نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

موضوع: از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

8806
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Post از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    سلام .
    من یه پسر 30 ساله هستم از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.
    تقریبا اواخر 18 سالم بود که از یه دختر در محل کارم خوشم آمد ولی مه ضعیف تر از آن بودم که بهش اظهار احساساتم رو کنم. همیشه از دور نگاهش میکردم تقریبا 5 سال همکار بودیم ولی هیچگاه نتواستم بهش اظهار کنم.
    اون دختر طبیعت آزاد داشت و با همه دوست و صمیمی بود با همه میخندید حتی تعداد از همکاران مرد ادعای رابطه با اونو داشتن رابطه ی مثل رابطه زن و شوهر که میداشته باشن، خودمم شاهد قرارش با 3 تن از همکارانم بودم اما اینکه تا چه حد این روابط شان پیش رفته بود نمی دونستم،البته بعداز یکسال از همکار بودن ما میگذشت شماره تماس منو پیدا کده بود و هراز گاهی بهم پیام میداد غافل ازینکه من عاشقش بودم و با هرپیام که برایم میفرستاد باعث دلگرمی ام می شد احساس میکردم شاید براش مهم باشم چون بازجوی احوالم میشدو
    و اینکه بیرون از محل کار چگونه زندگی میکرد نمیدانم شاید خوب بود و شاید هم بدتر بود، بعداز افشای روابطش با همکارانم مجبور به استعفا و اخراج شد ولی باهمه اینها من هنوزعاشقش بودم هنوز دوسش داشتم واصلااین روابط و اخلاق که داشت برام مهم نبود من فقط خودش را دوست داشتم و میترسیدم اگه بهش بگم چرا اینکارها را میکنه شاید دگه نتونم ببینمش. یه بار یه همکارم دیدمش مجبور شد بگه با اون ازدواج میکنه و قراره باهم نامزد بشن بعدش فهمیدم که دروغ گفته بود.
    بعداز رفتنش ازجایکه باهم همکار بودیم خبر شدم ازدواج کرده با یه شخص بیگانه و اون موقع من 25 سالم بود.
    گهگاهی برایم درین مدت که همکار بودیم وحتی بعد از همکار بودن مان حتی بعداز ازدواجش همرایم تماس میگرفت و پیام میفرستاد شاید میدونست و شاید هم نمیدونست که با همه این حرف های که بهش نسبت داده میشود هنوزهم عاشقشم و دوسش دارم. میدونستم که بابشتر از3 مرد درارتباط بود ولی نمیتونستم دور بودنش رو تحمل کنم و وانمود میکردم هیچی نمیدونم تنهاچیزی که میخواستم این بودکه کنارم باشه تا بتونم ببینمش اصلا دوریش برایم قابل تحمل نبود حتی برای یک روز.
    همیشه گریه میکردم چی میشد اگر زندگی قسمی دگه بود و اون دختر خوب بود و یاهم کاش ازین قسمت بد زندگیش خبر نمیداشتم.
    بعداز ازدواجش متوجه احساساتم شد و گفت اگر میدانست من دوستش دارم باکسی دگه ازدواج نمیکرد و منتظرم میماند. ولی نمیدونست باوجود عاشق بودنم شاید نتوانم اعتماد کافی نسبت بهش داشته باشم
    درین مدت بارها باهم جنگ ودعوا کردیم که چرا اینقدر انسان سبک و بداخلاق است هم درزمان که همکارم بود و هم حتی بعداز ازدواجش. همشه منکر روابطش بود و من هم بخاطر بودنش واینکه ازم ناراحت نشه وانمود به اشتباه بودن خودم میکردم ولی بازهم اون قهر میکرد یک سال کم و بیش میرفت و گم میشد خبری ازش نمیداشتم و دوباره برمیگشت اینکه این مدت نبودش را چگونه با اشک و دلتنگی میگزراندم خدا خود میداند.
    بلاخره من هم مجبور شدم احساساتم را کنار بگذارم و ترکش کنم چون عذاب وجدان که داشتم اجازه بهم نمیداد همسر یکی دگه را دوست داشته باشم تقریبا سال ها ازش دور بودم مثل دیوانه هاشده بودم مثل یه معتاد از خود بیخبر حوصله هیچکی و هیچکس را نداشتم همیشه زندگیم پراز بغض، دلتنگی و گریه بود حتی احساساتم بیشترتر شده بودند و از تصمیمی که گرفته بودم سخت نادم و پشمان شده بودم چون دوریش برام قابل تحمل نبود. بعداز مدت دوباره پیداش شد و با همه دلهره که داشتم رفتم دیدنش و دیدمش اون وقت یه دختر ناز و کوچلو که تقریبا 3 سالش میشد داشت و مثل همیشه منکر کار هاش درگذشته بود میگفت همه اش دروغ بود شاید هم من اشتباه دیده و متوجه شده بودم اون راست میگفت.
