21 دختر مجرد...خانواده ی تقریبا متلاشی شده(پدر و مادر بنده یه جورایی طلاق غیررسمی گرفتند . جدا از هم زندگی می کنند)...از نظر مالی خوب هستیم.یه ولی بزرگ توی زندگیم هست.به هیچ کسی اعتماد ندارم حتی خانواده و روانشناس.دوست ندارم چه صمیمی و نا صمیمی...حتی میترسم حرفامو توی دفتر خاطراتم بنویسم مبادا یکی بخونه و بفمه من چی توی ذهنم دارم.الان دقیقا دارم از درونم هم متلاشی میشم.شهرمون خیلی کوچیکه برای همین نمی تونم حرفامو بزنم.باید مودب و متین باشم باید سرسنگین باشم.نباید دست از پا خطا کنم.باید شدید درس بخونم.هر کاری میکنم باید بگم به بقیه تا بهم اجازه بدن.حتی اگه بقیه بهم اجازه ندن و از نظر شرع و قانون هم مشکلی نباشه نباید برم.همیشه باید بقیه رو در نظر بگیرم و از حق خودم بگذرم چون محجوب هستم.میترسم بقیه راجب من براساس خانواده ی متلاشیم قضاوت کنن نه خود من.پس باید تا جایی که میتونم باید اروم باشم.هر وقت میخام با یکی دوست شم خیلی زود خانوادمو میارن وسط(شاید میخان ازم امتیاز بگیرن)یادم نمی یاد کسی راجب به اونا حرفی یا اشاره ای نزنه.میخان تحقیرم کنن.برای همین شدم ملکه ی یخ.مغرور،کم حرف،همیشه عصبانی.دوست پسر نداشتمو و ندارم.دوست ندارم با بقیه دوست شم چون همشون دورو و ریاکار هستند.پشت سر ادم حرف میزنند.حتی اگه خیلی کارا براش انجام بدید.سال سوم دانشگاه هستم.ولی بقیه برام تعیین تکلیف میکنند.اعتماد به نفس صفر...تنفر از خود 100 درصد...من نباید خطا کنم حتی اگه یه کیلو هویج رو به جای 2 هزار تومن 4 تومن بخرم کلی عصبانی میشن.کلی تحقیرم میکنن ولی خودشون میرن میلیون میلیون سرشون کلاه میذارن باید خفه خون بگیرم.از دختر بودن خودم متنفرم.کوچک ترین اشتباه من برابر با تحقیر دیگران و یه عالمه احساس گناه برای من.حالا کاملا دیوونه شدم.همیشه اشتباهات گذشته ام میاد به ذهنم و هزاران برابر شکنجه ام میدم.تا جایی که بلند میگم به خودم دست از سرم بردار.ولم کن....