سلام من سه ساله ازدواج کردم چند ماهی فهمیدم شوهرم متادون میخوره خیلی گریه میکنم عشق و علاقم خیلی کم شده نسبت بهش از روی اجبار باهاش زندگی میکنم نه راهه پس دارم نه راهه پیش از زندگی کردن خسته شدم وقتی مامانش اینا میان شهرمون چون همسایمون هستن یکسر دوست داره بره پیش اونا کاراشونو انجام بده منو تو زندگیش نمیبینه خیلی خیلی به اونا وابسته اس وقتی اونا میرن برا چند روز من نفس راحت میکشم خداروشکر تو بچه دار شدن مشکل داره با یه عمل شاید حل بشه من یه بچه سقط کردم بعضی دکترا گفتن چون نطفش ضعیف بوده بچه سقط شده اما خانوادش با خودش انکار کردن گفتن اگه نطفه ضعیف بوده بچه تشکیل نمیشده الانم میگه دوست دارم برم عمل کنم بچه دار شیم من اصلا با این وضعش دوست ندارم بچه دار شم نمیدونم پیش خودم میگم اخرش چی بیام بهش بگم تو برو ترک کن تا من بچه ازت بخوام اگه اینجوری بگم که روش بیشتر تو روم باز میشه اخلاقش اینه هر وقت کار اشتباهی میکنه من متوجه میشم انکار میکنه دروغ میگه به نظرم اینجور ادما نمیتونن تغییر کنن چون یه کار اشتیاهی انجام میداد بهش گفتم خیلی دعواها شدهمش وعده داد که دیگه نمیکنم اما نتونست کاشکی خدا منو میبرد راحت میشدم دیگه مجبور نبودم با ادمی که قول ومنطق نداره زندگی کنم