سلام موضوعی که میخوام در بارش صحبت کنم واقعا منو آزار میده و احساس میکنم داره منو از بین میبره. من 27 ساله هستم و الان سه ساله که ازدواج کردم . از روزی که یادمه با شوهرم سر مسائلی مثل خانواده ایشون طرز فکرشون و اعتقادات و اعتماد به نفس کاذب ایشون بحث و اختلاف نظر داشتیم....قبلا از این اتفاق فکر میکردم بخاطر عدم شناخت هم دچار این اختلافاتیم و همه زن وشوهر ها کم وبیش بااین اختلافات درگیرن.... و دائما خودمو متقاعد میکردم اما الان احساس میکنم دارم راهی رو میرم که پایانی نداره...
اختلافات ما از جایی شروع شد که همسرم از هر نظر منو محدود کرد(اعتقادی ،اجتماعی،فرهنگی)...به من اجازه صحبت با مردهارو نمیده در حالی که خودش آزادو راحت با هر زنی در ارتباطه ...مثلا وقتی خرید میریم میگه تو با فروشنده حرف نزن من باید حرف بزنم...! در ضمن بسیار بد دهن وفحاشه و چند بار تهدیدم کرده که میزنمت و بعدش پشیمون شده و عذر خواهی کرده،کلا شخصیت دو قطبی داره یه دقیقه خوب یه دقیقه بده ،سر موضوعی ساعتها باهام بحث میکنه و متقاعدم میکنه که انجام بشه و بعدش بلافاصله حرفشو عوض میکنه و میگه انجام نشه بهتره...همیشه منو به زور به کارهایی که دوست ندارم وادار میکنه و من هیچ وقت تو این مدت از زندگیم لذت نبردم...تو خانواده ایشون سابقه بیمار روانی وجود داشته و همسر من هم در گیرش هست که الان بخش هاییش توی زندگیمون داره خودشو نشون میده....بخاطر بد بینی و حسادت اجازه کار بیرون از خونه رو به من نمیده و چندباری که با خودش سر کار رفتم انقدر تحقیرم کرد که از کار هم زده شدم و خونه نشین شدم...
موضوع دیگه ای که منو آزار میدم عدم حمایت عاطفی از جانب ایشونه و توجه بی دریغی که به خانوادش داره در حالی که خانوادش به اون به چشم یه بانک همیشه در دسترس نگاه میکنن و قصد سو استفاده ازشو دارن و با اینکه خودش میدونه باز هم باهاشون خوبه و کمکشون میکنه در حالی که وقتی خودش به کمکمشون نیاز داره همشون شونه خالی میکنن و میگن به ماربطی نداره مشکل خودته....
و موضوع دیگه دهن بینی ایشون و حساب بردن از مادر و خواهرشون ...طوری که بخاطر حرف ایشون پوشش منو عوض کردو از ترس مادر و خواهرش به من اجازه نیده که از لباس نو یا زیور الات استفاده کنم ...یکبار که این کار رو کردم دعوایی بین ما انداختند که کار ما داشت به جدایی میکشید...
خانواده همسرم بسیار بی فرهنگ و عقب مانده فرهنگی هستند و منقی جز منطق خودشون رو قبول ندارن...نمیدونم باید باهاشون چی کار گنم چون بخاطر وابستگی شدید همسرم به مادر و خواهرش هر هفته باید باهاشون در ارتباط باشم...گاهی فکر میکنم فاصله طبقاتی و فرهنگی که با همسرم داشتم و از ابتدا به آنها بی توجه بودم مسبب مشکلات امروز من است...
احساس میکنم بیمار شدم منم بد بین و افسرده و پرخاشگر شدم و به خاطر کم شدن اعتماد بنفسم از جانب شوهرم از دنیای بیرون به طور کلی فاصله کرفتم...از همه کس و همه چیز بدم میاد... و احساس بد بختی میکنم بارها به طلاق فکر کردم و به این که اصلا زندگیمو ول کنم و ...اما هر بار میگم راهی باید باشه که زندگیم بهتر شه ...بارها از همسزم خواستم با من پیش مشاور بیاد تا مشکلمون رو 2تایی حل کنیم اما هر بار بخاطر فقر فرهنگی با دعوا بهم میگه دیوونه خودتی من نمیام....من اهل تعریف از خودم نیستم اما دختر بسیار زیباو سرزنده ای بودم اما بخاطر رفتار های شوهرم پژمرده و نابود شدم...
از پر حرفی که کردم معذرت می خوام و امید وارم با هم فکری شما قدری مشکلاتم رابهبود بخشم...