سلام
دختری 25 ساله هستم. حدود یک ساله با مردی محرمم که همسر و یک فرزند داره ( 10 ساله ازدواج کرده)... شدیدا دوسش دارم و شدیدا دوستم داره...
قبل از من با یه دختر دیگه حدود 4 سال دوست بوده و میگه که عاشقش نبوده و مثل خواهرش کمکش میکرده... حتی اون دختر با شخص دیگه ای دوست بوده. تا اینکه اون دختر ازدواج میکنه و رابطه شون قطع میشه... اون اوایل خیلی دلخور بود ازش و میگفت همه جوره کمکش کردم اما اون این طوری تنهام گذاشت... چندبار پیش اومد که با اسم اون صدام کرد که از لحاظ روانی خیلی بهم ریختم اما کمکش کردم که هضمش کنه... همون طور که اون کمکم کرد تا مشکلاتی رو که توی محل کارم برام پیش اومده بود و باعث شد از اون کار بیرون بیام رو هضم و فراموش کنم...
تو این یک سالی که گذشته به شدت بهش علاقه مند و وابسته شدم... اونم خیلی بهم علاقه داره... انصافا از خیلی چیزاش به خاطر من گذشته و خیلی خطرات رو به جون خریده... اما من طاقت یک روز ندیدنش رو ندارم... اون تمام سعیش رو میکنه تا نه برای خانواده ش و نه برای من، کم نذاره... اما اخیرا به شدت حساس شدم... شرایط خیلی سختی داره... خیلی درگیره کاره... از اون طرف خانواده ش... و ازاین طرف من که اگه یه روز نبینمش دیوونه میشم... همه این داستان ها کم بود، الان ماموریتش توی محل کارش داره تموم میشه و باید برگرده جای قبلیش... همون جایی که اون دخترخانمی که گفتم 4 سال باهاش دوست بوده ، اونجا کار میکنه...
خیلی داغونم... هزار تا فکر و خیال میکنم... فکر اینکه باز برگرده سمت اون... همین جوریش با توجه به اینکه به عید نزدیک میشیم فکر اینکه توی تعطیلات 5 روز... نمیبنمش داره دیوونه م میکنه... فکر برگشتنش به اون شرکت... فکر اینکه اگه یه روزی دیگه نخواد که باهم باشیم...
تمام زندگیم شده... چندین بار تا مرز خودکشی رفتم و برم گردونده... خیلی خسته ام... این فشارها داره داغونم میکنه... به شدت آدم عصبی هستم. زخم معده و میگرن دارم و جدیدا درد قلب هم بهش اضافه شده... به من بگید چی کار کنم...