تاریخ زایمانم بیست و هفتم خرداد 93 بود. به عنوان مادری که قرار بود به زودی برای دومین دفعه زایمان کند، انتظار زایمان پیچیده ای نداشتم. فرزند اولم در هفته ی چهل و یکم به طور طبیعی در بیمارستان متولد شد و این بار هم انتظار تجربه ی مشابهی را داشتم.

یک حدس
اوایل خرداد به ملاقات ماما رفتم. در آنجا به ماما گفتم که احتمالا دو هفته دیگر برای زایمان او را خواهم دید. آن شب، احساس می کردم که باید همه ی وسایل نوزاد را آماده کنم. بنابراین تا دیر وقت بیدار ماندم و کارها را انجام دادم. بعد برای خواب به اتاق پسر دیگرم رفتم (در آن زمان دو ساله بود). می خواستم کنارش باشم تا اگر بیدار شد، مراقب او باشم. می دانستم که چند روز دیگر چنین اتفاقی کمتر پیش می آید. و همان جا خوابم برد.

براکستون هیکز یا خیر؟
حدود ساعت چهار بامداد با درد از خواب برخاستم، احساس کردم انقباض های براکستون هیکز شدید است. پس از رفع آنها، دوباره به خواب رفتم. ولی وقتی دوباره با درد بیدار شدم و متوجه شدم که انقباض ها با فواصل منظمی آغاز می شوند، دانستم که اینها براكستون هیکز نیستند. آرزو می کردم که درد زایمان نباشد. به یک روز دیگر نیاز داشتم تا به کارهایم برسم. اما انقباض ها مرا به واقعیت بازگرداند.
از جا برخاستم و به سالن رفتم تا پسرم را از خواب بیدار نکنم و بتوانم بهتر نفس بکشم. آنجا نشستم و با هر انقباض نفس کشیدم و به خود یادآور شدم که وقتی هر بار درد ظاهر می شود نباید مضطرب شوم. ساعت را دوباره نگاه کردم: پنج و نیم صبح بود. شنیدم که پسرم در اتاقش را باز کرد و به سوی اتاق خواب ما روانه شد.
درد شدید شده بود و تصمیم گرفتم انقباض ها را زمان گیری کنم. انقباض ها یک دقیقه ای و با فاصله ی یک دقیقه از یکدیگر تکرار می شدند. بعد تصمیم گرفتم به حمام بروم. پسرم مرا دید و مامان مامان گویان وارد حمام شد. شوهرم کنار در ایستاد و پرسید: عزیزم داری زایمان می کنی؟ گفتم: بله. او می خواست وارد حمام شود، اما نگذاشتم. دوباره سوال کرد: آیا ماما را خبر کنم؟ و جواب من "نه" بود. فکر می کردم، هنوز وقت دارم. در زایمان اولم انقباض ها ساعت یک صبح شروع شد و کیسه ی آب روز بعد ساعت یک بعد از ظهر پاره شد و ساعت چهار عصر فرزندم به دنیا آمد.

دیدن نشانه
پس از آن فورا متوجه شدم که نشانه های زایمان کاملا مشهود است، بنابراین از شوهرم خواستم که ماما را خبر کند و به او بگوید که خون دیده می شود. این نشانه ها کاملا مرا هراسان کرد، زیرا به یاد نمی آورم که در زایمان اولم چنین اتفاقی افتاده باشد. شوهرم به ماما تلفن کرد و سپس برای کمک سراغم آمد. او پسرمان را سرگرم بازی با رایانه کرد تا حواسش را پرت کند. من در حمام بودم و می توانستم پسرمان را ببینم. گهگاه سرش را بلند و مرا صدا می کرد. تماشای او به من کمک می کرد تا آرام باشم، زیرا مجبور بودم بخندم تا او درد کشیدن مرا نبیند.
شوهرم پرسید: فاصله ی انقباض ها چقدر است؟ و وقتی به او گفتم که در فاصله ی یک دقیقه ای از یکدیگر بودند، حرف مرا باور نکرد. او شروع به زمان گیری کرد و در همین زمان به من دلداری می داد. انقباض ها بسیار شدید بودند و آب وان حمام داشت سرد می شد. شوهرم کمی آب گرم به آن اضافه کرد و رفت تا به پسرمان سر بزند.

نمی توانستم از حمام بیرون بیایم
در این زمان بود که فشارهای آشنایی را احساس کردم. به شوهرم گفتم که باید فورا دست به کار شویم. او دوباره به ماما تلفن کرد تا موضوع را به او اطلاع دهد. سعی کردم از وان حمام بیرون بیایم، ولی نمی توانستم. بدنم بسیار سنگین شده بود. به شوهرم گفتم که نمی توانم از حمام خارج شوم و شروع به گریه کردم، من حتی نمی توانستم خود را به زایشگاه برسانم. عصبی و هراسان نبودم، فقط نگران بودم که مبادا کارها به خوبی پیش نرود.
دوباره سعی کردم، بدنم را بالا بکشم، اما باز هم فشارها شروع شد. بدنم بدون اراده ی من فشار می آورد. تلفن هنوز در دست شوهرم بود که فریاد کشیدم بچه در حال به دنیا آمدن است. ناله ی بلندی کشیدم، دوباره فشار آوردم و احساس کردم که بچه در مجرای زایمان سرازیر شد و سرش دارد از بدنم خارج می شود. به شوهرم گفتم که بچه سرش را بیرون آورده است. او آمد و می خواست ببیند که منعش کردم، اما او باید این کار را می کرد. تلفن را زمین گذاشت و از من خواست که فشار بیشتری دهم. من هم همین کار را کردم. در آخر، شوهرم بدن بچه را در دست گرفت و او را به من داد. همه چیز کاملا خوب پیش رفت.
در حمام زمانی طولانی نوزاد را در آغوش گرفتم. ساعت شش و پانزده دقیقه صبح بود. شوهرم هم در کنار ما نشست و نظاره گر جدیدترین عضو خانواده ی ما شد. او رفت تا پسر دیگرمان را نیز بیاورد. وقتی او ما را دید، گفت: "نینی!" و ما به او گفتیم که این برادر کوچولوی توست. در این حال ماما از راه رسید و به من کمک کرد تا جفت را زایمان کنم (که واقعا دردناک بود) و از شوهرم خواست که بند ناف را ببرد. از جا بلند شدم و زیر دوش رفتم. ماما نوزاد را معاینه کرد و وضعیت را مناسب دانست. بچه سه کیلو و سیصد گرم وزن داشت. ماما مرا نیز معاینه کرد. پارگی کمی داشتم که به دوختن نیاز نداشت. بعد از پایان معاینه، خانواده ی چهار نفری ما یکدیگر را در آغوش کشیدند.

عشق برادرانه
از آغاز یکی از عللی که نمی خواستم زایمان خانگی داشته باشم، ترس من از وحشت زده کردن پسر اولم بود. ولی اوضاع به طور باور نکردنی به خوبی پیش رفت و او نیز بخشی از این تجربه بود. مجبور نبودم که روزها از او جدا باشم. او درست پس از زایمان توانست برادرش را ملاقات کند. او نوزاد را ترک نمی کرد. پس از همه ی این جریان ها بود که به عظمت اتفاق ها پی بردم. احساس سپاس و هراس داشتم. این تجربه به من آموخت که از آنچه فکر می کردم، قوی تر هستم. برای زایمان خانگی نقشه نداشتم، اما تجربه ای زیبا و خاص بود.

منبع: نی نی پلاس