با عرض سلام...من دختری هستم 19 ساله ...دانشجو رشته فناوری اطلاعات واینترنت وشبکه گسترده...شاغل هم هستم....ادم بسیار حساسی هستم....تو زندگی همه چی دارم...در منطقه شمال شهر مینشینم...واز نظر مالی هیچ مشکلی ندارم....و با پدر مادرم رابطه بسیار خوبی دارم...چون تفاوت سنیمان کم است..یک خواهر ویک برادر هم دارم که از من کوچیکترن....ولی من رابطه خوبی با خواهرم ندارم ...برادرم هم از من خیلی کوچکتر است....قیافه خوبی دارم ....ولی در زندگی خیلی احساس تنهایی میکردم خیلی وقت بود به یه کسی احتیاج داشتم...به یه کسی که به غیر از محبت پدر و مادری بهم محبت کنه...به یکی که به غیر ازخانواده و دوستام...یکی که درکم کنه باهاش برم بیرون از بیرون رفتنا خانوادگی خسته شده بودم...یکی که هر لحظه به یادم باشه...یکی که وقتی حالم بده کنارم باشه...تو تنهاییم کنارم باشه...دوست پسر نمیخواستم هیچ وقت .....چون علاقه شدیدی به پدرم داشتم نمیتونستم اصلا این کارو بکنمو با ابروش بازی کنم ولی خیلی سختمه این تنهایی خیلی اذیتم میکرد که هی برم سر کار هی بیام خونه بیشینم پای لپ تاپ رمان بخونم...اینم بگم من قبلا عاشق استادم شدم ولی اون هیچ وقت به من علاقمند نشد ...ما با هم دوست نبودیم ولی من سر کلاساش میرفتم....وبا هم حرف میزدیم....در همین حد...4 سال این علاقه ادامه داشت تا اخر سر تونستم با خودم کنار بیام وفراموشش کنم....بعد از 6 ماه که از این قضیه میگذشت...اینم بگم من اصلا اهل چت واین چیزا نیستم...وتو هیچ سایتی عضو نیستم...فقط ایمیل دارم...یه روز همین طوری رفتم تو چت روم من و داشتم پیامای بقیه رو میخوندم که پیام خوصوصیا شروع شد..ومن به چند نفر جواب دادم....هیچ وقت همچین کاری نمیکردم...نمیدونم اون روز چی شد....که این کارو کردم...یه پسره بود ...که پیام داد...ومن هم جواب دادم اسمشو نیما گفت ومن اسممو رها....با هم همین طوری حرف میزدیم تا این که هر دوتا مون فهمیدیم خیلی وقته تنهاییم کسیرو نداریم...شمارمو خواست من نمیدادم...ولی اخر سر شمارمو دادم....زنگ زد...رو خطم...فرداش اسم اصلیشو گفت که امید...وقرار شد همو ببینیم...وقتی رفتم سر قرار...پسر خوبو خوش تیپی بود ولی من تو قیافه خیلی مشکل پسندم ...وقیافه این معمولی بود به همین خاطر یکم دودل بودم ...ازش تا یه مدت وقت خواستم تا بیشتر باهاش اشناشم بعد جواب بدم...اونم راضی شد...یکم در مورد امید بگم 23 سالشه ...مهندس نقشه کشی ساختمون...تو یه شرکت خصوصی تو پاسدارن کار میکنه....یه خواهر داره که 1 ماه از من بزرگتره...مادر وپدرش از هم جدا شدن...از 6 صبح میره سر کار تا 8 شب ...5شنبه وجمعه هارم بعضی اوقات میره....یکم که با اخلاقش اشنا شدم دیدم شبیه به خودم اخلاقش ....خانوادشون مذهبی نیستن...ما معمولی ...بعد من گفتم من این جوری دستتو میگیرم عذاب وجدان دارم ناراحتم انگار دارم به بابام خیانت میکنم...واقعا این حسو داشتم...اون گفت باشه هر چی تو بگی من راضی نیستم تو اذیت بشی یا عذاب بکشی....ولی من دست گرفتنشو دوست داشتم بهم ارامش میداد وقتی کنارش بودم دستشو میگرفتم...به همین خاطر گفتم بیا یه صیغه بخونیم که من این جوری اذیت نشم که امید اول خیلی تعجب کرد بعد گفت باشه هرچی تو میگی....و سری بعد که همو دیدیم به اصرار امید یه صیغه 3 ساله خوندیم....واونجا بود که ارامشه واقعی رو تجربه کردم...قبل اون یه حس بدی همراه اون حس شیرین بود که دیگه بعد خوندن صیغه این اتفاق نیوفتاد...چند باری رفتیم بیرون...من چشمای بادومی کشیده ای دارم که با لباسی که بپوشم رنگش عوض میشه..امید عاشق اینه که من بیشینم تو چشمام نگاه کنه...که من خجالت میکشیدمو نمیتونستم ومیگفتم ینجوری نگام نکن خجالت میکشم....من خیلی ادم داغی هستم ....به زور نیازهامو کنترل میکنم...حتی شاید با بوی یه عطر که مورد علاقمه تحریک بشم....ویواش یواش غلاقه من به امید اونقدر شد که من دوست داشتم واقعا ببوسمش....وقتی بهش گفتم اول باور نکرد....اخه هر کی قیافه منو ببینه باور نمیکنه یه قیافه خیلی ارومی دارم که اصلا شیطنت بهش نمیاد ...واین اتفاق افتاد ...نه یه بار بلکه چند بار ...ودیگه الان جوری شده که من از وقتی میشنم تو ماشین امید همش تو بغلشم سرم رو سینشه بعضی اوقات اگه خلوت باشه هم بوسشم میکنم..تا وقتی از ماشین پیاده شم...من خیلی زود به ادما اطرافم عادت میکنم...و اونقدرتو این مدت کم بهش عادت کردم ووابسته شدم و دوسش دارم که هیچ کدوم باورمون نمیشه ...اونم بدتر از منه اگه یه دقیقه جواب ندم...دیونه میشه ...حاضر برای دیدن یه دقیه من از کارش بزنه بیاد منو ببینه ...بعضی اوقات من نتونسنتم برم ببینمش پاشده اومده محل کارم...به عنوان ارباب رجوع...5دقیقه مونده رفته....خیلی ولخرجه.....رابطه ما یکم از این بیشتر پیش رفته ولی امید حد خودشو میدونه واصلا پاشو بیشتر از گلیمش دراز نمیکنه....این شیطنتا واقعا باعثش منم ....اخه خیلی سر به سرش میذارم...و اون بنده خدا خیلی سعی میکنه جلو منو بگیره ولی نمیتونه اصلا...چون اونم اتیشش خیلی تنده....ولی اینو جدی میگم هیچ وقت منو مجبور نکرده...ومن خیلی دوسش دارم....من با خواهرشم اشنام خیلی دختر خوبیه...اصلا اهل رفیق بازی نیست امید...حتی یه بار با دوستای من رفتیم بیرون گفت دیگه نریم خوشش نمیاد...همش سر کار و به مامانش خیلی علاقه داره ....منو امید انقدر به هم علاقه مند شدیم ....که امید حاضر نیست...یه لحظه من ناراحت بشم از دستش....وبا اینکه قرار ما ازداج نبود ولی امید تصمیم به ازدواج داره.......مامان من از این ماجرا چیزی نمیدونست تا چند روز پیش فهمید....ما به مامانم گفتیم تو محیط کارم با هم اشنا شدیم....برای اشناییت بیشتر....مامانم میگه میخوام به بابات بگم بره تحقیق ...ادرس خونه محل کار خودشو باباشو مامانشو خواسته....امید الان یه مشکلاتی داره تا اونا حل نشه نمیتونه بیاد جلوی یکی اینکه نگران خواهرشه....میگه من الان کمک خرج خانوادمم...نگران جهاز خواهرشه...نگران مادرشه ....میترسه وقتی به من متحد شد نتونه از خرج همه اینا بر بیاد....میگه میخوام خیالم از بابت خواهرم راحت شه...میترسم از پس این مسئولیت بر نیام....الان....مادر منم گیر داده میخواد به بابام بگه ماجرارو...واقعا نمیدونم باید چی کار کنم....به امید باید چی بگم....به مامانم باید چی بگم...امید اینقدر درگیر شده که نگو....مونده چی کار کنه....نه میتونیم از هم جدا شیم نه مامان من اجازه میده بدون اینکه بابام بدونه با هم رابطه داشته باشیم نمیدونم چه جوری میتونم به امید کمک کنم....میشه بگید من باید چی کار کنم؟؟؟؟؟واقعا موندم باید چی کار کنم از یه طرف خانوادم...از یه طرف امید ...از یه طرف مامان من میگه اگه امید میخوادت بیاد جلو به امید مهلت نمیده تا مشکلاتشو حل کنه بعد بیاد جلو....فقط به فکر اینه که ابروش نره همین...وبس اخه پدر من خیلی دشمن داره...تو رو خدا بگید باید چی کار کنم من امیدو خیلی دوست دارم....خانوادمم همینطور ...خواهشا زودتر جواب بدین...من منتظر جوابتونم با تشکر از شما