روزی که ماه ها در انتظار آن بودیم و برایش برنامه ریزی کرده بودیم، فرا رسید. فرزندمان می خواست پا به این دنیا بگذارد. ولی متاسفانه به سبب برخی مشکلات، امیدها و آرزوهایم برای زایمان طبیعی از بین رفته بود و اکنون قرار بود که پسر کوچولوی ما از طریق سزارین متولد شود.

آماده و حرکت: بیست هفتم خرداد ۹۳، ساعت چهار صبح زنگ ساعت به صدا در آمد. چشمانم را باز کردم (از شدت هیجان و اضطراب خوابم نبرده بود)، نگاهی به تلفتنم انداختم و بهترین خبر عمرم را دریافت کردم. عکاس خصوصی ام می توانست برای زایمانم بیاید. قبلا گفته بود که شاید نتواند بیاید چون با زایمان دیگری مشغول بود. بعد از خواندن پیام او، ترسم کم شد. سعی می کردم تا آرام بمانم. دوش گرفتم و به سر و وضعم رسیدگی کردم و برای رفتن به بیمارستان آماده شدم. چرا نباید خانمی برای چنین رخداد ویژه ای آراسته باشد؟
ساعت شش صبح به بیمارستان رسیدیم. شوهرم شتاب زده بود و می خواست سر وقت به بیمارستان برسیم. با خودم فکر می کردم که او برای ملاقات هر چه زودتر پسرش هیجان زده و مضطرب است. از آنجا که قبلا تمام کاغذ بازی های پذیرش را انجام داده بودم، از ما خواسته شد که منتظر بمانیم. ضربان سرم را احساس می کردم. دلم می خواست قرص سردرد بخورم، اما از ساعت ده شب قبل مجاز به خوردن و نوشیدن نبودم.
سرانجام پرستاری برای همراهی ما از اتاق انتظار آمد و ما را به بخش زایمان همراهی کرد. این لحظه ای بود که حقیقتا به خود آمدم: واقعا برای زایمان می روم اصلا احساس آمادگی نمی کردم. می خواستم فرار کنم. با تمام قوا جلوی گریه ی خود را گرفتم. احساسات متناقضی داشتم، از هیجان شدید تا ترس از ناشناخته ها. امروز می توانستم فرزندی که نه ماه در انتظار ملاقاتش بودم را در آغوش بگیریم. وقتی به بخش زایمان رسیدیم، متخصص بیهوشی خود را معرفی کرد و گفت که مسدود کردن اعصاب ستون فقرات یعنی چه؟ لحظه ای که نه ماه از آن هراسان بودم، اکنون و همین جا در حال وقوع است. واقعا می ترسیدم از اینکه آن سوزن وارد پشتم شود. همان طور که مرا از بخش زایمان خارج می کردند، دیدن مادرم در اتاق انتظار و صدا کردنش را به یاد می آوردم. او گفت که می تواند ترس را در چشمانم ببیند. مادرم گفت: "موفق باشی. نگران نباش، همه چیز به خوبی سپری خواهد شد." در این زمان بود که شروع به گریه کردم. با وجودی که سنی از من گذشته بود، برای اینکه مادرم نمی توانست همراه من باشد، ناراحت بودم.

لحظه ی رسیدن او: وارد اتاق جراحی شدم. کارکنان اتاق جراحی و متخصص بیهوشی خیلی خوب بودند و رفتار آنان سبب آسودگی خیالم شد. اما من لرزان بودم و دوباره اشک به چشمانم آمد. می توانستم احساس کنم که مسدود کردن اعصاب ستون فقرات تمام سیستم بدنم را در بر می گیرد تا اینکه در پاهایم ناپدید شد. از من خواسته شد که به پشت دراز بکشم، اما من نمی توانستم پاهایم را حس کنم. احساس حالت تهوع داشتم. در این حال متخصص بیهوشی داروی ضدتهوعی به من داد که فورا اثر کرد.
پس از آن، شوهرم و عکاس مخصوص وارد اتاق زایمان شدند. وقتی شوهرم را دیدم، چنان هراسان شدم که دوباره گریه سر دادم. نمی خواستم شوهرم ضعف مرا ببیند، پس به خودم تسلی خاطر دادم.
از قبل آماده ام کرده بودند. بریدن شکم من شروع شد، اما جز فشار به سمت پایین روی استخوان لگنم و احساس کشیدن، چیز دیگری حس نمی کردم. شنیدم که متخصص زنان و زایمان می گوید: "بچه سر بزرگی دارد؛ به کمک نیاز دارم." از شوهرم پرسیدم که آیا شکم مرا باز کرده اند؟ او جواب داد: بله، عزیزم، می توانم سر فرزندمان را ببینم. برای اولین بار صدای پسر کوچکمان را شنیدم. به سمت شوهرم برگشتم و آسودگی خاطر را در چهره ی او دیدم. چشمانش اشک آلود بود. متخصص زنان و زایمان فرزندمان را بلند کرد تا او را به من نشان دهد. همه چیز در اتاق جراحی به سرعت رخ داد. وقتی نوزاد از شکمم خارج شد، به یاد می آورم که هر جا او را می بردند، چشمانم او را دنبال می کرد. دیدم که شوهرم بند ناف را برید و من در حالی که اشک از گونه هایم سرازیر بود، می خندیدم.
سرانجام پسرم را نزد من آوردند. تمام آنچه به خاطر می آورم، فریادهای او بود. با ناباوری به او می نگریستم. با یک انگشت سر او را می مالیدم و او همان طور گریه می کرد. در مقابل او بسیار نامطمئن و ناتوان بودم. واقعا چه می خواستم بکنم؟

زمان خاص ما: در واقع، بهترین لحظه زمانی نبود که او را از پشت پرده ی جراحی بلند کردند تا ببینمش. روز بعد ساعت پنج صبح بهترین و زیباترین لحظه ی زندگیم بود. ساعت من زنگ زد و درست سر ساعت او را در گهواره اش برای تغذیه به اتاق من آوردند. اثر دارو از بین رفته بود و احساسی طبیعی داشتم. از آنجا که نمی توانستم خودم حرکت کنم، از پرستار خواستم که او را به من دهد. پرستار او را روی بازوان من قرار داد و اتاق را ترک کرد. سرانجام با پسر کوچکم که در بازوانم قرار داشت، تنها ماندم. فقط به او خیره شدم. لحظه ای بعد بدون کنترل شروع به گریه کردم. نمی توانستم گریه ام را متوقف کنم. احساس می کردم که از فوران عشق شاید قلبم از سینه بیرون بیاید. هرگز در چنین زمان کوتاهی چنان عاشق چیزی نشده بودم.

منبع: نی نی پلاس