقارت خود غلبه می کند، در این حالت، خود را در موقعیتی برابر با انسان های دیگر می یابد و آن ها را مانند وسیله ای برای رسیدن به اهداف جاه طلبانه ی خود نمی بیند.
آدلر به مقوله ی جنسیت آن گونه که فروید می نگریست، نگاه نمی کند. از دید وی، اولین مسئله ی زندگی، جنسی نیست و این مسئله زمانی اهمیت پیدا می کند که شیوه ی زندگی فرد شکل گرفته است. از میان سه مسئله ی مشخص زندگی یعنی زندگی اجتماعی و کار و عشق جنسی، کودک ابتدا با عملکرد اجتماعی مواجه می شود و سازگاری او با اجتماع الگویی برای رویکردش نسبت به مسائل بعدی فراهم می کند. هرگاه گرایش اجتماعی کودک، همکاری و شهامت و آمادگی برای دادن و گرفتن باشد، می تواند در آینده در عشق ورزی و ازدواج موفق باشد، اما زمانی که گرایش اجتماعی وی جست وجوی همراه با اضطراب برای غلبه بر هم سالان باشد، جنسیت نیز در سال های بعد در همین جهت مورد استفاده قرار می گیرد.
آدلر تجزیه و تحلیل رؤیا را در جایگاه یکی از مهم ترین کشف های فروید در روان درمانی می پذیرد، اما از دید وی نباید به رؤیا به عنوان ارضاکننده ی تمایلات قدیمی نگریست، زیرا رؤیا آشکارکننده ی گرایش های فرد نسبت به مسائل کنونی خود و نیز دیدگاهش در مورد آینده است.
یکی دیگر از روانکاوان معاصر فروید پس از مدتی حساب خود را از او جدا کرد، اتو رانک بود. برخلاف دیگران درجه ی پزشکی نداشت و زمانی که خیلی جوان بود، آدلر او را به فروید معرفی کرد و حتی تحت حمایت وی دانشگاه را تمام کرد. فروید در رانک تصویر جانشین خود را می دید، اما رویکرد درمانی متفاوت رانک موجب جدایی آن ها شد.
رانک در فرضیه ی «ضربه ی تولد» بیان یم کند که زندگی همه ی ما با اولین جدایی شروع می شود و اضطراب آن، مدلی را برای تمامی اضطراب های بعدی طول عمر فراهم می کند. این مسئله که فرد در آینده چگونه با بهره گرفتن از نیروی خواست و اراده ی خود بر این اضطراب غلبه می کند و به سمت استقلال از مراجع قدرت حرکت می کند، باعث شکل گیری خصوصیت های مختلف شخصیتی در انسان ها می شود.
فردی که شخصیتی سازش کار دارد، به اطاعت از مراجع قدرت تمایل دارد و به شکلی منفعل رفتار می کند، شخصیت روان نژند نیز در مرتبه ای بالاتر قرار می گیرد، اما درگیر تعارض های درونی خویش است، در واقع این افراد از تجلّی اراده ی خود در هراسند.
از سوی دیگر، شخصیت خلاق خود را می پذیرد و اثبات می کند و اراده ی خود را برای آفرینش به خدمت می گیرد.
مفاهیم «همانندی، تفاوت» و «جدایی، اتحاد» هسته ی اصلی دیدگاه رانک را درباره ی رشد و تکامل فردی تشکیل می دهد. ما در اتحاد با دیگران به شباهت های خود با آن ها پی می بریم و جدایی موجب آگاهی از هویت مستقل فردی ما می شود تا فرصتی برای کشف نیروهای درونی خود پیدا کنیم. این جنبه های متضاد در رابطه ای دیالکتیکی با یک دیگر قرار دارند. حرکت در یک سو تنها زمانی ممکن می شود که فرد از سوی دیگر رابطه اطمینان داشته باشد. ما قبل از رفتن به سوی دیگری باید از هویت فردی خود مطمئن باشیم، حرکت به سوی استقلال نیز با تعلّق داشتن به دیگری امکان می یابد.
هر فردی برای رشد مناسب شخصیت باید بر نیروهایی که وی را از حرکت به سوی استقلال و فردیت بازمی دارد، غلبه کند. این نیروها در او احساس ترس و گناه به وجود می آورند. حرکت به سمت اتحاد باعث احساس ترس برای از دست دادن هویت و رفتن به سوی استقلال موجب سرزنش برای رهاکردن دیگری می شود. رانک احساس اول را «ترس از مرگ» و دومی را «ترس از زندگی» می نامد. ترس از ناشناخته ها در هر حرکت تازه ای از زندگی بهایی است که باید برای رشد خود بپردازیم. این گسستگی و پیوستگی تا انتهای عمر با ماست. ما در هر حرکتی تولد دوباره ی خود را شاهدیم.
رانک و یکی دیگر از روانکاوان فرویدی به نام «ساندور فرنزی» از کسانی بودند که به تلطیف رابطه ی درمانی اقدام کردند و به رابطه ی احساسی میان درمانگر و بیمار بها دادند. فروید بیش تر بر تجزیه و تحلیل عقلانی گفته های بیمار تأکید داشت. از نظر وی، درمانگر هرچه کم حرف تر و از نظر احساس خنثی تر باشد، فرافکنی دنیای ذهنی بیمار نسبت به او راحت تر صورت می گیرد. ابهامی که از طریق بی تفاوتی درمانگر ایجاد می شود، رابطه ی انتقالی را تسریع می کند. رانک و فرنزی و دیگرانی که از پی آن ها آمدند، جو درمانی را تا حدّ زیادی تغییر دادند.
