آه دیگه خسته شدم دیروز به خاطر اینکه هی داشتم با خودم حرف میزدم مامانم منو زد منم اونو زدم ولی میدونمرا همش احساس تنهایی میکنم یعنی چون فکر میکنم همه بدن و آب زیر کاه و دورو هستن حتی راجع به پدر و مادرم هم گاهی فکر میکنم که چون خواهرم رفتاراش ازم بهتره اونو دوست داره اینم بگم که من خیلی ابجیمو دوست دارم همه میگن خودت حلش کن آخه من برام هیچ انرژی نمونده که بخوام حلش بکنم میدونین چیه الان که با شما دارم حرف میزنم دلم میخواد کل این چیزا نباشه دیگه خسته شدم احساس میکنم از همه ادمااز خودم و از زندگیم خسته شدم و همین خستگی باعث شده تحملم پایین بیاد و زود عصبی بشم انگار بی حس شدم برام گاهی وقتا مهم نیس درس بخونم یا نه ولی دوست دارم یه آدم مفیدی بشم من فکر میکنم نمیتونم از این باتلاق در بیام سه سال هیچکار نکردم چون فکر میکنم حق با منه آره نمیدونم خودخواهی هست یا نه ولی مشکل من همینه امروز صبح هی مامانم یه اتفاق تکراری رو میگفت داشت شوخی میکرد ولی من عصبی شدم نمیدونم چرا احساس میکنم هیچ کس نباید اشتباه کنه دوست داشتم از اول زندگی کنم شایدم بمیرم ولی میدونم که هیچ وقت قصدم جدی نبوده برای اینکه خودکشی کنم چون غم های زیادی تو دلم جمع شدن یا شایدم خودم زیاد بزرگشون کردم به خاطر همون هر از چندگاهی به ذهنم اومده ولی زیاد جدی نیستش من خیلی خسته شدم خواهش میکنم هر راه حلی میدین فقط نگین که به مشاور زنگ بزنم من دوست دارم استراحت کنم ولی وقت ندارم چون نزدیک دو ماه یا سه هفته وقت تلف کردم و درست و حسابی درس نخوندم و با عصبانیت خوندم میانگین ترازم 4600 هست من حدوداً سه سال با این موضوعات درگیرم حتی الان که باید به درسم فکر کنم اینا برام اولویت دارن تا درسم نمیدونم چیکار کنم بقیشو بعداً میفرستماسلام دوباره ادامه ماجرا وقتی میخوام واقع بینانه نگاه کنم به یه موضوع به بدبینی تبدیل میشه اصلا برای وت و زمان خودم ارزش قایل نیستم موقع درس خوندن همش نگرانم برای بقیه انگار داره اتفاقی واسشون بیفته نظرات بقیه مخصوصا وقتی انتاد باشه فرقی نمیکنه از طرف کی باشه یا مثلا از طرفه پدر و مادر باشه و فرقی نمیکنه که اون انتقاد سازنده باشه یا انتقاد بیجا (ببخشید یادم رفت بگم سال دوم کنکورمه و نوجوونم سنم نگفتم ) بهم بر میخوره و برام میشه یه تیکه از افکار منفی خودم نمیدونم به خاطر چیه که وقتی همه میرن بیرون من دوس دارم تو خونه تنها باشم احساس خوش گذرونی بهم دست میده یعنی میتونم تا هر وقت که اونا بیان تو خونه تفریح کنم نمیدونم شاید چون واسه سال اول کنکورم دهم و یازدم ودوازدهم باهاشون زیاد بیرون نرفتم اینجوریم یا شایدم ازشون زیاد خوشم نمیاد وقتی هیشکی خونه نیس یه احساس ازادی بهم دست میده من هر وقت میخوام تفریح کنم میترسم یه اتفاقی بیوفته یا اینکه عذاب وجدان میگیرم (فقط اینترنت و تلویزیون) نه ها البته موقعی که این دو تا کارو انجام میدم وقتی وقتم تلف میشه عذاب وجدان میگیرم و وقتی میخوام یه سری تفریحاتی انجام بدم که باعث هیجان میشه و منو شاد میکنه عذاب وجدان میگیرم و فکر میکنم یه اتفاقی میفته البته من هیچ وقت نشده از ناراحتی جیغ بزنم متاسفانه فقط گریه کردم وهیچی مثل این منو اروم نمیکنه اما اون روز که مامانم منو زد همراه با گریه داد زدم بعد اون میلرزیدم یه کم ادم ترسویی ام اما اون لحظه هر چی از دهنم درومد بهش گفتم اونم همینطور از رو عصبانیت گاهی وقتا که یه نفر ازم تعریف میکنه بعضی وقتا فکر میکنم حتما یه عیبی دارم ازم تعریف میکنه و اینکه اگه یکی یه کاری بکنه که اعصابم بهم بریزه اصلا نم یتونم درس باهاش حرف بزنم فرق نمیکنه کی باشه حتی پدر ومادرم چون فراموش کردنش واسم سخته شخصیتم یه جوریه که انتظار دارم بقیه بفهمن چمه به خاطر همین اکثرا اگه ناراحت یا عصبانی میشم با خودم حرف میزنم و گریه میکنم نمیدونم این حالت ها عادیه یا نه ولی من به دنبال راه حل مشخص میگردم چون این چیزا مدت زیادیه تو من وجود داشته ومن نمیدونم چطوری جلوشونو بگیرم تاکید میکنم افسردگی ندارم اما نمیدونم چمه این چیزا هم انگیزه ی منو تو زندگی گرفته هم تو درس دور و برم اگه تلویزیون و اهنگ روشن شه عصبی میشم حتی اگه صداش نیاد که اکثرا تو اتاقم هم صداش نمیاد نمیتونم بقیه رو تحمل کنم انتظار دارم بقیه خفه شن و نفس نکشن و من درس بخونم تقصیر منه یا نه ولی واسه سال دوم برای درس خوندن بی انگیزه تر شدم و بهونه گیر تر مهمتر از همه یعنی دوس دارم شرایط محیط ایده ال باشه
و من چیزی رو به خاطر هدفم تحمل نکنم هنوزم نمیدونم اونایی که امکاناتشون کمه چطوری میخونن تازگی حس درس خوندن دارما اما ندارم یعنی چطوری بگم این افکار و بهونه گیری هایی که ذهنمو پر کرده این انگیزه رو ازم میگیرن وقتی میبینم امکانات واسم حالا ایده الم نباشه واسم فراهمه و من هیچ کاری نمیکنم جیگرم اتیش میگیره خواهشا کمکم کنین
چون به زندگیم اهمیت نمیدونم دوس دارم زمان بگذره و همش تو اینترنت وتلویزیونم فکر میکنم موفقیت واسه بقیه هست نه من تلاش نمیکنم وتنبلی میکنم میترسم تو رو خدا کمکم کنین زود جواب بدین تو رو خدا استراحت منظورم از نظر ذهنی بود دوس دارم بخوابمو دیگه هیچ وقت بیدار نشم اونقدر که خستم زیادم به صداها حساسم تو وسواس مطالعه گفتم بهتون