سلام دوستی داشتم اسمش منا بود برام خواهربود مادر بود همه کسم بود، مونسم بود، هنوزم که هنوزه دلم گاهی هواشومیکنه و واسش تنگ میشه، من ازدواج کردم و بعد از آن، همسرم گفت که دوست نداره من با دوستام دررفت و آمد باشم، منم مجبور شدم قبول کنم، ولی نتونستم فراموشش کنم و هنوزم گاهی تصورش میکنم و باهاش توخلوتم حرف میزنم، گاهی دلم اینقدر تنگ میشه ک میخوام خفه بشم از بغض....
بچه ها کمکم کنید راه حلی بگین ک بتونم انجام بدم ک این قدر اذیت نشم...