سلام خدمت دوستان عزیز
من 29سال سن دارم سال گذشته بادختری آشنا شدم یعنی اونو بهم معرفی کردندبرای ازدواج ومن رفتم باایشون صحبت کردم وتمام شرایط وبه هم گفتیم ایشان کارمند هستندومشکلی نداشت ومن خودم هم کارمندهستم وخودش گفت که مشکلی نداردوگفت که مادرم هم باهام موافقه وقراربودکه بعدیه هفته بهم جواب بده ولی متاسفانه جوابش منفی بود وگفت برادرم (به قولی برادرش پزشک است)گفت باازدواج من مخالف است وگفت که بایددرس ات وادامه بدی برای ارشد وچندماه بعد هم پیگیرشدم ولی باهمون حرفا خودش دوست داشت ولی به احترام یاحالا ترس جوابش منفی بودتااینکه همین هفته فهمیدم نامزدکرده حالا با کی؟بابرادرخانم آقای دکتر !یعنی نامزدبرادرعروسشون شده!چندروزه اینقدرناامیدشدم وگریه کردم اگه بخاطرگناهش نبودتاحالا خودم وکشته بودم صرفا نه بخاطر خودش بخاطراینکه اون ثروتمنداست وبخاطرپول اونو بهش دادن واینم این وسط روی حرف برادرش حرفی نمیزنه پیش خودم نقشه هایی کشیدم میخوام کاری کنم که بهم نرسن هرطور شده حتی اگه 2تابچه هم داشته باشه بایدبهمش بزنم دارم اعتقادم وازدست میدم بخاطر بدبختی بخاطر کم پولی آخه این چه دنیایی که ماداریم داخلش زندگی میکنیم ازشما خواهش میکنم بهم بگیدچکارکنم وازشماخانم های محترم که احساسات هم رو درک میکنید وبهم بگید به نظر شما این خانم پیش خودش چه فکری کرد که به من نه گفت وبه اون بله! دارم خودم ومیخورم ازبس این چندروز فکرکردم آخه اون گفت چون برادرش نمیذاره دیگه ازدواج نمیکنم ولی چرا...
آخرش خرابش میکنم وپای همه چیزش هم می ایستم کاری میکنم که اگه ازدواج کردن باحقارت پیش فامیل زندگی کنن