نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

3877
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40694
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

    [QUOTE=Parla]سلام من یه زن متاهل ۲۱سالمه ۴سال دوستی کردیم و۳.۵ساله ک ازدواج کردیم ۱.۵سال نامزد موندیم ودوساله ک عروسی کردیم و تازه مادر شدم یه پسربچه ۸ماهه دارم خانوادم با ازدواجم مخالف بود چون دلیل خوبی داشتن وقتی آشنا شدیم ۱۵سالم بود درواقع بچه بودم ایشونم ۵سال ازمن بزرگتره با آشنایی خواهرش ک همسایمون بود آشناشدیم اوایل خیلی دنبالم بود ک خاطرخوامه منم ک اون زمونا گوشی دستمون نمیدادن زنگ میزدن به تلفن خونمون حرف میزدیم اونموقعها ایشون هرچی میگفتن من قبول میکردم چشم چشم بود همش عروسی نرو خونه بمون جایی نرو اینا منم یه بچه دختر خونه بودم مغرور زورگو یک دنده ولی نمیدونم چطور هرچی ایشون میگفتن من قبول میکردم ایشون ازاول بداخلاق بودن بااینکه خودشون اینو باورندارن ازاول بددهن بودن یبارک گوشی مخفیمو بابام اینا پیداکردن باخوندن پیام های ایشون ک دعوامون شده بود بهم گفته بود آشغال عوضی ازاونموقع راضی نبودن و تضاد خانوادگی اینا آشنا بودیم با خانوادشون باباش نظامی و مادرش خانه دار بود بچه آخر بودن ولی من بااصرار روحرفم وایستادم ازدواج کردم باهاش دوران نامزدی خوبی نداشتیم همش دعوامیکردیم رو چیزای چرت پرت توچرا ب اون آقا نگاه کردی اون چرا بتو نگاه کرد چرا شوهر عمت نشسته بود بتو بدجور زول زده بود چرا نمیای خونه ما بمونی همش میخوای خونه خودتون بمونی چرا میخوای خلوت کنی ویه سری حرفای بد وقتیم دعوامون میشد میومد باخانوادم درمیون میذاشت مادرمرحوم منم مریض دیالیزی بود خیلی ناراحت میشد منم کلی باهاش بحث میکردم چرا پیش اونا میگی مشکلاتمونو یبارم برو پیش خود خانوادت بگو ازدلت میاد خانواده خودت رو ناراحت کنی اصلا من باتومشکل دارم به اونا چه ربطی اونم میگفت نباید بدونن کی گناه کاره کی حقه ناحقه فردا نگن بادخترمون چه کردی بااین حرفا چندبار خانوادشون اومدن تکلیف عروسی رو مشخص کنن مادرم اجازه نمیداد میگفت هنوز زوده بزارین بیشتر همدیگرو بشناسن مشکلاتی دارن حل کنن توافق برسن بعد هرموقع خودشون خواست و مادرم بایه حادثه ای فوت کرد ومن خیلی تنهاشدم با اینکه همسرم پیشم بود ولی همش حرصم میاد منم هرچی داشتم رو اون خالی میکردم تا اینکه ۶ماه بعد خانوادشون اومدن با پدرم مادربزرگم ما فلان وقت عروسی میکنیم البته قبلش رفته بودن خودسری واس حنا خودشون تالار گرفته بودن بعد مارو تو