    الان میدونه که جز به اون به هیچ کسی دگه فکر نکردم. ازینکه جوان بودم و یه وظیفه خوب داشتم با یه عاید ماهانه مناسب همیشه پیشنهاد های خوبی برایم میشد از طرف اقوامم و بیگانه ها که در محل مختلف آشنا میشدیم ولی نمیتونستم به هیچ کسی دگه جواب مثبت بتم نمیتونستم جز به اون به کسی دگه ی فکر کنم حتی بعداز ازدواجش هنوز هم در ثانیه ثانیه ی از زندگیم حضور داره هنوز هم دوسش دارم و عاشقش ام و نمیتونم فراموشش کنم.
    الان 30 سالم است این 12 سال عمرم همه در گریه و دلتنگی گذشت هرشب قبل خواب شدنم از دلتنگی زیاد گریه ام میگیره و باید اشک بریزم.
    کم کم موهایم و ریشم دارن سفید میشن ولی دلم احساسم عشقم و دوست داشتن او با گذشته زمان هنوز هم بیشتر و بیشتر میشود.
    الان او میدونه که دوسش دارم روز یه بار هم که شده پیام میده و یا زنگ میزنه تا جویای احولم شوه و احساسات من بیشترتر عمیق و عمیق تر میشه. روز یه بار هم که شده احساساتم رو بهش اظهار میکنم و بهش میگم چقدر بهش وابسته م و چقدر دوسش دارم با همه عذاب وجدان که سراغم میایه و مثل شن زیر این عذاب وجدان خورد میشم چون در حق یه مرد دگه دارم جفا و ظلم میکنم و به خانم کسی دگه میگم دوستش دارم.
    فقط و تنها به این دلیل شاید بتوانم با ابراز احساساتم از دلتنگی که دارم یه مقدار کمی کوچولو کم کنم ولی هیچی کارگر نیست و بیشتر در چاه از احساسات و دلتنگی در حال غرق شدن هستم.
    دگه نمیتونم درد این دلتنگی که دارم را تحمل کنم باید چی کار کنم تا ازین درد بی درمان خلاص شوم.
    الان با دو درد روبرو هستم یکی دلتنگی همیشگی که از سالها مرا تبدیل به یه موجود زنده بی احساس کرده است، و دوم عذاب وجدان که با نحو با یه زن شوهر دار در ارتباطم گرچه درین سالهای آشنایی که داریم حتی یک بار هم لمسش نکرده ام حتی دستم را به دستش نزده ام فقط با حفظ فاصله ی دوسش داشته ام چون هیچگاه مطمئن نبودم که اون هم منو دوست داره .
    میدونم که هیچگاه بهم نمیرسیم چون الان مربوط و درعقد نکاح یه مرد دگه است و این احساساتم فقط به خودم آسیب میرسانه و تنها من هستم که میسوزم ولی باز هم مثل یه طفل که دلتنگ مادرشه و برای بودن با مادرش گریه و زاری میکنه من هم مثل اون طفل شده ام.
    لطفا رهنمائیم کنید چیکار باید بکنم تا فراموشش کنم. میدانم که هرگز فراموش نمی شود ولی میخوام یه خورده هم که شده از دلتنگی که دارم کم بشه دگه نمیتونم این باردرد را تحمل کنم لطفا رهنمایم باشید.
    سپاس.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    Nov 2018
    شماره عضویت
    39631
    نوشته ها
    1,440
    تشکـر
    0
    تشکر شده 473 بار در 393 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    سلام به شما دوست عزیز
    احساسات شما قابل احترام می باشد اما دوست عزیز دقت کنید که شما سالهاست به دنبال پاسخ به سوال ذهنی خود می باشید اما دقت کنید که در پاسخ به این سوال که آیا این خانم خطا و اشتباهی کرده اند در گذشته یا خیر باعث می شود که خطاهای زمان فعلی خود را نبینید چون رابطه شما به هردلیل با یک زن متاهل برای ایشان خیانت محسوب می شود و شما نیز در این خیانت شریک شده اید .
    بهتر است دقت کنید که دوست داشتن قرار نیست همیشه با ازدواج تمام شود و اگر بخواهید اینگونه به دوست داشتن نگاه کنید می توانید خود را در معرض آسیب زیادی قرار بدهید .
    سالها ماندن بر یک احساس نیاز است که توسط متخصص به صورت دقیق مورد بررسی قرار گیرد چون این دوست داشتن بجای سازندگی باعث شده است که شما با افت روبرو شوید و این مسیر برای شما و ایشان آسیب زا می باشد .
    بعد از سالها هنوز شما به مرحله پذیرش وارد نشده اید و به همین دلیل بر فرایند تصمیم گیری و رفتاری و حتی کارکرد شغلی شما را تحت تاثیر قرار داده است .
    در مسیر درمان پروسه فکری و احساسی شما مورد بررسی قرار می گیرد و در این گام برای رسیدن به مرحله پذیرش روان درمانگر با شما همراه می شود تا بتوانید این مراحل را طی کنید و تصمیم گیری بهتری داشته باشید .
    درمسیر می توانید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282