در شیوه ی درمان رانکی سعی بر آن است که سدهایی که جلو تحقیق اراده ی آزاد فرد را می گیرد، برداشته شود. این نوع درمان از نظر زمانی محدود است و به بیمار تجربه ی تولد دوباره می دهد، بیمار در رابطه با درمانگر مشکلات ارتباطی گذشته ی خود را تجربه می کند و با ترس ها و نگرانی های خود به ویژه ترس از مرگ روبه رو می شود، حتی به بیمار کمک می شود که با تکیه بر نیروهای خود، به وابستگی به درمانگر غلبه کند و خودش را در جایگاه خود بازیابد و در این مسیر بر ترس از زندگی نیز غلبه کند. کشمکش بیمار با درمانگر مانند تظاهری از نیروی مثبت حیات و نه مقاومتی که باید با آن مبارزه کرد، تلقی می شود.
ساندورفرنزی یکی دیگر از روانکاوان حلقه ی فرویدی و تنها کسی بود که توسط فروید آنالیز شد. او بر درک درمانگر از اساس بیمار و پاسخ مناسبی به آن تأکید کرد و می گفت که نباید تمامی اظهارات بیمار را بر مبنای پدیده ی انتقال تعبیر کرد. او به فروید ایراد می گرفت که روش وی حالتی پدرسالارانه و قدرت مدارانه دارد، در عوض خودش سعی می کرد رابطه ای حمایتی و دوستانه با بیماران برقرار کند.
به اعتقاد وی، درمانگر باید مراقب واکنش های غیرانتقالی خود باشد و در صورت لزوم به خطاهای خود اقرار کند. تأکید وی بر این که دیدگاه بیمار به اندازه ی نظر درمانگر اهمیت دارد، انقلابی واقعی در درمان بود، در حالی که فروید دیدگاه اولیه ی خود مبنی بر واقعی بودن خاطرات بیمار را به کناری گذاشت و در سال های بعد به این نظر رسید که بخش زیادی از این خاطرات در واقع از تخیّلات و تمایلات خود بیمار نشئت می گیرد، فرنزی هم چنان بر این موضع پای فشرد که چنین نیست و منشأ روان نژندی را باید در آزارهایی جست وجو کرد که فرد در دوران کودکی تجربه کرده است و به گزارش های بیمار نیز باید مانند پدیده هایی که رخ داده است، نگریست. امروزه بسیاری از روانکاوان با فرنزی هم عقیده هستند.

نسل دوم روانکاوان چه دیدگاه هایی را مطرح کردند؟
منظور از نسل دوم، روانکاوانی هستند که از یک سو زمان فروید را درک کرده اند و از سوی دیگر، مانند حلقه ی واسطی برای نسل سوم روانکاوانی عمل کردند که تجربه ی تماس مستقیم با فروید را نداشتند.

در این جا به برخی از این روانکاوان اشاره ای گذرا خواهیم داشت:
آنا فروید (1895-1982):
او یکی از بنیانگذاران روانکاوی اطفال به شمار می رود که تحت تأثیر پدر و محبت عمیقی که به وی داشت، به روانکاوی روی آورد. او رشد روانی کودک را از طریق بررسی کلام کودک، چگونگی روبه رو شدنش با محیط ناآشنا، رابطه با کودکان دیگر، تحمل دوری از مادر، استفاده از وسایل بازی و کنترل دفع ادرار و مدفوع ارزیابی می کرد. در روش درمانی وی، تصحیح محرومیت های عاطفی گذشته اهمیتی اساسی دارد. او باور داشت که کودک زمانی می تواند دوری مادر را تحمل کند که دیدی مثبت و اطمینان بخش در خود به وجود آورد.
آنا فروید برای اولین بار به سازوکار دفاعی «همانندسازی با پرخاشگر» اشاره کرد. هراس و ناتوانی در بروز خشم نسبت به فردی قدرتمند و سرکوبگر موجب همانندسازی با وی می شود و خشم سرکوب شده به سوی قربانی بی دفاعی متمایل می شود.
اریک اریکسون (1902-1994):
او در حالی که در اردوگاه فرویدی قرار داشت، به بررسی اثر عوامل اجتماعی بر تکامل فردی در هر مرحله از مراحل روانشناختی پردخت. اریکسون با استفاده از اصطلاحات خاص خود و در عین حال نگه داشتن چارچوب روانی-جنسی فرویدی فراتر از دوران کودکی و پنج سال اول زندگی می رود و هر مرحله را با توجه به دستاوردی که برای فرد دارد، بررسی می کند. فرد در صورت طی موفقیت آمیز هر مقطعی از زندگی صلاحیت ورود به مرحله ی بعد را پیدا می کند. در این جا به مراحلی که اریکسون از زمان تولد تا کهنسالی برمی شمرد، اشاره ای کوتاه می کنیم:
- اعتماد در مقابل بی اعتمادی اولیه (اولین سال زندگی):
در این مرحله مادر باید پاسخی درخور به نوزاد بدهد تا احساس امنیت و آسایش در او جوانه زند.
- خودمختاری در برابر شک و شرم (1-3سالگی):
زمان شروع کاوش دنیا و اولین تجربه های تأثیرگذاری بر جهان. مرحله ای که در آن برخورد مناسب والدین به تقویت اعتماد به نفس کودک منجر می شود یا برعکس احساس تزلزل و نابسندگی در او به وجود می آورد.