جریان گذاشته پدرمنم هیچی نگفت بخاطر زندگی دخترش پدرم ۱ماه قبل عروسی من تجدیدفراش کرد با زن مجرد ایشون واقعا درحقم مادری کردن تمام جهازم رو ایشون آماده کردن دوره خوبی نبود بابام لج کرده بود با اونا خانواده شوهر اوناهم باما بابام یه جهاز معمولی داد ک نواقصی بیشتر داشتم و زن بابام بابام هردو کارمند دولتی اند ولی چون تازه خونه رو تعمییر کرده بود دستش تنگ بود چون با زنش این تصمیمو گرفته بود خلاصه عروسیمون شد وبابام تو عروسی من هیچ کمو کسری نذاشت وما تازه ۲روز بود عروسی کرده بودیم باهمسر فقط تو دعوا بودیم بخاطر حرفای خانوادش دخالت ایشون همش به همسرم گوش زد میکردن هه یدونه دختر داشته باشین اینجوری جهاز میدی متاسفم واقعا ۴تا خواهرشوهر داشتم ازهر دهنی یه حرف همسرم اون دوره هاا خیلی پشتمو خالی کرد اصلا کنارم نبود منم داشتم از حرفای دلم لبریز میشدم مادرنداشتم درد و دل کنم زن بابامم تازه بود هنوز یخامون آب نشده بود و یبارم ک تازه ۲ماه بود عروسی کرده بودم ک توطبقه پایین مادرشوهر اینا زندگی میکنیم درمون باز بود شنیدم پدرشوهرم داره به پدرمن فحش میده دخترجاریمو صدا زدم گفتم چیه جریان گفتش زنعمو دهان قوری آقامو شکسته بودیا فهمیده قاطی کرده منم خیلی ناراحت شدم باهمسرم درمیون گذاشتم ولی ایشون باشه بابام دیگه گفته حالا چیکار کنم برم باهاش دعوا کنم اینا با منم دعوا کرد چون یجا باخانواده شدم میخوردیمو می آشامیدیم مادرشوهرم اومد پایین گفتش چرا نمیای بالا چی میخورین اینجا گفتم هیچی ناراحتم نمیام پرسید چرا منم گفتم اگه من قوری شکسته ام گناه پدر من چیه تازه ۲ماهه عروس شمام قراره یه عمر باهم زندگی کنیم ایشون با بدرفتاری ک عروسی عروسی بشین جات خانواده ها رو بهم نریز گفته گفته بزرگه به اون یکی عروسا فحش میده اونا هیچی نمیگناااا یکم ازاونا یاد بگیر منو هم گناه کردو رفت خیلی داغون بود فرداش خواهرشوهرم ک بیماری کانسر داشت اومد پایین خونه ما وقتی نشست من براش میوه اوردم اینا نشستم پیشش هی تیکه مینداخت اخه نمیتونم بشینم زمین عادت نکردیم ک اه برادرم چرا خونش مبل نیس طفلک برادرم پاهاش فلج میشه دیگه منم خیلی ناراحت شدم بابام مبل نگرفته بود هیچی نگفتم بهش گفتم مریض احواله خوب ناراحتش نکنم بدرقه اش کردم رفتم رو تخت کلی گریه کردم خیلی تنها بودم همسرم ازکار اومد همچی رو بهش گفتم اونم هیچی نگفت فقط گفت پدرت وقتش مبل میگفت جهاز درست حسابی میداد اینجوری نمیشد زن گرفتنش خونه تعمییر کردنش واجب تراز دخترش بود الان دخترش سرش پایینه زنگ زدم به پدرم....(ادامه دارد)

