سلام
پیش از هرچیز باید بگم شاید خوندن این متن برای بعضی مثل داستان باشه، برای بعضی تداعی گر بچه بازی یا هرچیز دیگری، ولی اگه فقط یک نفر هم باشه که بتونه بفهمه یا چیزی بگه که کمکم کنه، به نظرم نوشتنش، ارزشش رو داره.
پسری بیست ساله هستم، تهرانی، تک فرزند، دانشجوی یکی از دانشگاه های خوب، تا الان در زمینه روابط احساسی و اینها، تجربه خاصی نداشتم، چون دنبال این چیزی که امروزه به اسم بی اف جی اف مشهور هست نبودم، دخترهایی تو زندگیم بودن، حتی مدت نسبتاً زیادی با یکی بودم و فکر می کردم دوستش دارم ولی اون هم واقعی نبود.
چه طور فهمیدم؟
خیلی عجیب
خیلی وقت قبل از همه ی این ها توی یک شبکه اجتماعی، یک دوست خانمی داشتم، یه دختر شیطون که همسن خودمه و همش از اسکل کردن پسرا (به قول خودش) برام می گفت.
خیلی حرف می زدیم و دوستای خوبی برای هم شده بودیم، از عقیده هاش این بود که به پسر نباید رو داد و کلاً خودش طبق ایدئولوژی ای که داشت محور همه چیز بود.
من هم به عنوان یک دوست فوق العاده خیلی دوستش داشتم.
یکی از دوستام، اصرار داشت که به دانشگاهشون برم.
هفته ی قبل، من هم رفتم و از سالن مطالعه ی یه قسمتی خیلی خوشم اومده بود و به اون دختر که همونجا درس می خوند زدم که چه جای قشنگی دارید.
خواست اگه مشکلی نیست همدیگه رو ببینیم، راستش احساس خاصی نداشتم
قرار هم نبود احساس خاصی داشته باشم
راستش از نظر خودم، لایق این که کسی دوستم داشته باشه یا با کسی باشم نبودم
و این ضعف، بزرگترین قدرتم بود.
عین یه روز عادی، قرار با یک دوست، رفتم جایی که قرار بود ببینمش و...
لبخندی رو دیدم که احساسم رو به همه چیز عوض کرد.
مثل چیزی که انتظار داشتم شاد و خندون بود، خیلی زیباتر از عکسای با اون همه افکتش، خیلی مهربون...
نه به شدت من ولی اونم میگه دوستم داره، ولی، می دونید، خودم خیلی گیجم.
خیلی گیج.
فقط می دونم حسی که بهش داشتم رو جز تو افکار بچگیم و ایده آل های ذهنیم، به هیچ کس نداشتم.
بیمار گونه نیست که خودمو به در و دیوار بزنم، فقط یه جوری شکنندم کرده، مثلاً اگه الان بگه سرکارم گذاشته باز هم دوستش دارم.
می دونید، من آدم ساده ایم، نه اهل رفیق بازی و سیگار و شراب و اینا، نه دختر باز.
یه جورایی عکس کسایی که تا به حال بیرون می رفته باهاشون.
می تونم سعی کنم بهتر باشم، ولی، چجوری بگم، مثلاً تو رشته ام هم به پدیده اشباع زیاد بر می خورم، جایی که واسه تغییر متغیر وابسته به میزان خیلی کم، کلی تغییر متغیر مستقل نیازه...
نمی دونم باید برم و با نبودش کنار بیام، یا بمونم و باور کنم دوستم داره، یا تو جاشیه...
هیچی نمی دونم
فقط می دونم اگه می تونستم کاری بکنم و نکرده باشم، از خودم، خیلی بدم میاد...
ممنون که این متن طولانی رو خوندید، امیدوارم تو زندگی به هرچی و هرکی که می خواین برسین.
امیدوارم با مشورت شما دوستان خوبم، تصمیم درستی بگیرم.
روزتون به خیر.