- خودانگیختگی در برابر احساس گناه (3-5سالگی):
سن و سال کسب هویت جنسی و کنجکاوی های مربوط به آن. به پرسش های این دوران باید با درایت پاس داد تا احساس گناه و تقصیر در کودک به وجود نیاید و ذوق کنجکاوانه ی وی سرکوب نشود.
- کارامدی در برابر احساس حقارت (از حدود 5سالگی تا زمان بلوغ):
دورانی که از اهمیت مسائل جنسی کاسته و کودکان به سوی هم جنس های خود جلب می شوند و مایل هستند در گروه هم سن و سالان پذیرفته شوند و حس رقابت جویی نیز در آن ها برتری دارد. از نظر اریکسون زندگی هر فرد از مراحل ویژه ای عبور می کند که رشد سالم روانی مستلزم حلّ موفقیت آمیز مسائل مرتبط با هر مرحله ای است و در این صورت است که فرد شایستگی ورود به مرحله ی بعد را پیدا می کند.
- کفایت در برابر سردرگمی (دوران بلوغ):
دوران کسب هویت و تمرینی برای ورود به دنیای بزرگ سالی. در این مرحله مسائل جنسی دوباره اهمیت منی یابد، نقش های مختلفی امتحان و دیدگاه های گوناگون آزموده می شود.
این دوره سن و سال ایده آل سازی و الگوپردازی و به زیر سؤال بردن دنیای بزرگ ترهاست. فرد با عبور موفقیت آمیز از این مرحله تا حدودی چارچوب هویتی خود را می یابد و در سال های بعدی آماده ی یافتن جایگاه خود در جهان می شود، در غیر این صورت سردرگمی و گیجی در مورد نقش و هدف خود در زندگی بر وی غلبه می کند.
- صمیمیت در برابر تنهایی (20-40سالگی):
اولین مرحله ی بزرگسالی، اگر فرد دوره ی نوجوانی را به خوبی پشت سر گذاشته باشد، آماده است فردی دیگر را وارد دنیای خود کند و به او مهر بورزد، اما کسی که از هویت فردی خود هنوز اطمینان ندارد، از ایجاد رابطه ی صمیمانه ی واقعی عاجز است. او حتی اگر ازدواج هم کند، محکوم به تنهایی است.
- خلاقیت در برابر رکورد (40-60سالگی):
در صورت عبور موفقیت آمیز از مرحله ی قبل، فرد در این زمان به چیدن میوه ی زندگی خویش اقدام می کند و دستاوردهای خود را به نظاره می نشیند و از باروری زندگی اش راضی است.
- خردمندی در برابر حسرت (کهنسالی):
مرحله ی آخر زندگی که در آن، فرد به گذشته ی خود می نگرد و در صورت عبور موفق از مراحل قبلی، خردمندی و وقار و آرامش پیری در وی شکل می گیرد و مرگ را بی دغدغه و هراس پذیرا می شود. در حالت مقابل، نگرانی و اضطراب بر وی مستولی می شود و زندگی خویش را ناتمام می بیند.
ملانی کلاین (1882-1960):
یکی دیگر از پیشروان روانکاوی اطفال که تحصیلات خود را در دانشکده ی پزشکی به علّت مشکلات خانوادگی رها کرد. او روش مبتنی بر بازی را در جایگاه جایگزین «تداعی آزاد» در کودکان به کار گرفت. کلاین باور داشت که بچه ها با بازی و نقاشی احساسات درونی خود را فرافکن می کنند. او کل دوران پنج ساله ی فرویدی را در سال اول زندگی فشرده می کند.
در ماه های اول زندگی، کودک در وضعیتی به سر می برد که کلاین به آن موقعیت «پارانویید، اسکیزویید» می گوید. او هنوز به تصویر منسجمی از مادر دست نیافته و زمانی که مادر تغذیه کننده و حمایت کننده است، «خوب» و آن هنگام که در دسترس نیست و نیازهای او ارضاء نمی شود، «بد» است. او به این درک نرسیده که این جنبه های خوب و بد در واقع متعلّق به یک «ابژه» است. چند ماه بعد که کودک این مسائل را فرا گرفت، درمی یابد که قادر به نگهداری خوب و از بین بردن بد نیست و وارد موقعیت افسردگی می شود که در آن این تفکر حاکم است که شاید مادر را به دلیل تفکرات بدخواهانه اش در مرحله ی قبل از دست بدهد، پس احساس گناه می کند.
کلاین به شکل گیری نظریه ای کمک کرد که با عنوان «ارتباط با ابژه» تعریف شده است. فروید «ابژه» را چنین تعریف می کند: چیزی که غرایز در رابطه با آن یا از طریق آن به اهداف خود دست می یابد. برای فروید «ابژه» نسبت به غرایز اهمیتی ثانوی داشت.
در واقع از نظر روانکاوان سنتی، ارتباط فرد با محیط حالتی بنیادی و اساسی ندارد و در خلال الگوهایی که غرایز از طریق آن ها ارضاء می شود، شکل می گیرد. نظریه پردازان «ارتباط با ابژه» دیدگاهی متفاوت ارائه کردند و نیاز نوزاد به ارتباط را اهمیتی اولیه بخشیدند.
از دیگر نظریه پردازان «ارتباط با ابژه» می توان از «فایربرن» و «وینیکات» نام برد. فایربرن بیان می کند که غرایز کودک در وهله ی اول ارتباط جو است تا لذت جو و در این میان، پرخاشگری در جایگاه واکنشی ثانوی برای پاسخ به سرخوردگی های ارتباطی ظهور می کند. وینیکات که ابتدا در جایگاه متخصص اطفال آموزش دید، به رابطه ی مادر و کودک اهمیت زیادی می دهد و اصطلاح «مادر به اندازه ی کافی خوب» را مطرح می کند. چنین مادری قادر به فراهم کردن محیطی بهینه و باثبات و امن برای کودک خود است و نیازهای خودخواهانه اش را به وی تحمیل نمی کند. در چنین شرایطی خود واقعی کودک رشد می کند و استعدادهای ذاتی وی شکوفا می شود،میگنا دات آی آر، در غیر این صورت خود کاذب جای آن را می گیرد و کودک می آموزد که برای راضی نگه داشتن مادر از خود واقعی اش دست بکشد. درمانگر باید محیط درمانی را نیز در جهت یافتن خود واقعی بیمار سازمان دهی کند؛ خودی که در مراحل اولیه ی رشد منجمد شده و مجال ظهور از آن گرفته شده است.
فرانتز الکساندر (1891-1964):
یکی از مهم ترین روانکاوان نسل دوم است که در برلین آموزش دید و تماس های مکرری با فروید داشت، اما تفکر مستقل خود را همواره حفظ کرد. او یکی از رهبران مکتب «شیکاگو» بود که در روند درمان به رابطه ی احساسی و هیجانی به جای بصیرت و بینش عقلانی اهمیت می داد. هر چند قبل از وی رانک و فرنزی نیز بر اهمیت رابطه ی احساسی تکیه کرده بودند.
یک نسل بعد، از دل این مکتب نظر هانس کوهوت و مکتب روان شناسی «خویشتن» زاده شد که در ادامه به آن اشاره می کنیم. از نظر الکساندر، فرایند درمان در صورتی موفقیت آمیز خواهد بود که برای بیمار به «تجربه ی تصحیح کننده ی هیجانی» تبدیل شود؛ تجربه ای که در خلال آن و ارتباط با درمانگر، بیمار برای بار اول در زندگی با پاسخ هایی متفاوت از تمامی افراد زندگی خود روبه رو می شود.
تجربه تصحیح کننده ی هیجانی اصطلاحی بود که توسط الکساندر مطرح شد و به معنی شکل دادن رابطه ی درمانی از سوی درمانگر به گونه ای است که سازنده ی ارتباطی متفاوت از تمامی روابط قبلی بیمار در گذشته باشد. از خلال پاسخ های متفاوتی که درمانگر به بیمار می دهد فرصتی مناسب برای یادگیری فراهم می شود. الکساندر برای مثال به تجربه ی برخورد ژان والژان با کشیش پیر در کتاب «بینوایان» اشاره می کند. او چنین می گوید: تجربه ی مجدد گذشته در ارتباط با فردی که پاسخی متفاوت از دیگران ارائه می کند، عامل اصلی درمان است. الکساندر نقش به سزایی را نیز در تکامل «طب روان تنی» بازی کرد و دخالت عوامل روحی را در بسیاری از بیماری های جسمی هم چون ورم مفاصل و آسم و مشکلات گوارشی بررسی کرد.

«نو فرویدی ها» چه کسانی بودند؟
منظور از «نو فرویدی ها» متفکرانی هستند که در تکوین شخصیت به طور عمده بر عوامل اجتماعی به جای غرایز زیست شناختی تأکید کردند. برخی می گویند که این روانکاوان را باید در واقع «نو آدلری» نامید، چرا که آدلر یکی از اولین روانکاوانی بود که به تأثیر عوامل اجتماعی در شکل گیری شخصیت توجه کرد. در این جا به دو نفر از مهم ترین روانکاوان «نو فرویدی» اشاره می کنیم:
کارن هورنای (1885-1952):
از دید وی، تجربه های اولیه ی کودک در رابطه با والدین سهم عمده ای در شکل دادن به الگوهای رفتار اجتماعی وی در آینده دارد. کودک در برابر بزرگ ترها و مقابله با فشارهای محیطی سه روش متفاوت را در پیش می گیرد؛ ستیزه جویی و مهرطلبی و گوشه گیری.
اگر کودک از طریق اطاعت و سر به زیری بتواند با بزرگ ترها و هم سن و سالان خود کنار آید، مطیع و حرف شنو می شود. از سوی دیگر، اگر بتواند علیه امیال بزرگ ترها مبارزه کند، ستیزه جویی به شیوه ی مقابله ی وی تبدیل می شود و در صورتی که هیچ کدام از این ها جواب ندهند، به تنهایی و انزوای خود پناه می برد و خطر طرد شدن را کاهش می دهد. در مسیر طبیعی زندگی لحظه هایی وجود دارد که با این سه حالت مطابق است، و در فرد سالم همه ی این ها رخ می دهد اما در افراد روان نژند این سه الگو منشأ تعارضی اساسی است، چون به محض این که روش مقابله ی فرد با محیط تثبیت شد، شهامت عدول از آن را نخواهد داشت.
