نوشته اصلی توسط
Parla
که دیدم داره یجای دیگه میکشه بیخیال قضیه شدم کوتاه اومدم حالاهم ک کرونا اومده ما بخاطر خودشون نمیریم بالا ولی بقیه بچه هاش میانومیرن ما بدشدیم (بیشتر من) اونا خوب همسرمم میگه بچه رو نبر نرو خودش ولی بیشتر میره منم میگم دست پا میاد روم میگه میخوای منو ازمادرم جدا کنی اصلا روم تعصب نداره کاش یکمم بفکر من بودی یکم واسم ارزش قائل بود اصلا به خواسته هام به آرزوهام امیدام کارام توجهی نمیکنه فقط خودشو خودش فک نمیکه من با اون حرفا دلم بشکنه ناراحت بشم چی فکر کنم نمیدونم شایدم منو ربات فرض کرده من که باهمه شرایط سختش سازگاری میکنم وظیفم میدونه باشه من هرچه سختی باشه تحمل میکنم ولی اون پشتمو خالی نکنه دست بدست هم بدیم کنار بیاییم دوست دارم بهم علاقه درونی نشون بده محبت کنه بنظر من فقط بغلو بوسیدن محبت نیس ک میخوام نگران درونی داشته واسم یبار نصف شب بابام اومد بردمت دکتر اصلا نگرانم نشد زنگ بزنه حالمو بپرسه زن بابام زنگ زد گفتش باید بیای واس رضایت عمل من همچی رو ول کرده فقط گریه میکردم واقعا خیلی عذاب آوره پای یکی بسوزی ولی اون عین خیالش نباشه نمیدونم حالا دوسم داره یا نه نمیدونمم من دیگ دوسش دارم یا نه فقط دیگه هیچی حسی ندارم تنها دلخوشیم پسرمه چندبارم گفتم بیا بریم مشاوره مسخره ام کرده یا اینکه گفته تو روانی هستی اصلا بیا خودم ببرمت روانپزشک همچی رو زندگی رو مسخره گرفته من یه زنم دوست دارم نوازش بشم قابل احترام بشم دوست دارم بچم پیش رو پدرمادرعاشق بهم یه خانواده پرمحبت به باربیاد نه اینجوری.... ببخشید دیگه طولانی شد شاید کسی حوصلشو نداشته نباشه بخونه ولی باز نوشتم یکمم حال دلم بازشد.