  3. کاربران زیر از ravanshenas-therapy بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    May 2016
    شماره عضویت
    27944
    نوشته ها
    4,023
    تشکـر
    3,916
    تشکر شده 2,513 بار در 1,691 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Etemad namu نمایش پست ها
    سلام .
    من یه پسر 30 ساله هستم از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.
    تقریبا اواخر 18 سالم بود که از یه دختر در محل کارم خوشم آمد ولی مه ضعیف تر از آن بودم که بهش اظهار احساساتم رو کنم. همیشه از دور نگاهش میکردم تقریبا 5 سال همکار بودیم ولی هیچگاه نتواستم بهش اظهار کنم.
    اون دختر طبیعت آزاد داشت و با همه دوست و صمیمی بود با همه میخندید حتی تعداد از همکاران مرد ادعای رابطه با اونو داشتن رابطه ی مثل رابطه زن و شوهر که میداشته باشن، خودمم شاهد قرارش با 3 تن از همکارانم بودم اما اینکه تا چه حد این روابط شان پیش رفته بود نمی دونستم،البته بعداز یکسال از همکار بودن ما میگذشت شماره تماس منو پیدا کده بود و هراز گاهی بهم پیام میداد غافل ازینکه من عاشقش بودم و با هرپیام که برایم میفرستاد باعث دلگرمی ام می شد احساس میکردم شاید براش مهم باشم چون بازجوی احوالم میشدو
    و اینکه بیرون از محل کار چگونه زندگی میکرد نمیدانم شاید خوب بود و شاید هم بدتر بود، بعداز افشای روابطش با همکارانم مجبور به استعفا و اخراج شد ولی باهمه اینها من هنوزعاشقش بودم هنوز دوسش داشتم واصلااین روابط و اخلاق که داشت برام مهم نبود من فقط خودش را دوست داشتم و میترسیدم اگه بهش بگم چرا اینکارها را میکنه شاید دگه نتونم ببینمش. یه بار یه همکارم دیدمش مجبور شد بگه با اون ازدواج میکنه و قراره باهم نامزد بشن بعدش فهمیدم که دروغ گفته بود.
    بعداز رفتنش ازجایکه باهم همکار بودیم خبر شدم ازدواج کرده با یه شخص بیگانه و اون موقع من 25 سالم بود.
    گهگاهی برایم درین مدت که همکار بودیم وحتی بعد از همکار بودن مان حتی بعداز ازدواجش همرایم تماس میگرفت و پیام میفرستاد شاید میدونست و شاید هم نمیدونست که با همه این حرف های که بهش نسبت داده میشود هنوزهم عاشقشم و دوسش دارم. میدونستم که بابشتر از3 مرد درارتباط بود ولی نمیتونستم دور بودنش رو تحمل کنم و وانمود میکردم هیچی نمیدونم تنهاچیزی که میخواستم این بودکه کنارم باشه تا بتونم ببینمش اصلا دوریش برایم قابل تحمل نبود حتی برای یک روز.
    همیشه گریه میکردم چی میشد اگر زندگی قسمی دگه بود و اون دختر خوب بود و یاهم کاش ازین قسمت بد زندگیش خبر نمیداشتم.
    بعداز ازدواجش متوجه احساساتم شد و گفت اگر میدانست من دوستش دارم باکسی دگه ازدواج نمیکرد و منتظرم میماند. ولی نمیدونست باوجود عاشق بودنم شاید نتوانم اعتماد کافی نسبت بهش داشته باشم
    درین مدت بارها باهم جنگ ودعوا کردیم که چرا اینقدر انسان سبک و بداخلاق است هم درزمان که همکارم بود و هم حتی بعداز ازدواجش. همشه منکر روابطش بود و من هم بخاطر بودنش واینکه ازم ناراحت نشه وانمود به اشتباه بودن خودم میکردم ولی بازهم اون قهر میکرد یک سال کم و بیش میرفت و گم میشد خبری ازش نمیداشتم و دوباره برمیگشت اینکه این مدت نبودش را چگونه با اشک و دلتنگی میگزراندم خدا خود میداند.
    بلاخره من هم مجبور شدم احساساتم را کنار بگذارم و ترکش کنم چون عذاب وجدان که داشتم اجازه بهم نمیداد همسر یکی دگه را دوست داشته باشم تقریبا سال ها ازش دور بودم مثل دیوانه هاشده بودم مثل یه معتاد از خود بیخبر حوصله هیچکی و هیچکس را نداشتم همیشه زندگیم پراز بغض، دلتنگی و گریه بود حتی احساساتم بیشترتر شده بودند و از تصمیمی که گرفته بودم سخت نادم و پشمان شده بودم چون دوریش برام قابل تحمل نبود. بعداز مدت دوباره پیداش شد و با همه دلهره که داشتم رفتم دیدنش و دیدمش اون وقت یه دختر ناز و کوچلو که تقریبا 3 سالش میشد داشت و مثل همیشه منکر کار هاش درگذشته بود میگفت همه اش دروغ بود شاید هم من اشتباه دیده و متوجه شده بودم اون راست میگفت.
    الان میدونه که جز به اون به هیچ کسی دگه فکر نکردم. ازینکه جوان بودم و یه وظیفه خوب داشتم با یه عاید ماهانه مناسب همیشه پیشنهاد های خوبی برایم میشد از طرف اقوامم و بیگانه ها که در محل مختلف آشنا میشدیم ولی نمیتونستم به هیچ کسی دگه جواب مثبت بتم نمیتونستم جز به اون به کسی دگه ی فکر کنم حتی بعداز ازدواجش هنوز هم در ثانیه ثانیه ی از زندگیم حضور داره هنوز هم دوسش دارم و عاشقش ام و نمیتونم فراموشش کنم.
    الان 30 سالم است این 12 سال عمرم همه در گریه و دلتنگی گذشت هرشب قبل خواب شدنم از دلتنگی زیاد گریه ام میگیره و باید اشک بریزم.
    کم کم موهایم و ریشم دارن سفید میشن ولی دلم احساسم عشقم و دوست داشتن او با گذشته زمان هنوز هم بیشتر و بیشتر میشود.
    الان او میدونه که دوسش دارم روز یه بار هم که شده پیام میده و یا زنگ میزنه تا جویای احولم شوه و احساسات من بیشترتر عمیق و عمیق تر میشه. روز یه بار هم که شده احساساتم رو بهش اظهار میکنم و بهش میگم چقدر بهش وابسته م و چقدر دوسش دارم با همه عذاب وجدان که سراغم میایه و مثل شن زیر این عذاب وجدان خورد میشم چون در حق یه مرد دگه دارم جفا و ظلم میکنم و به خانم کسی دگه میگم دوستش دارم.
    فقط و تنها به این دلیل شاید بتوانم با ابراز احساساتم از دلتنگی که دارم یه مقدار کمی کوچولو کم کنم ولی هیچی کارگر نیست و بیشتر در چاه از احساسات و دلتنگی در حال غرق شدن هستم.
    دگه نمیتونم درد این دلتنگی که دارم را تحمل کنم باید چی کار کنم تا ازین درد بی درمان خلاص شوم.
    الان با دو درد روبرو هستم یکی دلتنگی همیشگی که از سالها مرا تبدیل به یه موجود زنده بی احساس کرده است، و دوم عذاب وجدان که با نحو با یه زن شوهر دار در ارتباطم گرچه درین سالهای آشنایی که داریم حتی یک بار هم لمسش نکرده ام حتی دستم را به دستش نزده ام فقط با حفظ فاصله ی دوسش داشته ام چون هیچگاه مطمئن نبودم که اون هم منو دوست داره .
    میدونم که هیچگاه بهم نمیرسیم چون الان مربوط و درعقد نکاح یه مرد دگه است و این احساساتم فقط به خودم آسیب میرسانه و تنها من هستم که میسوزم ولی باز هم مثل یه طفل که دلتنگ مادرشه و برای بودن با مادرش گریه و زاری میکنه من هم مثل اون طفل شده ام.
    لطفا رهنمائیم کنید چیکار باید بکنم تا فراموشش کنم. میدانم که هرگز فراموش نمی شود ولی میخوام یه خورده هم که شده از دلتنگی که دارم کم بشه دگه نمیتونم این باردرد را تحمل کنم لطفا رهنمایم باشید.
    سپاس.
    سلام

    شما یه اشتباه در گذشته داشتید که با ترس از حرف مردم وارد رابطه با ایشون نشدید تا ببینید میتونید ازدواج کنید یا نه؟

    یه اشتباه دیگه هم الان دارید و اون داشتن رابطه بی فایده با ایشونه.
    همین رابطه بی فایده باعث شده نمیتونید فراموشش کنید.

    راهنمایی برای شما اینه که گذشته رو فراموش کنید و حسرتشو نخورید و این رابطه بی فایده رو تموم کنید.

    باور کن اون بیرون دخترهای خیلی بهتری وجود دارن حتی ممکنه بتونی دختری رو پیدا کنی که ظاهرش شبیه همین خانمه باشه.
    پس خودتو معطل رابطه بی فایده نکن، عشق خوب و شیرین میخوای برو پیدا کن.

  5. کاربران زیر از Experience بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    مشکل روحی که پیدا کردی فکر نکنم فقط با مشاوره حل بشه، روانپزشک خیلی می تونه کمک کنه. دچار اظطراب و ترس شدین، قدرت تصمیم گیری قاطع ازدست دادی و ب طبع اعتماد بنفس هم از بین رفته ... احیای این وضعیت زمان لازم داره در کنارش دارو درمانی . ورزش میکنی؟ حتما زمانی برا ورزش اختصاص بده ، مسافرت و گردش گروهی ...

  7. کاربران زیر از omidd بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  8. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Experience نمایش پست ها
    سلام

    شما یه اشتباه در گذشته داشتید که با ترس از حرف مردم وارد رابطه با ایشون نشدید تا ببینید میتونید ازدواج کنید یا نه؟

    یه اشتباه دیگه هم الان دارید و اون داشتن رابطه بی فایده با ایشونه.
    همین رابطه بی فایده باعث شده نمیتونید فراموشش کنید.

    راهنمایی برای شما اینه که گذشته رو فراموش کنید و حسرتشو نخورید و این رابطه بی فایده رو تموم کنید.

    باور کن اون بیرون دخترهای خیلی بهتری وجود دارن حتی ممکنه بتونی دختری رو پیدا کنی که ظاهرش شبیه همین خانمه باشه.
    پس خودتو معطل رابطه بی فایده نکن، عشق خوب و شیرین میخوای برو پیدا کن.

    سلام
    میدونم که اشتباه کرده ام و رابطه ام بی فایده است قسمیکه گفتم در متن بالا من خودم عکس های از رابطه اش با همکارام دیدم این دلیل بود که نتوانستم او زمان وارد رابطه باهاش بشم ولی باز هم بیخیال رابطه اش بودم و میخواستم کنارم باشه فقط به وقت لازم داشتم ولی اون مدت که ازش دور بودم با یکی دگه ازدواج کرد و من ماندم و این بدبختی.
    و این که بخوام یکی دگه را وارد زندگیم کنم حتی 1 فیصد نمیتونم به کسی دگه فکر کنم بارها کوشش کردم با افراد خوب روبرو شدم ولی بعداز چند روز آشنایی دوباره به گذشته کشانده شدم و مجبور شدم از آشناییم با آنها معذرت بخوام. اصلا احساس نمیکنم خودم اختیار خودم رو داشته باشم مثل روبات شده ام که تنها یه نفر رو میبنه

  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط omidd نمایش پست ها
    مشکل روحی که پیدا کردی فکر نکنم فقط با مشاوره حل بشه، روانپزشک خیلی می تونه کمک کنه. دچار اظطراب و ترس شدین، قدرت تصمیم گیری قاطع ازدست دادی و ب طبع اعتماد بنفس هم از بین رفته ... احیای این وضعیت زمان لازم داره در کنارش دارو درمانی . ورزش میکنی؟ حتما زمانی برا ورزش اختصاص بده ، مسافرت و گردش گروهی ...

    یعنی مشکلم خیلی جدیه نمیتونم ازین مخمصه به تنهایی بیرون بیام؟
    تو کشور ما اصلان روانپزشک وجود نداره بارها از داکتر عقلی و عصبی دارو گرفتم ولی هیچ فایده ای نداشت.
    ورزش هم میکنم هفته 3 بار جیم میرم

  10. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Etemad namu نمایش پست ها
    یعنی مشکلم خیلی جدیه نمیتونم ازین مخمصه به تنهایی بیرون بیام؟
    تو کشور ما اصلان روانپزشک وجود نداره بارها از داکتر عقلی و عصبی دارو گرفتم ولی هیچ فایده ای نداشت.
    ورزش هم میکنم هفته 3 بار جیم میرم

    بستگی به خودتون داره! اراده داشته باشین چرا! دارو هم به شما کمک میکنه وگرنه باز خودت نخواهی مشکلت حل نمیشه!

    کدوم شهرین؟ روانپزشک چرا هست

  11. کاربران زیر از omidd بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط omidd نمایش پست ها
    بستگی به خودتون داره! اراده داشته باشین چرا! دارو هم به شما کمک میکنه وگرنه باز خودت نخواهی مشکلت حل نمیشه!

    کدوم شهرین؟ روانپزشک چرا هست

    سلام.
    من در سایر امور زندگیم از اراده و اعتماد بنفس بهتری برخوردار استم و هیچگونه ترس و استرس از زندگی و یا کسی نداشته ام و ندارم حتی همه دوستانم مرا میستایند بخاطر اراده و اعتماد به نفس بالای که دارم، جز این احساس لعنتی که نمیتونم مقابلش بیستم و کاملا خود را مقابلش ضعیف و ناتوان می بینم.
    درین مدت که تقریبا بیشتر از ده سال میشود همیشه کوشیده ام با استفاده از رهنمایی های دوستان و اهل نظر نقطه ی پایان به این احساساتم بگذارم ولی مثل همیشه نتجه ی نداشت.
    من در شهر کابل افغانستان زندگی میکنم اینجا اصلا داکتر روان پزشک نیست جز چند تای محدود که خود آنها عقده یی هستند و گر بخواهی بهشان از مشکلاتت بگی بهت میخندند و مسخره ت میکنند.
    ویرایش توسط Etemad namu : 08-07-2020 در ساعت 08:47 PM

  13. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    یعنی امکان داره مه یه فرد افسرده باشم ؟؟؟

  14. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44649
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    1
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Etemad namu نمایش پست ها
    سلام .
    من یه پسر 30 ساله هستم از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.
    تقریبا اواخر 18 سالم بود که از یه دختر در محل کارم خوشم آمد ولی مه ضعیف تر از آن بودم که بهش اظهار احساساتم رو کنم. همیشه از دور نگاهش میکردم تقریبا 5 سال همکار بودیم ولی هیچگاه نتواستم بهش اظهار کنم.
    اون دختر طبیعت آزاد داشت و با همه دوست و صمیمی بود با همه میخندید حتی تعداد از همکاران مرد ادعای رابطه با اونو داشتن رابطه ی مثل رابطه زن و شوهر که میداشته باشن، خودمم شاهد قرارش با 3 تن از همکارانم بودم اما اینکه تا چه حد این روابط شان پیش رفته بود نمی دونستم،البته بعداز یکسال از همکار بودن ما میگذشت شماره تماس منو پیدا کده بود و هراز گاهی بهم پیام میداد غافل ازینکه من عاشقش بودم و با هرپیام که برایم میفرستاد باعث دلگرمی ام می شد احساس میکردم شاید براش مهم باشم چون بازجوی احوالم میشدو
    و اینکه بیرون از محل کار چگونه زندگی میکرد نمیدانم شاید خوب بود و شاید هم بدتر بود، بعداز افشای روابطش با همکارانم مجبور به استعفا و اخراج شد ولی باهمه اینها من هنوزعاشقش بودم هنوز دوسش داشتم واصلااین روابط و اخلاق که داشت برام مهم نبود من فقط خودش را دوست داشتم و میترسیدم اگه بهش بگم چرا اینکارها را میکنه شاید دگه نتونم ببینمش. یه بار یه همکارم دیدمش مجبور شد بگه با اون ازدواج میکنه و قراره باهم نامزد بشن بعدش فهمیدم که دروغ گفته بود.
    بعداز رفتنش ازجایکه باهم همکار بودیم خبر شدم ازدواج کرده با یه شخص بیگانه و اون موقع من 25 سالم بود.
    گهگاهی برایم درین مدت که همکار بودیم وحتی بعد از همکار بودن مان حتی بعداز ازدواجش همرایم تماس میگرفت و پیام میفرستاد شاید میدونست و شاید هم نمیدونست که با همه این حرف های که بهش نسبت داده میشود هنوزهم عاشقشم و دوسش دارم. میدونستم که بابشتر از3 مرد درارتباط بود ولی نمیتونستم دور بودنش رو تحمل کنم و وانمود میکردم هیچی نمیدونم تنهاچیزی که میخواستم این بودکه کنارم باشه تا بتونم ببینمش اصلا دوریش برایم قابل تحمل نبود حتی برای یک روز.
    همیشه گریه میکردم چی میشد اگر زندگی قسمی دگه بود و اون دختر خوب بود و یاهم کاش ازین قسمت بد زندگیش خبر نمیداشتم.
    بعداز ازدواجش متوجه احساساتم شد و گفت اگر میدانست من دوستش دارم باکسی دگه ازدواج نمیکرد و منتظرم میماند. ولی نمیدونست باوجود عاشق بودنم شاید نتوانم اعتماد کافی نسبت بهش داشته باشم
    درین مدت بارها باهم جنگ ودعوا کردیم که چرا اینقدر انسان سبک و بداخلاق است هم درزمان که همکارم بود و هم حتی بعداز ازدواجش. همشه منکر روابطش بود و من هم بخاطر بودنش واینکه ازم ناراحت نشه وانمود به اشتباه بودن خودم میکردم ولی بازهم اون قهر میکرد یک سال کم و بیش میرفت و گم میشد خبری ازش نمیداشتم و دوباره برمیگشت اینکه این مدت نبودش را چگونه با اشک و دلتنگی میگزراندم خدا خود میداند.
    بلاخره من هم مجبور شدم احساساتم را کنار بگذارم و ترکش کنم چون عذاب وجدان که داشتم اجازه بهم نمیداد همسر یکی دگه را دوست داشته باشم تقریبا سال ها ازش دور بودم مثل دیوانه هاشده بودم مثل یه معتاد از خود بیخبر حوصله هیچکی و هیچکس را نداشتم همیشه زندگیم پراز بغض، دلتنگی و گریه بود حتی احساساتم بیشترتر شده بودند و از تصمیمی که گرفته بودم سخت نادم و پشمان شده بودم چون دوریش برام قابل تحمل نبود. بعداز مدت دوباره پیداش شد و با همه دلهره که داشتم رفتم دیدنش و دیدمش اون وقت یه دختر ناز و کوچلو که تقریبا 3 سالش میشد داشت و مثل همیشه منکر کار هاش درگذشته بود میگفت همه اش دروغ بود شاید هم من اشتباه دیده و متوجه شده بودم اون راست میگفت.
    الان میدونه که جز به اون به هیچ کسی دگه فکر نکردم. ازینکه جوان بودم و یه وظیفه خوب داشتم با یه عاید ماهانه مناسب همیشه پیشنهاد های خوبی برایم میشد از طرف اقوامم و بیگانه ها که در محل مختلف آشنا میشدیم ولی نمیتونستم به هیچ کسی دگه جواب مثبت بتم نمیتونستم جز به اون به کسی دگه ی فکر کنم حتی بعداز ازدواجش هنوز هم در ثانیه ثانیه ی از زندگیم حضور داره هنوز هم دوسش دارم و عاشقش ام و نمیتونم فراموشش کنم.
    الان 30 سالم است این 12 سال عمرم همه در گریه و دلتنگی گذشت هرشب قبل خواب شدنم از دلتنگی زیاد گریه ام میگیره و باید اشک بریزم.
    کم کم موهایم و ریشم دارن سفید میشن ولی دلم احساسم عشقم و دوست داشتن او با گذشته زمان هنوز هم بیشتر و بیشتر میشود.
    الان او میدونه که دوسش دارم روز یه بار هم که شده پیام میده و یا زنگ میزنه تا جویای احولم شوه و احساسات من بیشترتر عمیق و عمیق تر میشه. روز یه بار هم که شده احساساتم رو بهش اظهار میکنم و بهش میگم چقدر بهش وابسته م و چقدر دوسش دارم با همه عذاب وجدان که سراغم میایه و مثل شن زیر این عذاب وجدان خورد میشم چون در حق یه مرد دگه دارم جفا و ظلم میکنم و به خانم کسی دگه میگم دوستش دارم.
    فقط و تنها به این دلیل شاید بتوانم با ابراز احساساتم از دلتنگی که دارم یه مقدار کمی کوچولو کم کنم ولی هیچی کارگر نیست و بیشتر در چاه از احساسات و دلتنگی در حال غرق شدن هستم.
    دگه نمیتونم درد این دلتنگی که دارم را تحمل کنم باید چی کار کنم تا ازین درد بی درمان خلاص شوم.
    الان با دو درد روبرو هستم یکی دلتنگی همیشگی که از سالها مرا تبدیل به یه موجود زنده بی احساس کرده است، و دوم عذاب وجدان که با نحو با یه زن شوهر دار در ارتباطم گرچه درین سالهای آشنایی که داریم حتی یک بار هم لمسش نکرده ام حتی دستم را به دستش نزده ام فقط با حفظ فاصله ی دوسش داشته ام چون هیچگاه مطمئن نبودم که اون هم منو دوست داره .
    میدونم که هیچگاه بهم نمیرسیم چون الان مربوط و درعقد نکاح یه مرد دگه است و این احساساتم فقط به خودم آسیب میرسانه و تنها من هستم که میسوزم ولی باز هم مثل یه طفل که دلتنگ مادرشه و برای بودن با مادرش گریه و زاری میکنه من هم مثل اون طفل شده ام.
    لطفا رهنمائیم کنید چیکار باید بکنم تا فراموشش کنم. میدانم که هرگز فراموش نمی شود ولی میخوام یه خورده هم که شده از دلتنگی که دارم کم بشه دگه نمیتونم این باردرد را تحمل کنم لطفا رهنمایم باشید.
    سپاس.
    سلام دوست عزیز اتفاقی پست شما را دیدم و شباهت داشت به اتفاقی که برای من افتاده بود و بخاطر همین دوست داشتم تجربه ی خودمو بهت بگم شاید کمکت کنه
    من مشابه چنین اتفاقی چند سال پیش برام افتاد و بواسطه ی یک کاری با دختری اشنا شدم و عاشقش شدم و بعد مدتی که از ابراز علاقه ی من باخبر شد یک حقیقتیو بهم گفت چون عذاب وجدان داشت که قبلا چند تا دوست پسر داشته و یک روابطی هم برقرار شده ولی من بازم ادامه دادم و اون خیلی زیادی اجتماعی بود با هر پسری میخندید و روابط زیادی داشت و این منو اذیت میکرد.
    یک بار منو ول کرد رفت گفت میخوام ازدواج کنم و من مثل دیوونه ها شده بودم و کلی خودمو اذیت کردم و افسرده بودم و بعد از 10 ماه باز برگشت گفت اشتباه کردم و این رابطه تا 5 سال طول کشید و بعد از اینکه از سربازی برگشتم دیدم باز داره میگه که خواستگار دارم و میخوام ازدواج کنم و من متوجه شدم از اولم دوست داشتنم یکطرفه بود و اینکه یک نفر همه ی دنیای ادم بشه در واقع از کمبود محبت ناشی میشه .

