سلام من۱۸سالمه، یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم،من یه پدر مادر خیلی حساسی دارم ک هرچیزیو بد میدونن و زندگیشون فقط بخاطر حرف فامیل میگذره،۱۰سالم ک بود خونه دوستم بودم(همسایه بودیم) خاست بره خونه یکی از فامیلاشون منم باهاش تا جلوی درشون رفتم و برگشتم، تا رسیدم خونه بابام شروع کرد ب کتک زدن من و میگفت هنوز ولت نکردیم تا هر غلطی میخای بکنی با هرکسی میخای بگردی، شدی مثل دخترای هرجایی یه پسر میبینی میخندی، من اصلا هیچکدوم از حرفاشونو نمیفهمیدم فقط با دوستم رفتم جلو در یکی از فامیلاشون، نمیدونستم ک کارم اینقد بد بود ک لایق کتک خوردن و فحش شنیدن باشم، این کار من باعث شد زندگیم بشه جهنم،هر روز کتکم میزدن میگفتن نمیزاریم ابرومونو ببری، دنبال پسرا راه بیفتی بری، هرجا دلت خاست راهتو بکشی بری، به معنای واقعی کم اوردم، مامانم و بابام محبتشونو ازم دریغ کردن، حتی تو صورتم نگام نمیکردن، راجب حال و روزمم اصلا نمیتونستم باکسی حرف بزنم، تو تنهایی خودم میسوختم،اوضاع همینجوری بدتر میشد دیگه ب جایی رسیده بودم ک جلو کتکاشون بی حس شده بودم، از اون موقع با این اتفاقا از جنس مخالفم بدم اومد هرکاری ک بکنی نوشته میشه پای ارتباطت با یه پسر، مامانم دیگه دخترم صدام نمیکرد، بابام تا منو میدید میگفت فقط از جلو چشام گمشو کنار، من فقط اجازه مدرسه رفتن و برگشتن داشتم نه میزاشتن خونه دوستام برم ن میزاشتن کتابخونه برم هیجا هیجااا نمیزاشتن برم، زندگیو برام جهنم کردن و نمیدونم بخاطر کدوم اشتباه!
کلاس نهم ک بودم بعد از پنج سال رفتم با مشاور مدرسمون راجب حال و روزم صحبت کردم، چون دیگه نسبت به چیزی حسی نداشتم، اوضاع درسام افتضاح بود فقط نمره قبولی میگرفتم، حوصله جاهای شلوغ مخصوصا مدرسه رو نداشتم، فقط برای فرار از خونه میرفتم مدرسه تنها جایی بود ک میتونستم بهش پناه ببرم، دقیقا یک روز بعد از صحبت کردن من با مشاوره مدرسه، ایشون با خونمون تماس میگیره و میگه دخترتون اصلا شرایط روحی خوبی نداره باید ببرینش پیش روانپزشک،وقتی من رسیدم خونه مامانم تا تونست منو زد میگفت نمیزارم با اینکارات بی ابرومون کنی، فردا میگن دختر فلانی دیونس میره پیش مشاور، تو زندگیت ب موقعش همه چی داشتی، هرلحظه این جهنمو برام بدتر میکردن،اون شب مامان بزرگم اومد خونمون دید چقد جو خونمون بده، صورت من کبوده مامانم به بابام گفته بود با مشاور مدرسمون صحبت کردم، بابام یهو لیوان تو دستشو پرت کرد سمتم لیوان خورد تو ستون پودر شد، بابام پاشد ک بیاد بزنه منو مامانم بزرگم بزور جلو گرف، بابام بهم گف سرتو میبرم تا ابروریزی نکنی، مامان بزرگم اون شب منو برد خونه خودشون به مامانم وبابام گف میبرمش تا فرد جنازشو نشونم ندیدن، الان سه ساله ک من با مامان بزرگم زندگی میکنم، ولی چ زندگی همش تو سری میخورم از همه طرف، از همه خجالت میکشم، تنها کارم شده زخمی کردن خودم، همش تیغ دستم باشه و خودمو زخمی کنم، پنج ماه پیش دقیقا قبل این تعطیلیای کرونا، موقع رفتن ب مدرسه هرچی قرص پیدا کردم خوردم، ولی تو مدرسه حالم بد شد و فهمیدن قرص خوردم زنگ زدن بابام اومد منو بردن بیمارستان معدمو شستشو دادن، اون موقع بعد از چن سال حرفامو زدم بهشون گفتم خسته ام کردین، بخاطر کدوم کار زندگیمو جهنم کردین، اوارم کردین، بابام تو همون بیمارستان زد تو گوشم گف، میمونی و تو جهنمی ک خودت ساختی زندگی میکنی، هرچی سرت بیاد حقته... بخدا هنوزم نمیدونم کجارو اشتباه رفتم، چ کاری انجام دادام ک لایق این همه مصیبتم
خسته شدم، تا الانم خیلی صبر کردم، ولی تصمیم گرفتم خودمو راحت کنم تا ب اجبار زنده نباشم