نوشته اصلی توسط
رعد و برق
سلام وقتتون بخیر
من خانمی ۳۸ ساله هستم که ۱۳ ساله ازدواج کردم.
همسرم خیلی تعصب دارن رو خانواده و فامیل خودشون. و من این موضوع رو نمیتونم دیگه تحمل کنم. طوریکه ما چندین بار دعوای مفصلی سر این موضوع داشتیم چند مورد اشاره میکنم.
مثلا دوران نامزدی اگه خونه اقوامش میرفتم که وظیفه ام بود و اگر نمیرفتم باهام قهر میکرد و حرف نمیزد. بعضی وقتام میگفت میای یا من برم؟ اگه میگفتم نه خودش تنها میرفت.
چندسال پیش پسرخاله جوان همسرم فوت شدن و ما چون رابطه خوبی با خاله ایشون داشتیم ما تا چهلم ایشون هر روز بهشون سر میزدیم و کاری از دستمون در میومد انجام میدادیم و همینطور مادر همسرم که از شهرستان بودند تا چهلم اونجا بودند و رفت و امد و همدردی منو میدیدند. بعد از یکی دوماه بعد فهمیدم که مادرشوهرم به همسرم گله کرده که چرا من به خواهرشوهرم که مجرده و ۴۰ روز بدون مادرش منزل بوده زنگ نزدم حالشو بپرسم.
که همین موضوع باعث دعوای ما شد. من انتظار داشتم شوهرم بگه مادر، زن من که هر روز به شما و خاله سر میزد دیگه چه انتظاری داری؟
ولی با حق به جانب اینو بهم گفت که چرا زنگ نزدیو ... بعد من اومدم زنگ بزنم به خواهرشوهرک که مشکلی داره باهام ؟ که شوهرم گوشیمو گرفت پرت کرد و شکست و یه قهر یه هفته ای داشتیم ولی اصلا قبول نکرد که اشتباه کرده.
یا مثلا برادرشوهر مجردم دانشجوی شهر ما بود که بعضی وقتا میومد خونمون و من به شوهرم میگفتم که درست نی وقتی تو میری سرکار برادرت اینجا باشه من و اون نامحرم هستیم اگه میشه هر وقت تو خونه هستی اونم بیاد من معذبم. ولی توجهی نمیکرد تا اینکه بعد از چندبار من عصبانی شدم گفتم یا جای منه یا برادرت.
که گفت قدم برادرم رو تخم چشامه تو میخوای برو. منم رفتم ولی خودم یه هفته بعد برگشتم.
برادرش فهمید رفت به خانوادش گفت که دیگه خونه داداش نمیرم... مادرشوهرمم ناراحت از این موضوع.
همین برادرشوهرم وقتی ازدواج کرد وقتی ما برای اولین بار سالگرد ازدواج گرفتیم بخاطر زنش دعوت شوهرمو رد کرد.
ولی شوهرم اصلا ناراحت نمیشه منم میگم با عصبانیت باهام برخورد میکنه.
یا مثلا برا پدر من کادو نمیخره ولی برای پدرش روز پدر میخره.
یا مثلا روز تولدم یا سالروز ازدواجمون یا روز زن در صورتیکه باید کنار من باشه میره پیش خانوادش و اونارو تو الویت میزاره.
مراسمی یا جشنی یا عیادتی یا ترحیمی چیزی تو اقوامش نیست که نرفته باشم ولی همش گله داره که تو نمیای.
وای برعکس من جشنی یا حتی دوبار عمل جراحی داشتم عده کمی از اقوامش اومدن.
یا حتی مادربزرگم فوت شد اقوامش که نیومدن مراسم هیچی . بهش شکایت میکردم باهام دعوا میکرد
از من انتظار داره به خانوادش و اقوامش احترام بزارم ولی من انتظار احترام نداشته باشم.
آدم منطقیه و آروم و مهربون ولی این موضوع تعصبش خیلی اذیتم میکنه طوریکه فکر خودکشی یا طلاق به سرم میزنه چون خیلی عصبی شدم حتی دوبار تشنج کردم از شدت ناراحتی. جدیدا هم خودم رو میرنم چنگ میندازم. میترسم واقعا از آینده.
ما بچه نداریم. میترسم بچه دار بشم اوضاع بدتر بشه.
بنظرتون باهاش چکار کنم؟