    عشق با شناخت بوجود میاد و عشق در نگاه اول وجود نداره . اما ادما بخاطر کششی که بدلیل نیازی جنسی و طبیعی بین جنس مخالف بوجود میاد فکر میکنن عشقه ولی این عشق نیست صرفا یک کشش هست که برای ادامه ی نسل بین همه ی جنس های مخالف هست .

    بعد از اون قضیه و بواسطه ی اینکه سنم بالاتر رفته بود و عاقل تر شدم فهمیدم دوست داشتن یک طرفه هیچ فایده ایی نداره و ارزش نداره ادم خودشو بخاطر این احساسات اذیت کنه چون بی نهایت ادم توی دنیا هست و ممکنه با شناخت بیشتر عاشق یک نفر دیگه بشیم .

    من اون رابطه را خودم کات کردم و یک نامه براش نوشتم و همه چیزو توضیح دادم و این جراتو پیدا کردم که خودم رابطه ی بی ثمر را تموم کنم . خیلی برام سخت بود ولی انجامش دادم .

    شما هم بچسب به کارو علاقت و بدون که عشق خودش توی زندگیت وقتی که اصلا حواست نیست و زمانی که فکرشم نمیکنی پیداش میشه .

    این احساسات کمبود محبت و عزت نفس هست که ادم باعث میشه خودشو بخاطر یکی دیگه آزار بده .

    اگر تو عاشق اونی اونم باید عاشق تو میبود . و باعث میشد اونم سعی کنه تورو بدست بیاره ولی رفت سراغ اشخاص دیگه پس نشون میده حداقل اگر عشقی هم بوده 2 طرفه نبوده .

    عمر خودتو الکی تباه نکن بخاطر یک آدم چون اصلا ارزش نداره . هیچ کس ارزش غصه خوردن نداره .