اریک فروم (1900-1980):
یکی از روانکاوان بنامی که درجه ی پزشکی نداشت، همانند هورنای در برلین آموزش دید و سپس به آمریکا رفت. او در اولین اثر خود که مقبولیت عام یافت، یعنی «گریز از آزادی»، جدایی خود را از دیدگاه بیولوژیک فروید اعلام کرد. از دید وی، ماهیت انسان و هیجان ها و اضطراب های وی محصولی اجتماعی است. جدایی انسان از دنیای حیوانی با رشد احساس عدم امنیت همراه است. او آزاد شده اما در جست وجوی تداوم وابستگی و تعلّق خاطر است. اگر او نتواند «آزادی از» را به «آزادی برای و به سوی» تبدیل کند، دوباره به سمت عواملی که تمایلات وابستگی اش را برآورده کند، کشیده می شود و خویشتن وی به قیمت احساس امنیت برخاسته از تعلّق، قربانی می شود. او درباره ی این مسئله چنین می گوید:
زمانی که والدین در جایگاه عوامل اجتماع خلاقیت ها و تمایل به استقلال بچه ها را سرکوب می کنند، کودک بیش تر و بیش تر از این که بتواند روی پاهای خود بایستد، از آن ها دور می شود، بنابراین به جست وجوی ناجی افسانه ای می پردازد و تجلّی آن را در والدین خود می یابد. او در سال های بعد، این احساس را به افراد دیگر مثل معلم و همسر یا روانکاو منتقل می کند. نیاز وابستگی به چنین مراجع قدرتی با تداوم وابستگی جنسی به یکی از والدین شکل نمی گیرد، بلکه حاصل عقیم ماندن کوشش کودک برای استقلال و اضطراب برخاسته از آن است.
سازوکارهای گریز تمهیدهایی است که فرد برای رهایی از اضطراب حاصل از رها شدگی به آن ها متوسل می شود؛ گوشه گیری و تخریب و هم رنگی با جماعت از جمله ی این مکانیسم هاست.
از دید فروم، تنها عاملی که می تواند بر این احساس غلبه کند، مشارکت اجتماعی و شریک شدن همراه با احترام و محبت در دنیای انسان های دیگر است، به گونه ای که خود را حاکم بر سرنوشت خویش ببیند، تمامیت انسان های دیگر را درک کند و آن ها را مانند اشیایی که در خدمت ارضای احتیاج های وی هستند، ننگرد. جامعه ای که برای تحقق بخشیدن به نیروهای خود به افراد فرصت برابر دهد، امکان شکل گیری چنین شخصیت باروری را فراهم می کند. در این جا طنین صدای آدلر و سخن وی در مورد «علاقه ی اجتماعی» را می شنویم که به انسان کمک می کند تا با مشارکت اجتماعی بر احساس حقارت خود غلبه کند.
روانکاوی پس از مرگ فروید چه مسیری را در پیش گرفت؟
سال های آخر عمر فروید هم زمان با قدرت گرفتن نازیسم در اروپا بود. به دلیل دید منفی نازی ها به روانکاوی و نیز به علّت یهودی بودن اکثر روانکاوان، فشار زیادی به این گروه وارد می شد، پس مهاجرت به آمریکا تبدیل به راهی شد که بسیاری از آن ها همراه با دانشمندان سایر عرصه های دانش، برای فرار از این وضعیت در پیش گرفتند. در این دنیای جدید فرصتی فراهم شد که علم روانکاوی به حیات خود ادامه دهد و شکوفا شود.
دنیای پس از جنگ، دنیایی تازه بود که بازماندگان خسته و فرسوده و درعین حال درگیر با نبردی طاقت فرسا برای بازسازی آن، حوصله و وقت کافی نداشتند تا به درمان طولانی مدت روانکاوانه آن گونه که فروید و شاگردان وفادار او پیشنهاد می کردند، بپردازند. در این فضا به درمان هایی نیاز بود که به تلطیف جو درمان کودک و اهداف درمانی را در زمانی کوتاه تر تحقق پیدا کرده. این رسالتی بود که بر دوش نسل روانکاوان پس از جنگ قرار گرفت که آن ها نیز در سایه ی تجربه های برگرفته از روانکاوانی چون رانک و فرنزی و الکساندر، در مفاهیم روانکاوی مطابق با نیازهای نسل نو تجدیدنظر کردند. شاخص ترین این روانکاوان هانس کوهوت (1913-1981) بود. او پس از مهاجرت از وین در مؤسسه ی روانکاوی شیکاگو به تحصیل و کار پرداخت. وی در آن جا به صورت بندی دوباره ی جریان های حاکم بر روانکاوی دست زد و جریانی را شکل داد که با عنوان «روانکاوی ارتباطی» مشهور است.
به اعتقاد بسیاری از صاحب نظران، کارهای کوهوت در آن زمان روانکاوی را از خطر جمود و رکود نجات داد. الگویی که او ارائه کرد، به انسان در جایگاه موجودی می نگرد که نیازمند انواع خاصی از پاسخ های محیط است تا به واسطه ی آن ها به احساسی مثبت از خود دست یابد. اگرچه میان این مدل و نظریه های مطرح شده ی روانکاوان «ارتباط با ابژه» شباهت هایی وجود دارد، متفکران اخیر بر اهمیت تصویری درونی که از رابطه ی بیرونی در ذهن کودک شکل می گیرد، تأکید داشتند، در حالی که در روان شناسی «خویشتن» که کوهوت ارائه می کند، این خود رابطه ی واقعی است که در شکل دادن به اعتماد به نفس و پیوستگی وجودی فرد نقش دارد.
تأکید کوهوت به جای غرایز سرکوب شده بر احتیاج های نوزاد است و هدف درمانگر باید شناسایی این نیازها و ارائه ی پاسخ درمانی مناسب به آن ها باشد. دیدگاه وی همانند نظریه های روانکاوان «ارتباط با ابژه» دیدگاهی محیطی است که رابطه ی والدین با کودک اهمیت زیادی می دهد. علّت مشکلات روانی تعارض های حل نشده نیست بلکه ساختارهای ناقص درونی است که به علّت ناتوانی والدین در برقراری رابطه ی هم دلانه با کودک، به طور مناسب در دنیای ذهنی او شکل نگرفته است.
کوهوت فرضیه ی اساسی روانکاوی کلاسیک مبنی بر ایجاد تغییر از طریق تعبیر و تفسیر تعارض های ناخودآگاه بیمار را به چالش می کشد و همانند الکساندر و سایر روانکاوانی که قبل از وی در روند درمانی بر عامل ارتباط تکیه کرده بودند، بر این که درمانگر نوعی جدید از تجربه را برای بیمار به وجود آورد، تأکید می کند.
از نظر روان شناسی «خویشتن»، غرایز و سایق ها تنها زمانی مسئله ساز می شود که کودک در روابط خود با والدینش با مشکل روبه رو شود و تعارض برخاسته از غرایز آن چنان که روانکاوان کلاسیک می پنداشتند، اجتناب ناپذیر نیست. مشاهده های کوهوت او را به فرضیه ای دو محوری رساند که بر اساس آن، به نیازهای خودشیفتگی کودک و رابطه ای که با والدین خود برقرار می کند، توجه نشان می دهد.
به اعتقاد کوهوت، نیازهای برخاسته از احساس خودشیفتگی در انسان هرگز از بین نمی رود، بلکه در طول زندگی در محوری موازی با علاقه به دیگران پیش می رود. در این الگو، خویشتن کودک که ابتدا پراکنده و از هم جداست، در نتیجه ی پاسخ هم دلانه ی مناسب مادر به سوی انسجام و پیوستگی تمایل پیدا می کند.
از دید کوهوت، در مرحله ای از مراحل رشد کودک، وی برای از دست دادن رابطه ی خود و مادر هراسان می شود و برای مقابله با این ترس دو شیوه در پیش می گیرد؛ خویشتن بزرگ منشانه ی درون کودک شکل می گیرد یا والدین خود را به شکل ایده آل و کامل در نظر می گیرد و با آن ها همانندسازی می کند. در رشد طبیعی، خویشتن بزرگ منشانه رفته رفته جای خود را به کمال گرایی و بلندپروازی سالم می دهد و تصویر کامل والدین به ارزش های درونی و والای اخلاقی تبدیل می شود. اما اگر نیازهای کودک با پاسخ های آیینه ای مناسب مادر ارضاء نشود یا والدین الگوی مناسبی برای همانندسازی نباشند، کودک در این مرحله متوقف می شود و ارضای این نیازها را در بزرگ سالی و در روابط با دیگران جست وجو می کند. از سوی دیگر، نیاز به تأیید و تشویق دیگران تا انتهای عمر ادامه دارد. از نظر کوهوت، استقلال مطلق معنی ندارد و انسان ها همگی به یک دیگر وابسته هستند و تفاوت آدم ها در انتخاب ابژه های وابستگی مشخص می شود. انسان رشدیافته و بالغ ابژه های وابستگی مناسب و متناسب با مرحله ای از زندگی که در آن قرار دارد را برمی گزیند.
از دید کوهوت، الگوی فرویدی که بر حرکت از خودشیفتگی اولیه به سمت دوست داشتن دیگران تأکید دارد، نگاهی بدبینانه و اخلاق گرایانه به خودشیفتگی دارد.
پس از مرگ کوهوت در سال1980، روان شناسی «خویشتن» به گسترش خود ادامه داد. افرادی مانند ارنست ولف و رابرت استورولو و ژوزف لیختنبرگ با پیروی از دیدگاه های کوهوت نظریه های وی را گسترش دادند. آن ها به روند درمانی در جایگاه تجربه ی ذهنی دو طرفه ای نگریستند و اعتقاد داشتند که روانکاو باید به نقش تجربه های درونی و ذهنی خود در برخورد با موانعی که در روند درمان جلوه می کند، توجه کند و مسئولیت آن را به تمامی متوجه بیمار نکند. بر اساس این، مشکل بیمار چیزی نیست که با مشاهده گر بی طرف کشف شود.
در سال های بعد گروهی دیگر از روانکاوان بر تجربه ی ذهنی درمانگر بیش تر تأکید کردند و با وام گرفتن از ایده های پست مدرنیستی بیان کردند که در تحلیل غایی، واقعیت از دل ساختارهای زبانی و اجتماعی سربلند می کند و وجود هر واقعیت بنیادین و مطلق را رد کردند.
از دید آن ها، فروید اندیشمندی است که به عصر مدرنیته تعلّق دارد و با روش «تداعی آزاد» به گونه ای اثبات گرایانه در صدد کشف حقیقت مطلق یا عینی در بیمار بوده است.
روانکاوان پست مدرن بر این باورند که هیچ عینیت مطلقی وجود ندارد و ادراک و تصور بیمار در نهایت تحت تأثیر ذهنیت روانکاو قرار می گیرد. روانکاو و بیمار در حالتی از عدم قطعیت قرار دارند و واقعیتی مختص به خود و در چارچوب دنیای دو طرفه ی ذهنی را که در جریان درمان شکل می گیرد، خلق می کنند. دو تن از این اندیشمندان که در قالب دیدگاه ساختارگرایی اجتماعی در تکامل تفکر روانکاوانه تأثیر به سزایی داشتند، مورتون جیل و ایروین هوفمن هستند.
از دید آن ها، روانکاو هرگز نمی تواند از حد و وسعتی که ذهنیت وی بر تفکر بیمار و روند درمان اثر می گذارد، آگاه شود. گاه بیمار نکته ای را می بیند که درمانگر در برابر آن مقاومت می کند، بنابراین از نظر آن ها، مقاومت محدود به بیمار نمی شود و درمانگر باید نسبت به اظهارنظرهای او حساس باشد و همه را به حساب فرافکنی های بیمارگونه ی وی نگذارد. (جالب است که بسیاری از دیدگاه های نسبی گرایانه و پست مدرنیستی مطرح شده در نظریه های روانکاوان معاصر را می توان در نظریه های آدلر ردیابی کرد، از جمله این مطلب که نمی توان با قاطعیت به این امر پی برد که آیا تعبیر و تفسیرهای درمانگر در مورد منشأ تعارض های بیمار با واقعیت منطبق است یا نه. از نظر آدلر، تا آن زمان که بیمار این تعابیر و تفسیرها را بپذیرد، کار درمانی انجام شده است.)
روند روان درمانی در طول سال های پس از جنگ چگونه تعدیل شد؟
تحوّلات اجتماعی و شتابی که جامعه ی غربی در سال های پس از جنگ از نظر پیشرفت در فن آوری و علوم مختلف داشت، روانکاوی را به تعدیل راه و رسم خود مجبور کرد. انسان فرامدرن و درگیر شتاب زندگی روزمره برای درگیر شدن در فرایند طولانی مدت و وقت گیر روانکاوی که گاه چند سال طول می کشید، وقت و پول کافی نداشت، بنابراین متناسب با شرایط جدید، روانکاوی نیز باید با حفظ اساس خود تغییر می کرد.
با شکل گیری دنیای مدرن و در سال های پس از جنگ دوم جهانی روان کاوی کلاسیک دیگر پاسخگوی نیازهای نسل جدید نبود. متناسب با شرایط جدید، روان کاوی نیز باید شکلی نوین به خود می گرفت.
اواسط دهه ی چهل الکساندر و فرنچ بر اساس کار با سربازان برگشته از جنگ، اثر مهم خود در مورد روانکاوی کوتاه مدت را منتشر کردند.
آنها برخی از مطالبی را که در درمان روانکاوی مانند واقعیت هایی مسلّم پذیرفته شده بود، به چالش کشیدند که بعضی از آن ها عبارتند از:
1) عمق درمان با طول و مدت جلسه ها تناسبی تام و تمام دارد.
2) نتایج درمانی که در جلسه های کوتاه مدت به دست می آید، سطحی و موقتی است.
3) برای آن که بتوان بر مقاومت بیمار غلبه کرد، جلسه های درمان به طولانی شدن نیاز دارد.
همزمان با آن ها، اریک لیندمان به پدیده ی مداخله در بحران پرداخت و مداخله ی درمانی محدودی به مدت 8 تا 10جلسه برای افراد درگیر بحران پیشنهاد کرد. در دهه ی60 تصویب قانون بهداشت روانی در آمریکا به دسترسی همگانی به خدمات روان درمانی و افزایش چشمگیر مراجعه کننده ها منجر شد. در این زمان درمانگران کوشش کردند که روش های کوتاه مدت تری را ارائه کنند که هدفشان تجزیه و تحلیل کامل تعارض های بیمار نباشد، بلکه درمانگر تعارض اصلی زندگی بیمار را انتخاب می کرد و بقیه را کنار می گذاشت. در این سال ها به نام هایی چون مایکل بالینت، پیترسیفنوس، حبیب دوانلو و جیمزمان برخورد می کنیم که همگی به تدوین و تنظیم برنامه های کوتاه مدت روانکاوانه دست زدند. انواع مختلف روانکاوی های کوتاه مدت در پرداختن به دو نکته ی زیر با یک دیگر اشتراک دارند:
1) سازوکار دفاعی که بیمار برای کاستن اضطراب خود به آن متوسل می شود.
2) رابطه ی ویژه ی «انتقالی» که پاسخ بیمار به دنیای اطراف را مخدوش می کند.
این دو حوزه یعنی دفاع ها و پدیده ی «انتقال»، پدیدآورنده ی فضایی است که بیمار در آن زندگی می کند. روش درمانی مبتنی بر شفاف سازی این حوزه ها و کمک به بیمار برای افزایش درک خودش است.
در روش های کوتاه مدت، از تجربه های دوران کودکی تا آن جا پرده برداری می شود که شناسایی رابطه ی میان بیمار و درمانگر و تجزیه و تحلیل دفاع ها فراهم شود. به طور معمول درمان 10 تا 30جلسه در جلسه های هفتگی یا دو بار در هفته طول می کشد و همانند درمان های درازمدت از شفاف سازی و تعبیر و تفسیر و روبه روکردن بیمار با الگوهای مسلّط حاکم بر زندگی اش استفاده می شود، اما درمانگر نقشی فعال تر دارد و اهداف درمانی قابل حصول تر و واقع بینانه تری انتخاب می کند.

دستاورد روان کاوی برای انسان معاصر در ابتدای قرن بیستم
روانکاوی بدون شک موجب بروز انقلابی در درک انسان از دنیای ذهنی خود شد و بصیرت و بینشی نوین درباره ی آن به وی ارزانی کرد. علی رغم این موفقیت ها بسیاری از صاحب نظران بر این باورند که در نیمه ی دوم قرن بیستم از آهنگ پیشرفت روانکاوی کاسته شده است و روانکاوی نتوانست خود را با مسیر پیشرفت علم هماهنگ کند، به دیگر سخن نتوانست برای آزمون ایده های جالب توجه خود روش های عینی بیابد.
از دید بسیاری از صاحب نظران، چنین افتی مایه ی تأسف است، چرا که بسیاری معتقدند روانکاوی هنوز منسجم ترین و از نظر عقلانی، ارضاکننده ترین دیدگاهی است که در مورد ذهن وجود دارد. هرگاه روانکاوی بخواهد تأثیر پیشین خود را بازیابد، نیازمند نزدیکی بیش تر با زیست شناسی به طور عام و علوم عصبی- شناختی به شکل خاص است، در این نزدیکی دو هدف قابل دست یابی است؛ از یک سو علوم عصبی می تواند پایه ای تازه برای رشد آینده ی روانکاوی فراهم کند، و از سوی دیگر در یافتن بصیرتی زیست شناختی در جایگاه محرکی برای تحقق و پژوهش در این عرصه و طرح ریزی آزمون هایی درمورد عملکرد ذهن عمل می کند.
فروید، خود در سال های اولیه ی پیدایش روانکاوی چنین می گوید: «هرگاه به موقعیتی دست یابیم که بتوان اصطلاحات روان شناسی را با واژه های فیزیولوژیک و شیمیایی جایگزین کرد، محدودیت های توصیفی ما از بین خواهد رفت.»

روانکاوی برخلاف دیگر حوزه های پزشکی دانشگاهی، در طول تاریخ شکلی خودمختارانه داشته که رویکردها و روش های خاص خود را، چه در زمینه ی آموزش و چه در حوزه ی تحقیقات، دنبال کرده است و از استانداردهایی که در دانشکده های پزشکی برای آموزش و ارزیابی دانشجویان استفاده می شود، تبعیت نکرده است. شاید یکی از دلایلش این بود که افراد غیرپزشکی ورود به عرصه ی روانکاوی را مجاز می داشتند و این مسئله از فروید نشئت می گرفت.
در آن سال ها این امر به گشودن بال های روانکاوی و وسعت بخشیدن به سقف پرواز آن منجر شد، اما در ادامه روز به روز دوری هرچه بیش تر روانکاوی از پیشرفت های علوم عصبی را موجب شد. ما هنوز به درک قانع کننده ی زیست شناختی از اعمال پیچیده ی ذهنی نرسیده ایم. اما در پنجاه سال گذشته پیشرفت های حیرت انگیزی در این زمینه به وجود آمده است که هم چنان ادامه دارد.
برخی بیان می کنند که تحقیقات در زمینه ی رابطه ی ذهن و مغز در قرن بیست ویکم با پژوهش های ژنتیکی در قرن بیستم قابل مقایسه است. زیست شناسی به احتمال زیاد توان درک ما را از روندهای ذهنی ناخودآگاه، جبر روانی، اثر درمانی روانکاوی و نقش فرایندهای ناهشیار در بروز بیماری های روانی بالا خواهد برد. این مقوله ها به علاوه ی ماهیت هشیاری مشکل ترین مقوله هایی است که زیست شناسی تابه حال با آن ها دست و پنجه نرم کرده است.

روان پزشکان امروزی در حالی که می دانند ذهن و مغز از یک دیگر جدایی ناپذیر است، اما عمل و ادبیات به کار گرفته شده ی آن ها بازتاب دهنده ی چنین دیدگاهی نیست. امروزه بسیاری از محققان صاحب نظر در حوزه های روانکاوی و علوم عصبی دیدگاهی بین رشته ای دنبال می کنند که نام آن را «عصب، روانکاوی» گذاشته اند، و بر این باورند که نظریه ها و فرضیه های روانکاوی باید به مدد پیشرفت هایی که در زمینه ی علوم اعصاب حاصل شده است، محک بخورد و پالایش شود و این به غنای هر چه بیش تر دانش ما در زمینه ی علوم اعصاب منجر خواهد شد.
اریک کندل برنده ی جایزه ی نوبل پزشکی بر این عقیده است که در قرن بیست ویکم زیست شناسی به چنان موقعیتی دست خواهد یافت که بتواند به پرسش هایی که در مورد رابطه ی میان مغز و ذهن مطرح است، پاسخ دهد. او می گوید که اگر روانکاوی و زیست شناسی به اتفاق یک دیگر چنین هدفی را دنبال کنند، پاسخ های ما غنی تر و معنی دارتر خواهد شد. روانکاوی همانند هر دانشی دیگر، اگر بخواهد به حیات خود ادامه دهد، به ناچار باید از این آزمون سربلندبیرون بیاید.

نویسنده: دکتر علی فیروزآبادی
منبع مقاله : فیروزآبادی، علی؛ (1388)، روان کاوی چیست؟: دریچه ای کوچک، گشوده بر ذهن آدمی، تهران: نشر قطره، چاپ اول