نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: بیکاری شوهرم

1479
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    53
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    Smile بیکاری شوهرم

    سلام ما الان 3 سال و نیمه ازدواج کردیم من 23 همسرم 22 سالشه اون با عشق من با صلاحدید خانواده ام پسر خالمه و تو خونه مادر شوهرم زندگی میکنیم ط بالایی اونها شوهرم 2 تا برادر دیگه داره ک هر دوشون ازش کوچیکترن پدرش فوت شده 7 ساله فوت شده میدونم تقصیر خودم که جلوی خونوادم کوتاه اومدم و تن ب این ازدواج دادم و حماقت کردم اومدم تو خونه خالم الان همسرم بیکاره از اولش هم بیکار بود همه حسم اینه که خونوادم می خواستن از شرم خلاص شن و گرنه هیچی نداشت حتی سربازی نرفته کار نداره مشکل اینه که وضعیت اقتصادی به غایت افتضاحی داریم مادر شوهرم هر ماه150 ب شوهرم پول میده خونواده منم هزینه دانشگاه و کتابامو میدن بخدا دیگه خسته شدم بریدم من دوس ندارم همه چیز زندگیم نقل مجلس مردم بشه سال تا سال هم ک مامانمو ببینم ی کلمه راجب زندگیم نمیگم یعنی اونا نمیدونن ما همچین وضعیتی داریم خوشم نمیاد بدونن مشکل رو خودمون باید حل کنیم ولی شوهرم همه چیز رو میبره میذاره کف دست مادرش از همه زندگی مون خبر دارن از همه چی چن وقت پیش متوجه شدم 1 از سکه هایی که کادوی عروسی مون بود نیست و به شوهرم گفتم یعنی من شمارش اونها رو نداشتم فقط از بسته بندی سکه خیلی خوشم میاومد و ترکیب رنگهاش خیلی قشنگ بود دقیقا همون سکه نبود و فهمیدم چن روز بعد دیدم ی سکه با ی شکل دیگه اورده گذاشته تو جعبه طلاهام خیلی فکر کردم تا یادم اومد ی سکه دیگه هم نیسته حالا اینم بگم کلید خونمون دست خالم هست ی کلید یدکی داره ازش هم برمیاد برا عروسی مون هم گفت پول های شب حنا بندون از پیشم گم شده خیلی خسیسه عمرا اگه گم کرده باشه ب شوهرم گفتم گفت من برنداشتم این سکه جدید هم من نذاشتم شوهرم دروغ هم زیاد میگه البته فک کنم عقده دوران کودکیش هست چون باباش ادم فوق العاده خشنی بوده و تنبیه های وحشتناکی میشدن هم شوهرم دروغ میگه هم از مادرش برمیاد سکه ها رو برداشته باشه می خواستم برم کلانتری شکایت کنم ک استخاره گرفتم بد اومد منم نرفتم فقط این نیست یکی از قوری هامون و یکی از بالش هامون هم گم شدن تو خونه خیلی هم پول گم می کنیم اینم می خوام بگم از پول یارانه می خواستم یکی از وسیله های خونمون مشکل پیدا کرده بود و باید ترمیم میشد من براش نزدیک 160 در نظر گرفته بودم شوهرم رفته ی قبض 60 ت برق برام اورده ک اینم باید پرداخت بشه در حالی ک من نمیدونم ماله ما هست یا مال مادرش زودتر از دانشگاه رسیدم خونه تو راه پله صدای مامانش میاومد ک نه اون رو ک من از پول یارانمون میدم ب من میگه خودت بیا خونه ک من میرم دانشگاه میام خونه میبینم رفته خونه مامانش نشسته من نمی خوام دیگه تو خونه مادر شوهرم زندگی کنم ما با هم خوبیم ولی مامانش وسط زندگی مون موش میدوونه مظمئنم یعنی بعد 3 سال و خرده ای شناختمش خیلی مرموزه چند بار هم که بحث رو ب خونوادم کشوندم خونوادم منو مقصر دونستن از نظر اونها همین که ما ی سقفی بالا سرمون داریم از خدامون هم باید باشه پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریم الان 25 ساله ک با پدرم زندگی می کنه یعنی مامان خودم از دست مادر بزرگم عاصی بود ولی باز هم منو فرستاد ور دل خالم شوهرم بیکاره وقتی کاری نداره جایی هم نمی تونیم اجاره کنیم هر روز بیشتر از دیروز رومون ب رو هم باز میشه خودم هم ک هنوز درس می خونم شوهرم درسش تموم شده و اصلا دنبال کار نیست این هم بگم این اواخر انقدر روم فشار عصبی هست که خیلی زود عصبانی میشم و موهام سفید شده منو راهنمایی کنید فقط تا حد امکان نمی خوام موضوع ب خونوادمون بکشه خودمون حلش کنیم بهتره ممنون از شما

  2. 3 کاربران زیر از betty69 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : بزرگ ترین مشکل خونواده دو نفرمون

    باسلام
    به مشاور خوش آمديد
    مطلبتون رو خوندم. نكاتى كه من از حرفتون متوجه شدم اينه كه شما وقتى ازدواج كرديد تقريبا ١٩ ساله بودين و همسرتون هم يكسال ازتون كوچيكتره و در حال حاضر توى واحدى بالاى خونه مادرشوهرتون كه خالتونه زندگى ميكنيد و معتقدين كه اين نزديكى به خانواده همسر باعث دخالت اونها در زندگيتون شده.

    حالا مسئله اى كه از نظر ما مهمتره و بايد بيشتر بهش توجه كنيد اينه كه در وهله ى اول شما بايد روى روابط خودتون و شوهرتون كار كنيد و از صميميت و اعتماد بينتون نهايت استفاده رو در جهت بهتر كردن زندگيتون و پيشبرد اهدافتون بكنيد. و بدين ترتيب شوهرتون رو براى پيدا كردن شغلى مناسب و سر كار رفتن ترغيب كنيد، چرا كه دراينصورت هم از نظر مالى تا حدودى مستقل خواهيد شد و هم ايشون تمام مدت تو خونه كنار و مادرش نخواهند بود.

    نكته ى بعدى اينه كه از قديم گفتن دورى و دوستى، ولى حالا كه براى شما شرايط به گونه اى بود كه نتونستين اينو محقق كنيد، پس بايد در همونجايى كه هستيد شرايط يك زندگى مستقل(از همه نظر) رو فراهم كنيد و حد و مرزى براى زندگيتون تعيين كنيد و همينطور براى روابطتون. بعنوان مثال دادن كليد خونه به خالتون اصلا كار درستى نبوده(به هركسى كه ميخواد باشه)چون خونه ى هركس محيط خصوصى و امن هر كسيه و هيچكس حق نداره بى اجازه واردش بشه. و اگه همسرتون كليد رو به ايشون داده شما بايد با صحبت كردن منطقى اين مسئله رو حل كنيد

    و اما اينكه الان شما نبايد به كارها و رفتارهاى مادرشوهرتون زياد توجه كنيد، چون اينكارتون باعث حساس شدن شما و درنتيجه ناراحتيتون ميشه. همچنين نبايد جلوى شوهرتون مكررا از مادرش انتقاد كنيد يا نسبت بهشون موضع بگيريد، چون اين موجب از بين رفتن رابطه ى خوب و صميمى بينتون ميشه

  4. کاربران زیر از Ravanshenas بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    53
    نوشته ها
    2
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 2 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بزرگ ترین مشکل خونواده دو نفرمون


    خوبروابط مون در حد وسط نه خیلی خوبه نه خیلی بده ولی شوهرم ب من خیلی دروغ میگه منحس میکنم
    سرم رو تا کمر تو برف کردم به خاطر اینکهدعوامون نشه وقتی دروغش رو ب روش میارم حتی یک کلمه
    هم حرف نمیزنه منم اصلا ب روش نمیارم دیگه تمومشمیکنم خوب تا وقتی اینجوری باشه اعتمادی بینمون
    بوجودنمیاد خیلی باهاش صحبت کردم که دیگه دروغ نگه ولی آب در هاون کوبیدنه اولش قبولمیکنه و قول
    میده ولی دوباره روز از نو روزی از نو .
    سر هرکاری هم نمیره تازه فارغ التحصیل شده و شغلی در رابطه با رشتش می خواد رشته فنیخونده و همه
    جا سابقهکار می خوان مشکل اینه که به حقوق کم هم راضی نیست.
    من بهکارهای خالم خیلی حساس نیستم ولی بخدا خیلی خودشو دخالت میده از من چیزی نمی پرسهچیزی هم بهم
    نمی گه ولی ب شوهرم خیلی گیر میده الان 1 سالهدیوونم کرده که بچه نداریم ب دوست و اشنا گفته که بهم بگن
    بچه داربشیم چند وقت پیش یکی از فامیلا میرفت کربلا اومده بود خدافظی جلو ی جمع 20 نفریبرگشت بهش
    میگه برا هم دعا کن خدا بهمون ی بچه کوچیک بدهخوب یعنی وضعیت ما ک دیگه گفتن نداره خودمون آویزون
    بقیه بچه می خوایم چیکار.ی بار هم ب خانم همسایهگفت خانمه فک کرد ما مشکل داریم بچه دار نمیشیم ک انقدر
    جلز ولز می کنه ب من گفت خدا بزرگه الان پزشکیپیشرفت کرده و از این حرفها.
    مندرباره خونوادش اصلا باهاش حرف نمیزنم نه خوبیشونو میگم نه بدیشون رو ولی مثلا تومورد بالا بهش تذکر
    دادم کوقتی مامانت اینجوری میگه بقیه فک می کنن ما مشکل داریم که بچه نداریم بهش بگو جلوبقیه سفره دلش
    رو باز نکنه در همین حد میگم دیگه خیلی پاپیچشنمیشم مگه خودش بیشتر سوال بپرسه.

  6. 2 کاربران زیر از betty69 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2329
    نوشته ها
    46
    تشکـر
    30
    تشکر شده 22 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : بزرگ ترین مشکل خونواده دو نفرمون

    سلام عزیزم خب یجور سعی کن راضیش کنی بره سر کار تمامه مهندسام اول از پایه حقوق کارگری شرو میکنن بعد افزایش حقوق اولین مشکلی که باید حل شه همینه از مادرش حرف شنوی داره ؟ خب اگه خالت دوست داره بچه دار شین تو از فرصت استفاده کن بگو با شوهرت حرف بزنه اول اون بره سر کار یکی دوسالی بعد بچه... سعی کن روابطتو با شوهرت طوری تنظیم کنی که باعث اعتماد بنفسش بشه بهتر شدن رابطت با شوهرت کلید حل خیلی از مشکلاته عزیزم میدونم تو دلت چخبره اما سعی کن احساساتو بهش نشون ندی فقط تشویقش کن بکار

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد