نوشته اصلی توسط
یلدا 25
سلام و عرض ادب، وقت به خیر
من در مورد مسئله ای میخواستم راهنمایی بگیرم و ممنونم که وقت میگذارین.
متاسفانه حدود سه هفته پیش زن عموی من که بیماری خاصی هم نداشتن خیلی ناگهانی که توی خونه بودن و دوسه ساعتی بقیه بیرون بودن ایشون یهو دچار عارضه ی سکته ی مغزی میشن و متاسفانه توی چند ثانیه همون موقع از دنیا میرن.
به خاطر رابطه ی صمیمی و طولانی مدت ما از بچگی با خانواده ی عموم و زن عموم و از اونجایی که زن عموی من بسیار خانوم مهربان ، خوش قلب و با روی باز و خیلی با شخصیت و با کمالات بودن ما ایشون رو خیلی دوست داشتیم و همینطور ایشون هم خیلی به ما لطف داشتن همیشه
به همین خاطر شبی که این اتفاق افتاد و یهو به ما خبر دادن که زن عموم حالش بد شده و رفته بیمارستان و بعد که ما رفتیم و متاسفانه جای بیمارستان ما زن عموم رو توی غسال خونه دیدیم و یکی از بدترین و تلخ ترین شب زندگی ما اون شب رقم خورد برای خانواده ی عموم و خانواده ی ما
خلاصه ما همه مون خیلی از این اتفاق حالمون بد شد و راستش گاهی همه ی خانواده انگار باورمون نشده که همچین اتفاقی افتاده چون خیلی بی مقدمه و ناگهانی بود و تبعا تاثیرات بی سابقه ای روی همه مون گذاشته.
مسئله ای که من الان دارم و به خاطرش اینجا مطرح کردم این بود که من امسال تصمیم گرفتم برای آزمون ارشد 1400 از همین اول های سال بشینم درس بخونم و موقعی که این اتفاق افتاد من داشتم منابع ام رو پیدا میکردم و روی برنامه هام بررسی میکردم و دقیقا از همون شبی که این اتفاق افتاد من انگار مغزم قفل شد و اونقدر درگیر شدم که کاملا سررشته ی کارهام رو از دست دادم
و چون به خاطر اینکه همیشه دوس ندارم وقتی کسی ناراحته من هم بهش دامن بزنم ابراز احساس و گریه هام رو بیشتر توی تنهایی میذارم تا پیش مادرم و دختر عموهام و بچه های عموم، چون میدونم حلشون به اندازه ی کافی بد هست و فقط سعی میکنم حفظ ظاهر کنم و دلداری بدم بهشون.
این چند روز بعد از مراسم روز هفتم که تا اون موقع ما همه ی خانواده شب و روز اونجا بودیم و در حد چند ساعت استراحت و لباس عوض کردن خونه میومدیم و از روز دوم من میدیدم مهمون ها زیاد هستن احساس مسئولیت کردم توی تدارکات و پذیرایی با اینکه خیلی سختم بود ولی کمک کردم به خصوص چون عروس بزرگ زن عموم مدیریت کارها رو بر عهده داشتن و خیلی زحمت کشیدن.
ما با عموم اینا هم شهری هستیم و سعی کردیم هفته ای دوسه بار بریم خونه شون و هر هفته پنجشنبه ها رو سرخاک میریم با اینکه هوا شدید گرم شده اینجا و متاسفانه ساعات سرخاک رفتن هم دقیقا اوج گرمای روز هستش که خیلی اذیت کننده هم هست ولی خب زیاد به چشم نمیاد و دیگه این مدت مراقبت های کرونا هم برای ما و خانواده ی عموم به حاشیه رفت ولی خب خداروشکر کسی مریض نشد توی مراسم ها.
من این چند روز کمی که حالم بهتر شد یه مقدار توی اینترنت مطالعه کردم که چجوری میشه حال خودم و بقیه رو بهتر کنم چون همه میگن زن عموتون راضی نیست شما اینقدر گریه و زاری و بی طاقتی میگنین و روح ایشون اینجوری اذیت میشه.
مراحل سوگواری رو خوندم و چون اولین باره توی این شرایط هستم نمیدونستم باید دقیقا چیکار کنم و الان نمیدونم با این وضعی که پیش اومده آیا من میتونم با تمرکز و دقت خوب بشینم برنامه هام رو اجرا کنم؟
چون تا قبل از این جریان با وجود کرونا و محدودیت روابط ما روزهای تعطیل به خصوص جمعه ها رو همیشه تو طبیعت میرفتیم و جاهای خلوت که زیبایی های بهار رو ببینیم و من همیشه آهنگ های شاد گوش میدادم و خلاصه همه چیز برام خیلی خوب بود، اما بعد این اتفاق من اولین بار لباس عزا پوشیدم و حتی گاهی جلوی میرم یهو به خودم میام میگم من چرا این لباس رو پوشیدم!
و به خاطر آداب و رسومی که هست نمیشه هنوز مسافرت رفت یا تفریح که یه مقدار تاثیر گذار باشه
من خیلی آسیب دیدم واقعا و یادم نمیاد در تمام عمر برای کسی اینجوری ناراحت شده باشم و اینقدر اشک بریزم
روزای اول اصلا آروم و قرار نداشتم و وقت بالشم از اشک خیس میشد و اصلا نمیخواستم باور کنم زن عموم دیگه بین ما نیست ولی دوسه تا از دوستام لطف کردن وقتی حالمو دیدن خیلی باهام صحبت کردن و همینطور چند تا از خانوم های فامیل، اونقدر ناراحت بودم که حس کردم یه تیکه از وجودم کنده شده و هر روز قلبم درد میگرفت و چشمام و خیلی فشار روی من بود
و هنوز تمرکز و حواسم کاملا سرجاش نیومده چون حس می کنم چیزها رو یادم میره، ولی خب حرفای بقیه خیلی برام موثر بود و به نسبت حال بهتری دارم و میخوام ببینم چطوری میشه برنامه هام رو از سر بگیرم.
و اینکه چه کارهایی لازمه انجام بدم که هم حال خودم بهتر بشه و هم خانواده و بچه های عموم رو بتونم در حد توانم روی حالشون تاثیر مثبت بذارم چون شدیدا حالشون بده و این چند روز یکم بهتر شدن و دوتا پسراش چند بار اقدام به خودکشی کردن و هر روز و هر شب میرن سرخاک، چون متاسفانه غم و غصه و اشک ریختن و ناراحتی هیچ چیزی رو درست نمیکنه و خودمم حس می کنم روح زن عموم اینجوری راضی نیست چون یکی از نوه هاشم خوابشو دیده بود که بهش گفته بود چرا اینقدر همش گریه میکنین.
با تشکر