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39631
    نوشته ها
    1,440
    تشکـر
    0
    تشکر شده 473 بار در 393 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

    سلام به شما دوست عزیز لطفا همه صحبت های خود را در ادامه همین تایپیک ارسال کنید و سعی کنید خلاصه تر بیان کنید تا بتوانیم به مشکلات شما رسیدگی کنیم

  3. بالا | پست 3


    عنوان کاربر
    مدیر کل
    تاریخ عضویت
    Nov 2019
    شماره عضویت
    42303
    نوشته ها
    220
    تشکـر
    0
    تشکر شده 71 بار در 62 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

    با سلام خدمت شما دوست عزیز
    با توجه به مطالبی که مطرح کردید مشخص است که تحت فشار روانی زیادی قرار دارید و احساس ناکامی و ناراحتی شما کقابل درک است.
    اگرچه در پایان اشاره کرده اید که مطالبتان ادامه دارد و ظاهرا دل پر دردی دارید اما تا همین جا هم تا حدودی خواسته های شما و نیازهای معوق مانده تان را می توان تشخیص داد.
    ظاهرا شما در سن کم که هیجان و احساس افراد بسیار پررنگ است و به همین دلیل انتخاب برای ازدواج در این سنین بسیار پر ریسک و چالش برانگیز است، دست به انتخاب همسر آینده تان زده اید و در نهایت با وجود مخالفتهای موجود تصمیم به ازدواج گرفتید.
    با توجه به صحبتهایتان ظاهرا به علامتها هم توجهی نکرده اید و از کنار علایم و نشانه هایی که می توانستند گویای مشکلات آینده باشند ساده عبور کرده اید.
    اگر به این قسمت اشاره می شود فقط به این دلیل است که سه و نقش خودتان را هم در شرایط موجودتان در نظر بگیرید تا خودتان را قربانی صرف ندانید و مسئولیت انتخابها و سهم و نقش خودتان را بر عهده بگیرید.
    چرا که تا زمانی که خودتان را قربانی و محکوم بدانید حرکتی نخواهید کرد و موضع منفعلانه اتخاذ خواهید کرد و به دنبال یک ناجی خواهید ماند.
    در کل اگر بخواهیم صحبتهای شما را خلاصه کنیم ظاهرا از رفتارهای خانواده همسر و همسرتان ناراحت و ناراضی هستید و احساس می کنید زندگی تان با آنچه می خواهید فاصله دارد و در واقع می خواهید زندگی با کیفت تر و رابطه بهتری با همسر و خانواده همسرتان داشته باشید.
    مسلما داشتن روابط خوب و با کیفیت با دیگران که در آن احساس ارزشمندی دریافت نماییم جزو نیازهای اساسی هر انسانی محسوب می شود که عدم آن می تواند بسیار آزاردهنده و ناراحت کننده باشد.
    اما اگر هدفتان از مطرح کردن این صحبتها این باشد که در نهایت بخواهید بدانید چگونه می توانید اطرافیانتان را تغییر دهید که بهتر است بدانید چنین چیزی در عمل نشدنی و این خواسته هم غیرواقع بینانه است.
    چرا که هر کسی فقط اختیار رفتارهای خودش را دارد و کنترل دیگران غیر ممکن است و با پرخاشگری و قهر و سرزنش و مقایسه و دیگر رفتارهای کنترلگرانه فقط رابطه ها خرابتر از قبل خواهد شد.
    بنابراین بهتر است با تمرکز بر خواسته ای که تحت اراده و اختیار خودتان است و می توانید برای آن قدمی بردارید متمرکز شوید و سعی نکنید رابطه تان را با همسرتان بازسازی و ترمیم کنید و به سهم خودتان برای خواسته های خودتان تلاش کنید.
    و توجه داشته باشید که هر کسی مسئول رسیدگی و برآوردن نیازها و خواسته های خودش است.
    با توجه به این مطالب به نظر می رسد بهترین راه این است که از یک متخصص در این زینه کمک حرفه ای دریافت نمایید تا نخست مشخص کنید دقیقا چه خواسته هایی دارید و در این مسیر چه اقدامات موثری می توانید انجام دهید.
    احتمالا جاهایی باید تصمیمات قاطعانه ای اتخاذ کنید و یا ممکن است لازم باشد مهارتهای جدیدی کسب کنید و یا خودتان را در موارد توانمندتر سازید و موانع موجود را پس از شناسایی از سر راهتان بردارید تا بتوانید در مسیر خودتان بمانید و به سمت خواسته هاییتان با هدف گذاری، اقدامات لازم را انجام دهید.
    در برخی موارد هم باید با واقعیت روبر شوید و آن را به عنوان یک واقعیت اجتناب ناپذیر بپذیرید و انرژی روانی تان را در این مسیر هدر ندهید بلکه بر دایره اختیارات خودتان متمرکز بمانید.
    بنابراین به شما پیشنهاد می شود جهت بررسی بیشتر و دریافت مداخلات لازم در این زمینه مشاوره فردی دریافت نمایید.

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40694
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

