سلام ما الان 3 سال و نیمه ازدواج کردیم من 23 همسرم 22 سالشه اون با عشق من با صلاحدید خانواده ام پسر خالمه و تو خونه مادر شوهرم زندگی میکنیم ط بالایی اونها شوهرم 2 تا برادر دیگه داره ک هر دوشون ازش کوچیکترن پدرش فوت شده 7 ساله فوت شده میدونم تقصیر خودم که جلوی خونوادم کوتاه اومدم و تن ب این ازدواج دادم و حماقت کردم اومدم تو خونه خالم الان همسرم بیکاره از اولش هم بیکار بود همه حسم اینه که خونوادم می خواستن از شرم خلاص شن و گرنه هیچی نداشت حتی سربازی نرفته کار نداره مشکل اینه که وضعیت اقتصادی به غایت افتضاحی داریم مادر شوهرم هر ماه150 ب شوهرم پول میده خونواده منم هزینه دانشگاه و کتابامو میدن بخدا دیگه خسته شدم بریدم من دوس ندارم همه چیز زندگیم نقل مجلس مردم بشه سال تا سال هم ک مامانمو ببینم ی کلمه راجب زندگیم نمیگم یعنی اونا نمیدونن ما همچین وضعیتی داریم خوشم نمیاد بدونن مشکل رو خودمون باید حل کنیم ولی شوهرم همه چیز رو میبره میذاره کف دست مادرش از همه زندگی مون خبر دارن از همه چی چن وقت پیش متوجه شدم 1 از سکه هایی که کادوی عروسی مون بود نیست و به شوهرم گفتم یعنی من شمارش اونها رو نداشتم فقط از بسته بندی سکه خیلی خوشم میاومد و ترکیب رنگهاش خیلی قشنگ بود دقیقا همون سکه نبود و فهمیدم چن روز بعد دیدم ی سکه با ی شکل دیگه اورده گذاشته تو جعبه طلاهام خیلی فکر کردم تا یادم اومد ی سکه دیگه هم نیسته حالا اینم بگم کلید خونمون دست خالم هست ی کلید یدکی داره ازش هم برمیاد برا عروسی مون هم گفت پول های شب حنا بندون از پیشم گم شده خیلی خسیسه عمرا اگه گم کرده باشه ب شوهرم گفتم گفت من برنداشتم این سکه جدید هم من نذاشتم شوهرم دروغ هم زیاد میگه البته فک کنم عقده دوران کودکیش هست چون باباش ادم فوق العاده خشنی بوده و تنبیه های وحشتناکی میشدن هم شوهرم دروغ میگه هم از مادرش برمیاد سکه ها رو برداشته باشه می خواستم برم کلانتری شکایت کنم ک استخاره گرفتم بد اومد منم نرفتم فقط این نیست یکی از قوری هامون و یکی از بالش هامون هم گم شدن تو خونه خیلی هم پول گم می کنیم اینم می خوام بگم از پول یارانه می خواستم یکی از وسیله های خونمون مشکل پیدا کرده بود و باید ترمیم میشد من براش نزدیک 160 در نظر گرفته بودم شوهرم رفته ی قبض 60 ت برق برام اورده ک اینم باید پرداخت بشه در حالی ک من نمیدونم ماله ما هست یا مال مادرش زودتر از دانشگاه رسیدم خونه تو راه پله صدای مامانش میاومد ک نه اون رو ک من از پول یارانمون میدم ب من میگه خودت بیا خونه ک من میرم دانشگاه میام خونه میبینم رفته خونه مامانش نشسته من نمی خوام دیگه تو خونه مادر شوهرم زندگی کنم ما با هم خوبیم ولی مامانش وسط زندگی مون موش میدوونه مظمئنم یعنی بعد 3 سال و خرده ای شناختمش خیلی مرموزه چند بار هم که بحث رو ب خونوادم کشوندم خونوادم منو مقصر دونستن از نظر اونها همین که ما ی سقفی بالا سرمون داریم از خدامون هم باید باشه پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریم الان 25 ساله ک با پدرم زندگی می کنه یعنی مامان خودم از دست مادر بزرگم عاصی بود ولی باز هم منو فرستاد ور دل خالم شوهرم بیکاره وقتی کاری نداره جایی هم نمی تونیم اجاره کنیم هر روز بیشتر از دیروز رومون ب رو هم باز میشه خودم هم ک هنوز درس می خونم شوهرم درسش تموم شده و اصلا دنبال کار نیست این هم بگم این اواخر انقدر روم فشار عصبی هست که خیلی زود عصبانی میشم و موهام سفید شده منو راهنمایی کنید فقط تا حد امکان نمی خوام موضوع ب خونوادمون بکشه خودمون حلش کنیم بهتره ممنون از شما