با سلام سه ساله كه ازدواج كردم با شوهرم يك سال دوست بوديم قبل از ازدواج خيلي با هم خوش بوديم البته يه هفته ي اول يكي از دوستام از روي حسودي چيزايي به شوهرم گفت كه هنوز دارم تاوانش رو ميدم اوايل فكر ميكردم اين بدبينيها بالاخره تموم ميشه بالاخره بهم اعتماد ميكنه اول كارم رو رها كردم و بعد به جايي رسيد كه گفت اگه بخواي باهم ازدواج كنيم بايد بدون من تا سر كوچه هم نري! منم كه فكر ميكردم اون فقط ميخواد از من اطاعت رو ببينه تا آروم شه قبول كردم با خودم فكر كردم اون كه نمي تونه يه انسان رو زندوني كنه اما كرد؟ اون سه سال منو زندوني كرد و من هميشه در انتظار باز شدم درهاي اعتمد شو درهاي اين خونه موندم اما اين درا باز نميشه هيچوقت اين اتفاق نخواهد افتاد اينو دائم بهم ميگه ميگه اگه ناراحتي ميتوني طلاق بگيري! مني كه مهريه ام پنج سكه است و هيچ پشتوانه اي ندارم پدر و مادرم طردم كردند و به هيچ وجه حاضر به قبولم نيستند و هيچ تخصصي ندارم به نظر شما چكار بايد بكنم تازه نميدونم با اين وضعيت و با وجود اينكه ميدونم به من خيانت كرده بازم دوسش دارم ميترسم جدا از مسائل مالي بعد از طلاق دوريش باعث بشه خودكشي كنم خيلي حالم بده لطفاً كمكم كنيد نميدونم چكار كنم