سلام، من مهدی هستم 28 ساله ، کارمند یکی از شرکتهای بیمه ، حدود 9 ماه پیش به همراه خواهر و خواهرزادم رفته بودیم جنگ شادی، کنار من یه خانم با پسرش و دخترش نشسته بودن ، بعد از این که این خانم چند بار از من خودکار خواست سر صحبت و باز کرد که من شمارو جایی دیدم و از این حرفا! آخرای برنامه بود که خانومه جاشو با دخترش عوض کرد .دختره پیشم نشست و شمارشو تو مبایلش نوشتوبهم دادوازم خواست بهش زنگ بزنم. فردای اون روز بهش smsدادم و رابطمون شروع شد. اولش یه رابطه ساده بود ولی بعد چندبار دیدن خیلی بهش علاقه مند شدم تا اینکه بعد از یه هفته بهم گفت مشکلی داره و اونم اینه که قبلاً یه بار نامزد کرده و بعد 4 ماه بهم زده . خیلی ناراحت شدم ولی رو حساب اینکه باهام رو راست بوده بهش گفتم برام مشکی نیست و من دوسش دارم رابطهمون خیلی خوب داشت ادامه پیدا می کرد خیلی دوسش داشتم تا اینکه به خانوادم گفتم که من این دختر و می خوام و می خوام باهاش ازدواج کنم چون وضع مالیشون خوب نبود و پدرش شغل درست حسابی نداشت اولش مخالفت کردن ولی با هزار مصیبت راضیشون کردم برن تحقیق ، مامانم و خواهرم رفتن تحقیق و همسایه ها تا می تونستن از خودش وخانوادش و مخصوصا مامانش بد گفته بودن منم موضوع رو با خود دختره درمیان گذاشتم اینقدر می خواستمش که با شنیدن این حرفا داشتم سکته می کردم ، خلاصه بعد کلی توجیه راضیم کردن که همسایه ها چشم دیدنشونو نداشتن و از رو حسادت اینارو گفتن ،دوسه ماهی از این قضیه گذشت هر روز بهم میگفت خیلی دوستم داره ،بدون من میمیره ، ... هفته چند بار مامانش می آورد همدیگرو می دیدیم و با هم می گشتیم تا اینکه مادرمینا رفتن خونشون تا با هم حرف بزنن که کاش نمی رفتن مامانم و مادر بزرگش حسابی باهم دعواشون شد و برگشتن. بعد یه مدت به همراه خانوادش رفتن تهران ،تهران رفتن همان و عوض شدن رفتارش همان انگار همونی نبود که برام می مرد و عاشقم بود دیگه به smsام اونطور که باید و شاید جواب نمی داد رفتارش باهام خیلی سرد شده بود کارایی رو که میدونست من دوست ندارم انجام میداد چندبار خواستم این رابطه رو بهم بزنم ولی مامانش نمیذاشت هی بهم میگفت تو کوتا نیا تحمل کن درست میشه منم که خیلی دوستش داشتم تحمل کردم تا اینکه یه روز مامانه بهم گفت من می دونم دلیل این رفتارای دخترم چیه مشکلی داره که فکر میکنه اگه تو بدونی جا می زنی اونم اینه که دخترم وقتی نامزد بوده وقتی با نامزدش رفته بودن رستوران با یکی از یکی از این گارسونا شماره می گیره و بعد چند مدت باهاش فرار می کنه همینم باعث طلاقش شد . انگار با پتک زدن تو سرم ، می خواستم فراموشش کنم آخه خونواده ی من همچین خانواده ای نبود و منم همنچین آدمی نبودم که این چیزا قبول کنم ولی هرکاری کردم نشد داشتم دیوانه می شدم تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش ادامه بدم بعد اینکه فهمید با این وضعیتم می خوامش ازم کلی تشکر کرد و گفت دیگه هیچوقت تنهات نمی ذارمو ... تو این مدتم هروقت می خواستم برم خواستگاری با بهونه های مختلف عقب مینداخت . ولی بد بختی من تموم نشد تازه از اینجا به بعد تازه شروع شد انتظاراتش یه دفعه بالا رفت از یخچال 7 میلونی و تلویزیون 4میلیونی اجاق گاز و لباسشویی و ماشین ظرفشویی بگیر تا مهریه تاریخ تولد و حلقه گرون قیمت ، همه رو می خواست . با خیلیاش کنار اومدم ولی با توجه به گذشتش نمی تونستم زیر بار این مهریه سنگین برم و این و بهش گفتم . اونم با خنده رفت و گفت که فکر میکنه و شب smsداد که چون فکر من منفی و مامانم اونو نمیخواد دیگه نمی خواد با من ادامه بده و خدافظ. فرداش مامانش زنگ زد که این چه کاری شما می کنین و من تو رو مثل پسرم دوست دارم و بعد تو من چی کار کنم و.... تا اینکه بعد یه هفته قرار گذاشت و دخترش و آورد و بعد کلی حرف دخترش راضی شد که ما بریم خواستگاری . شبش تلفنی مامانش با خواهرم حرف زد و خواهرم گفت که این مهریه سنگینه اونم تو جواب گفت که معامله که نمی کنیم با هم کنار میایم. فرداش خالمو وخواهرم رفتین خواستگاری و اونام دو روز وقت خواستن که جواب بدن بعد دو روز زنگ زدن بهم و گفتن یا تاریخ تولد یا خدافظ . منم خدافظی رو انتخاب کرد . الان یه هفته میگذره و ازشون خبری نیست دارم داغمون میشم 9 ماه فقط به اون فکر کردم هرچی خواست خریدم هرکاری خواست کردم همه ی گذشته ی بدشو قبول کردم ، ولی خیلی راحت ازم گذشت بعضی وقتا احساس می کنم دارم دیونه میشم من خیلی دوستش دارم نمی دونم باید چی کار کنم ، اگه می تونین کمکم کنین!