     باگریان گفتم بابا کی واسم مبل میگیری اونم خیلی نگران گفت چرا چیزی شده گفتم ن ....بعد ۱سال بابام واسم مبلم گرفت و من بارداربودم سیسمونیم واس بچم گرفت یه کادو دستبند طلاهم گرفت خانواده اوناهم خیلی بد شدن واقعا ولی اونا هیچی به فرزندم اینا نکردن هنوز خواهرشوهرم درگیر قاطی کردن بود به همسرم میگفت چرا مینی واش نگرفتن این زمونه میدناا واس دختر خودم شنیدم خیلی ناراحت شدم همسر فقط گفت ما نمیخواییم چه به دردمان میخوره ولی نگفت به توچه مربوطه ...وقتی زایمان کردم زایمان طبیعی ک اصلا راضی نبودم میترسیدم وبه شوهر میگفتم اونم با دخالت خانوادش قبول نمیکرد به سزارین باچه مصیبتی زایمان کردم اومدم خونه خودم مادرشوهرم ازم نگه داری میکرد دستش درد نکنه ولی همسرم همش منتشو میذاشت توسرم ببین زن بابات نیومد مادرم من اومد منم میگفتم خب اون معضبه چطور بیاد خونه مستقل خودمون نیس ک اونموقعا هم خیلی تنهام گذاشت تنها میرفتم بالا حموم تنها لباس عوض میکردم مادرشوهرم به مهمونا به غذای منو شوهرم رسیدگی میکرد اصلا یبارم دستمو نگرفت همسرم وقتی ازبالا حموم میومدم فشارم پایین بود به زور پله هارو ...همسرم ازپایین نگام میکرد فقط با بی توجهی میگفت رفتی بودی حموم؟ زود بیا بچه گرسنه هس ناله میکنه کجا بودی تو بقیه ها بچه میارن با چه نازوعدا منم ک هیچ تنها...حالا اینو مینویسم اشکام لبریز میشه خیلی به حال دلم میسوزم تازه ۳روز بودمادرش نگه داری میکرد منم بچه شبا نمیخوابید پامیشدم تا صبح نگهش میداشتم مادرشم۱.۲ بار بیدارمیشد نگاه میکردو میخوابید روز سوم بود خواهرشوهرام اومدن خونه مادرشوهربالا وقتی اومده بودن بهم سربزنن گفتن ماما ما شبا نمیتونیم بی تو بخوابیم تو کجا میخوابی رو زمین ماما؟ منم به مامانش گفتم ماماجون تورو برو بالا بادخترات بخواب نگران منم نباش بچه اذیتش کمه شبا پامیشم شیرمیدم کارخاصی نمیکنم ک توهم چندروزه رو زمین الاف شدی دستت درد نکنه ولی بهش برخورد ناراحت شدو رفت فرداش واسم صبحونه نیاورد منم حال نداشتم پاشم چیزی بخورم همسرمم انگارش نبود گفت چرا مادر نیومده امروز منم گفتم دیروز این حرفا گفتم شاید ازم ناراحت باشه اونم عصبی شدگفت اره دیگ اینم تشکرت ازمادرم بگو زن بابات ازت نگه داری کنه طفلک اونم هی تصویری زنگ میزد حالت خوبه راحتی منم همش بغض میکردم میگفت چته چیزی شده بیام ببرمت خونه ما منم اصرار میکردم نه کاش میرفتم از اون موقع تا هشتمم بچمو تنها خودم نگه داری کردم روز ۹ رفتم خونه پدرم دستش درد نکنه اونم ازمن خیلی مواظبت خوبی کرد ۱۰روز موندم اونم با چه عدارفتارای همسر همسایه ها و فامیلای پدرم شنیده بود زایمان کردم میخواستن بیان عیادتم زن بابامم گفتش یه روزو تعیین میکنم همگی اون روز بیایین اومدن زن بابامم کم کسری نذاشت همچی درست کرده بود کلی خرجو مخارج کادوهم ک آورده بودن آوردش داد بمن ک ماشین خریدین بدهی دارین اونو بدین اینا چند روز بعدش اومدم خونه خودم صبح ک بیدار شدم دیدم گریه سرو صدا زود رفتم بیرون ببینم چخبره دیدم مادرشوهر خواهرشوهرم نشستن گریه میکنن فهمیدم خواهرشوهر کانسرم فوت کرده خلاصه منم تازه زائو خیلی ترسیدم یکی از همسایع ها منو آورد خونم من همش با ترس گریه میکردم تا مراسم تشییع جنازش بیرون نیومدم ازترس همه میومدنو میرفتم همسرم اومد چرانمیای مهمونا داره بیادومیره تو کجایی اون یکی جاریات پیش مامانمن تو کجایی پس گفتم من میترسم صبح رفتم بیرون جنازرو دیدم ازاون موقع یه جورم گفتش زنگ بزن به بابات بیان ببرنت رفتم تشیع جنازه با اون وضع برگشتنی رفتم خونه پدرم ولی هی میومدم خونه بهشون سر میزدم بعد چندروز دیدم جاریم تو حیاطه بچه رو خوابوندم  رفتم یه سرویس بیام تنها میترسیدم دیدم یه صدایی ازخونه ما میاد به بچه میگه پاشو عزیز عمه پاشو بغلت کنم دیدم خواهرشوهرم بچه رو گرفته اومده بیرون بهم میگه توکجایی بچه یه ساعته بیدار شده گریه میکنه منم گفتم تازه خوابوندمش اومدم سرویس آبجی اه چرا بیدارش کردی به زور خوابوندم گریه کرد رفت بالا مادرشوهر اومد سرم با چه رفتارایی انگاری دردش ازجای دیگست بهم گفت ک تو عروس بدی هستی چرا مارو تو جشنت دعوت نکردی هان توچرا تو مجلس نبودی هان توچرا پیشم نبودی هان متاسفم برات منم خیلی ناراحت شدم گریه کردم گفتم من جشن نگرفته فامیلا خودشون اومده بودم عیادتم من ترسیده بودم و در ضمن من همش تو تشیع جنازه دستتو گرفته بودم بغلت کرده بودم یادتت نیس باور نکرد رفت منم باز تنها تنهاااا نمیدونم کی خبرشو رسونده بود دروغ و راست بهش... همسرم اومد بهش گفتم ولی اونم مثل همیشه تنهام گذاشت با حرف اینکه تازه دخترشو ازدست داده برم چی بگم منم گفتم کی گفته بگه من ثابت کنم جریان چیه گاه گفت گاه گفت یکی منم باهمشون رو دروایسی شدم همشون انکار کردن ک نگفتن بعد ۴۰ روز من این کارو نکردما بخاطر حرمت عزادار بودنشون ولی مادرشوهرم این بار قبول نکرد ک اون حرفارو گفته منم

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40694
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

    که دیدم داره یجای دیگه میکشه بیخیال قضیه شدم کوتاه اومدم حالاهم ک کرونا اومده ما بخاطر خودشون نمیریم بالا ولی بقیه بچه هاش میانومیرن ما بدشدیم (بیشتر من) اونا خوب همسرمم میگه بچه رو نبر نرو خودش ولی بیشتر میره منم میگم دست پا میاد روم میگه میخوای منو ازمادرم جدا کنی اصلا روم تعصب نداره کاش یکمم بفکر من بودی یکم‌ واسم ارزش قائل بود اصلا به خواسته هام به آرزوهام امیدام کارام توجهی نمیکنه فقط خودشو خودش فک نمیکه من با اون حرفا دلم بشکنه ناراحت بشم چی فکر کنم نمیدونم شایدم منو ربات فرض کرده من که باهمه شرایط سختش سازگاری میکنم وظیفم میدونه باشه من هرچه سختی باشه تحمل میکنم ولی اون پشتمو خالی نکنه دست بدست هم بدیم کنار بیاییم دوست دارم بهم علاقه درونی نشون بده محبت کنه بنظر من فقط بغلو بوسیدن محبت نیس ک میخوام نگران درونی داشته واسم یبار نصف شب بابام اومد بردمت دکتر اصلا نگرانم نشد زنگ بزنه حالمو بپرسه زن بابام زنگ زد گفتش باید بیای واس رضایت عمل من همچی رو ول کرده فقط گریه میکردم واقعا خیلی عذاب آوره پای یکی بسوزی ولی اون عین خیالش نباشه نمیدونم حالا دوسم داره یا نه نمیدونمم من دیگ دوسش دارم یا نه فقط دیگه هیچی حسی ندارم تنها دلخوشیم پسرمه چندبارم گفتم بیا بریم مشاوره مسخره ام کرده یا اینکه گفته تو روانی هستی اصلا بیا خودم ببرمت روانپزشک همچی رو زندگی رو مسخره گرفته من یه زنم دوست دارم نوازش بشم قابل احترام بشم دوست دارم بچم پیش رو پدرمادرعاشق بهم یه خانواده پرمحبت به باربیاد نه اینجوری.... ببخشید دیگه طولانی شد شاید کسی حوصلشو نداشته نباشه بخونه ولی باز نوشتم یکمم حال دلم بازشد.

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    40694
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دیگه زندگی رو دوست ندارم (طولانیه شاید حوصلشو نداشته باشی درکت میکنم)

    خیلی ممنون ک حرف دلمو خوندینو جواب دادین
    خیلی دوست دارم با ایشون بریم پیش یه مشاوره روانشناسی تا زندگیمون درست بشه یکم بیاموزه رفتار درست رو منم همینطور ولی راضی نیس خیلی مغروره یکیم فکر پولشه ک ما بیخودی پول خرج میکنیم با اینکارا اینا یه طرف لاقل بزاره من خودم برم احتیاج دارم حرف دلمو به کسی بگم ک منو راهنمایی کنه به راه درستااا... هیشکی رو ندارم باهاش دردودل کنم ...ما تو یه شهرکوچیک زندگی میکنیم یه روانشناس داریم ک آقاعه ... فکرش فقط منفیه همین..

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حوصله دوست دختر
    توسط saeedkyo7618 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 14
    آخرين نوشته: 11-10-2021, 12:05 PM
  2. حوصلم سر رفته
    توسط قیامت در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 06-23-2017, 03:10 AM
  3. حوصله درس خوندن ندارم
    توسط elahee در انجمن مشاوره تحصیلی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 03-27-2015, 11:01 AM
  4. حوصله درس خوندن ندارم
    توسط ملکه اسمان در انجمن مشاوره تحصیلی
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 12-20-2014, 07:55 PM
  5. بی حوصلگی
    توسط iraneaziz در انجمن افسردگی
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 11-15-2014, 03:01 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد