من حق ندارم ناراحت باشم پس ناراحت نیستم ولی
خوشحالم نیستم خیلی خیلی خیلی دلم میخواد خودکشی کنم ولی شنیدم هر کی خودکشی کنه روح سرگردان میشه واسه همین نمیکنم چون ترجیح میدم برم جهنم تا اینکه سرگردان باشم ...ولی تو تصوراتم کردم خیلی بخاطر خوشال شده بودم ولی بعدش دیدم فقط تصوره دیگه تصور نکردم ولی خودزنی میکنم از ۱۰ سالگیم تا الان البته ۱۲سالگی و۱۳ سالگیم نکردم شاید چون معلم۱۲ سالگیم روانشناس بود نمیدونم بخاطر جلب توجه نمیکنم! اگه بخاطر جلب توجه بود شما اولین نفری نبودین که بهش میگم
خودزنیای ۱۰ سالگیم بیشتر شبیه تنبیه بدنی بود مال۱۱ سالگی بیشتر شبی شکنجه بود..ولی بعد از اونا
یه مدل دیگن نمیدونم مثلن یه بار گردنم یجور درد میکرد نمیتونستم حرکت* بدمش فک کردم بخاطر اینکه ازبس سرم تو گوشیه'_' ولی بعدش وقتی میخواستم با راکت بزنم پس گردنم یادم افتاد درد گردنم بخاطر اون بوده یا مثلن یه بار آنقدر به زانوم ضربه زدم الان چند ماه میگذره ولی هنوز رو زانوم جای سبزش هست یا یه بار داشتم همینجوری سرم رو میکوبیدم به دیوار که یهو فهمیدم مامان بزرگم فک میکنه صدای خوردن سرم به دیوار صدای ساخت وساز همسایس
که داره خونش و میسازه زود دیگه سرم رو نزدم تا لو نرم ولی خیلی خوبه مخصوصا وقتی انقد یه جاتو زدی که خونی شده فک میکردم فقط با چیز برنده یه جا خونی میشه ولی اینجور نیس یه بارم خواستم با شلاق خودمو بزنم ولی چون صدا داره بقیه میشنون
نکردم ولی اگه موقعیتش پیش بیاد حتما میکنم
خیلی به خودکشی فک میکنم با اینکه قصد انجام نَدارَم مثلن وقتی چاقو دستمه دلم میخواد همون جور مسیرشو ادامه بدم چاقو رو بکنم تو شکمم داشتم پوست میوه رو میکندم یهو چاقو از دستم رد شد خورد به بالای رگ دستم بازم همین اتفاق بعدا افتاد فقط ۲ سانت پایین تر بود خورده بود به رگم آخه چرا
خیلی مردنمو دوس دارم هر اتفاقیم میشه زود فکر میکنم الانه که بمیرم مثلن دلم برخورده درد میکنه فکر میکنم دیگه کارم تمومه که بعد چند ساعت خوب شدم یا سرم گیج می ره فک میکنم الانه که مردم
.دلم میخواد بمیرم. وقتی تو تفکراتم غرق میشم دیگه انگار فقط یه جسد متحرکم مثلن یه بارداشتم فکر میکردم فکرم تموم شد از فکر اومدم بیرون دیدم دارم با چکش به دیوار ضربه میزنم جوری که گچش داره کنده میشه و شده زود چکش رو گذاشتم رو میز از اتاق رفتم خیلی بد بود کارم یا مثلن میبینم یهو مامانم با عصبانیت میگه چرا این کار رو نکردی
۳ بار تکرار کردم نه جواب دادی نه انجام دادی
و من پافشاری میکنم که اصلا چیزی بهم نگفته
و خودمم به همین معتقدم البته این مال بچگیم بود الان حرفشونو باور میکنم یه بو هایی هم حس میکنم گاهی که فقط من میتونم حسشون کنم به هرکیم میگم میگه نمی دونه چرا حس میکنم اون بو رو
همیشه شبا قبل خواب فک کنم تا یک ساعت با اینکه خوابم میاد ولی تو تفکراتم فرو میرم که بعدا ناخودآگاه خوابم میبره خیلی کم حرفم دلم نمیخواد دوستی داشته باشم دلم میخواد تنها باشم ولی همیشه گاردم بازه یعنی تهاجمیم یه بار معلمم داشت درس میداد یه جوری تو تفکراتم رفته بودم که یهو دیدم معلمم میگه چرا اینجوری نگام میکنی
دیدم قشنگ بد جور بهش اخم کردم زود درستش کردم اگه آگاه بودم اون جور نگرش نمی کردم باور کنید آمادگی یه بار بچه ها دستمو گرفته بودن داشتن سر من باهم بحث میکردن بحث خوب البته ولی من یواشکی از لابه لاشون دررفتم از کلاس خارج شدم البته اونا نفهمیدن فک کردن هنوز اونجام ولی اونجا نبودم کلن میگن یهو ظاهر میشی یهو غیب میشی سر همین یه بار بابام انقد ترسیده بود چون یهو ظاهر شده بودم پنجم یکی از همکلاسیام یکی از رفتارام براش بامزه بود و میخندید و باهام حرف میزد ولی من حتی بهش لبخندم نزدم البته اینم بعد چند سال فهمیدم که چرا بهش توجه نکردم
تشکرکه‌به‌حرفام‌گوش‌داد ی
میگم من چمه ؟
اگه چیزیم خواستین بگم بگین بگم
نظرت چیه؟
نوشته اصلی توسط بی‌نام