    شاد و موفق باشی

  15. کاربران زیر از raiiinyman بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2020
    شماره عضویت
    44742
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    5
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط raiiinyman نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز اتفاقی پست شما را دیدم و شباهت داشت به اتفاقی که برای من افتاده بود و بخاطر همین دوست داشتم تجربه ی خودمو بهت بگم شاید کمکت کنه
    من مشابه چنین اتفاقی چند سال پیش برام افتاد و بواسطه ی یک کاری با دختری اشنا شدم و عاشقش شدم و بعد مدتی که از ابراز علاقه ی من باخبر شد یک حقیقتیو بهم گفت چون عذاب وجدان داشت که قبلا چند تا دوست پسر داشته و یک روابطی هم برقرار شده ولی من بازم ادامه دادم و اون خیلی زیادی اجتماعی بود با هر پسری میخندید و روابط زیادی داشت و این منو اذیت میکرد.
    یک بار منو ول کرد رفت گفت میخوام ازدواج کنم و من مثل دیوونه ها شده بودم و کلی خودمو اذیت کردم و افسرده بودم و بعد از 10 ماه باز برگشت گفت اشتباه کردم و این رابطه تا 5 سال طول کشید و بعد از اینکه از سربازی برگشتم دیدم باز داره میگه که خواستگار دارم و میخوام ازدواج کنم و من متوجه شدم از اولم دوست داشتنم یکطرفه بود و اینکه یک نفر همه ی دنیای ادم بشه در واقع از کمبود محبت ناشی میشه .

    عشق با شناخت بوجود میاد و عشق در نگاه اول وجود نداره . اما ادما بخاطر کششی که بدلیل نیازی جنسی و طبیعی بین جنس مخالف بوجود میاد فکر میکنن عشقه ولی این عشق نیست صرفا یک کشش هست که برای ادامه ی نسل بین همه ی جنس های مخالف هست .

    بعد از اون قضیه و بواسطه ی اینکه سنم بالاتر رفته بود و عاقل تر شدم فهمیدم دوست داشتن یک طرفه هیچ فایده ایی نداره و ارزش نداره ادم خودشو بخاطر این احساسات اذیت کنه چون بی نهایت ادم توی دنیا هست و ممکنه با شناخت بیشتر عاشق یک نفر دیگه بشیم .

    من اون رابطه را خودم کات کردم و یک نامه براش نوشتم و همه چیزو توضیح دادم و این جراتو پیدا کردم که خودم رابطه ی بی ثمر را تموم کنم . خیلی برام سخت بود ولی انجامش دادم .

    شما هم بچسب به کارو علاقت و بدون که عشق خودش توی زندگیت وقتی که اصلا حواست نیست و زمانی که فکرشم نمیکنی پیداش میشه .

    این احساسات کمبود محبت و عزت نفس هست که ادم باعث میشه خودشو بخاطر یکی دیگه آزار بده .

    اگر تو عاشق اونی اونم باید عاشق تو میبود . و باعث میشد اونم سعی کنه تورو بدست بیاره ولی رفت سراغ اشخاص دیگه پس نشون میده حداقل اگر عشقی هم بوده 2 طرفه نبوده .

    عمر خودتو الکی تباه نکن بخاطر یک آدم چون اصلا ارزش نداره . هیچ کس ارزش غصه خوردن نداره .

    شاد و موفق باشی

    ممنونم از مشاوره نیک تان و اینکه از تجربه خود بهم تعریف کردید انرژی مثبت توی این تعریف تان محسوس کردم.

  17. کاربران زیر از Etemad namu بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Sep 2015
    شماره عضویت
    21877
    نوشته ها
    2,577
    تشکـر
    2,345
    تشکر شده 1,788 بار در 1,138 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از درد بنام عشق یا همان دلتنگی رنج میبرم.

    نقل قول نوشته اصلی توسط Etemad namu نمایش پست ها
    سلام.
    من در سایر امور زندگیم از اراده و اعتماد بنفس بهتری برخوردار استم و هیچگونه ترس و استرس از زندگی و یا کسی نداشته ام و ندارم حتی همه دوستانم مرا میستایند بخاطر اراده و اعتماد به نفس بالای که دارم، جز این احساس لعنتی که نمیتونم مقابلش بیستم و کاملا خود را مقابلش ضعیف و ناتوان می بینم.
    درین مدت که تقریبا بیشتر از ده سال میشود همیشه کوشیده ام با استفاده از رهنمایی های دوستان و اهل نظر نقطه ی پایان به این احساساتم بگذارم ولی مثل همیشه نتجه ی نداشت.
    من در شهر کابل افغانستان زندگی میکنم اینجا اصلا داکتر روان پزشک نیست جز چند تای محدود که خود آنها عقده یی هستند و گر بخواهی بهشان از مشکلاتت بگی بهت میخندند و مسخره ت میکنند.
    پس آدم قوی هستی و فقط نمی خواهی واقعیت قبول کنی و ته دلت یک امید واهی وجود داره ک شاید بهش برسی... که باید این از بین ببری و ازش دور بشی...
    ان شاءالله که مشکلت حل میشه عشق واقعی خودت تجربه میکنی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد