سلام خسته نباشین
من تو زندگیم مشکلای زیادی داشتم.وقتی دبیرستان بودم بابام برشکست کرد همه فامیلا ازمون دوری میکردن که ازشون کمک نخوایم جدا از این که خودشون تنش هم وارد میکردن.مامانمم خیلی افسرده شده بود و خیانت کرد به بابام..منم عقده محبت پیدا کرده بودم آخه مامانم اصلا بهم توجهی نمیکرد..منم تو ابتدایی دوست پسر داشتم تا دوران راهنمایی البته فقط در حد دیدن رهگذری و تل....بعدا بابام فهمید ماجرای مامانم رو زندگیمون آشفته شد...همش تنش همش دعوا ...مشکلات اقتصادی....همیشه یک خلا داشتم ....بچه اول هستم و یک آبجی کوچکتر از خودم دارم...اون ک مشکلات رو متوجه نمیشد...از وقتی دبیرستانی شدم عاقل تر شدم دیگ زود عاشق نمیشدم...اما با موبایلم با پسرایی ک تو شهرای دیگ بودن فقط در حد اس ام اس و حرف زدن رابطه داشتم از شهرمون نه....انقد خلا داشتم و با اینا پرشون میکردم...حالا 21 سالم شده و وارد دانشگاه شدم...سال دوم دانشگاه خیلی احساس تنهایی میکردم شدید...از این که دائما با کسی مجازی در ارتباط باشم خسته شده بودم...اما به خودم قول دادم ک با پسری دوست نشم...چون دوم دبیرستان تا پیش دانشگاهی با یک پسر دوست بودم از یک شهر دیگه بود...فقط مجازی بود...اما خیلی وابسطش شده بودم...بعد اون دیگ با خودم عهد بستم وابسطه کسی نشم....این شکستا بد جوری داغونم کرده...پیش دانشگاهی با کتابای روانشناسی ک میخوندم خیلی کمکم کرد و روحیه عالی داشتم تا بتونم به هدفم برسم...دانشگاه رشته مورد علاقم و دانشگاه خوب قبول شدم....هنوزم خیلی احساسات داشتم...یک مدت دائم میرفتم چت روم تا با کسی دوس نشم فقط گذرا باهاشون چت کنم بعدش دیگ تموم...اما دیگ از همه اینا خسته شدم...ی آدم واقعی میخواستم...اما تو واقعیت با هیچ کس دوس نشدم...در واقع اصلا دوستی نداشتم ک تو شهرمنون باشه...همه با تلفن بودن...دیگ همشون رو 2 سال کنار گذاشتم...اما نیاز جنسی و تنهایی دیوونم کرد...خواستگار زیاد داشتم یا خانوادم قبول نمیکردن....یا هم که اونا میدیدن خونه از ما نیست بر نمیگشتن...شاید هم از قیافم خوششون نمیومد...از قیافم متنففرم...زشتم....ب خودم گفتم فقط درس بخون...اما از بس فشار جنسی و عاطفی رومه داشتم دیوونه میشدم...خیلی کم حوصله و عصبی شدم...دیگه حتی حوصله دوستام ک اس ام اس میدادن رو حوصله نداشتم بدم...از خدا و از همه چی شاکی بودم...حتی کفرم میگفتم ک چرا انقد جبر هس ک من نه قیافم دست خودمه ن خانوادم...نه پولداری ....انگار ک همه چی رو تجربه کردم...دیگ از خدا فقط مرگ میخواستم....دیگ حتی همراهم نمیخواستم....حتی رفتم مرگ موش بخرم خودمو راحت کنم اما میترسیدم...و ب خاطر بابام و ک دلخوشیش تو زندگی منم و درس خوندنم ب اجبار موندم...حالا یک سال از این ماجرا ها گذشته اما من خیلی بی حوصله وتنبل شدم...زود عصبی میشم...تا یکم بهم فشار میاد دوس دارم خودمو بکشم...متوجه میشم ک اینا حالت های خوبی نیس...در ضمن دارم ازدواج میکنم...نامزدم 80درصد اون اخلاقای ک میخاستم رو داره...میخوام سلامت روان داشته باشم تا زندگی خوبی براش بسازم..دوس ندارم زندگیم مث زندگی مامان بابام شه...ناگفته نمونه ک اصلا با هیچ پسری در ارتباط نیستم...شوهرم خیلی احساساتیه رمز ایمیلشو پیدا کردم و بی اجازه وارد ایمیلش شدم..دیدم با دخترای زیادی چت کرده(همکلاسیاش)....و دخترای دیگ...من هم چت میکردم اما نمیدیدم و نمیشناختمشون...تو اردوها تو عکسا فقط کنار دختراس...همون دخترایی ک باهاشون چت میکرده...اما من بخدا اصلا خیلی سنگین رفتار میکنم با پسرای کلاسمون و همه...من غلطم فقط نتی بوده...حالا مث خوره افتاده ب جونم ک بعد ازدواج همینجوری نمونه....حالم میدونم وخیمه خیلی....دنیا برام رنگی نداره..اما همیشه سعی میکنم شاداب باشم..در ضمن من خیلی شوخم و زیاد میخندم تو جمع...اما تو دلم هزار تا غمه....دوس ندارم ب خاطر ناراحتی من خانوادم ناراحت باشن...فک کنم افسردم آخه خیلی تنبل شدم..همش میخوابم....راهنمایی و دبیرستان خیلی فعال بودم جزو شاگردها برتر بودم همیشه....مسابقات ورزشی همیشه مقام میاوردم ولی الان....خواهش میکنم جواب من خصوصی بدین و کامل راهنمایی کنین.شاید زیاد وقتتون رو بگیره اما میخوام به دنیا برگردم و با روحیه باشم..ممنونم