نوشته اصلی توسط
محمود68
سلام.من 25 سالمه مدت سه ساله که با دختر عمم(سحر) رابطه عاشقانه دارم و همدیگر رو دوست داریم. خانواده ها از رابطه ما خبر ندارن ولی راضی هستن که با هم ازدواج کنیم .در حال اماده شدن برای رفتن به خواستگاریش و برگزاری مراسم عروسی تا شش ماه اینده بودم،که
سه ماه پیش یکی از دخترای فامیل متوجه رابطه من و سحر شد و خبر از رابطه قبلی سحر با پسر خاله من داد...رابطه ای که یک سال طول کشیده بود و تا مرحله جنسی هم کشیده شده بود.این اتفاقم برای سحر توی19 سالگیش اتفاق افتاده بود...
روز بعدش با سحر قرار گذاشتم و همه داستان رو بهش گفتم(هر لحظه دعا میکردم بگه نه دروغه)با هزار تا کش و قوس همه رو تایید کرد.تمام کاخ ارزو هام فرو ریخت،اون فرشته پاکی که ازش ساختم برام بی معنی شد و از اون موقع به بعد کار هر شبم گریه کردن شده.تا قبل از فهمیدن این ماجرا فکر میکردم ادمی خوشبخت تر از من تو دنیا نیست
هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم و مثل یه انگل شدم.من پسری درس خونده با اراده قوی بودم ولی الان...
من هنوز سحر رو دوست دارم اونم همین طور...الانم رابطه مون مثه قبل نیست خیلی عادی هستیم.روزی صد بار فکر میکنم که خدایا چیکار کنم؟؟باز هم برگردم پیشش و با هم ازدواج کنیم و زیر بار نگاه پسر خالم و بقیه دوستاااان له بشم و غرور و غیرتم رو بذارم زیر پام یا اینکه از هم به طور کامل جدا شیم و تا یه عمر داغ نرسیدن بش داغونم کنه؟؟نمیتونم پیش مرد دیگه ی ببینمش...
ازش علت جدایی شدنش رو از پسر خالم پرسیدم گفت میخاستیم ازدواج کنیم ولی چون بیکار بود و خانواده مخالف بودن ترکش کردم
من هم با سحر رابطه جنسی داشتم تا حدودی ولی قبل از اون حتی کسی رو نبوسیده بودم،این خیلی بیشتر اذیتم میکنه.اگر سحر باش به طور رسمی نامزد بودم قبول کردنش خیلی برام اسون تر بود ولی...
میترسم بریم زیر یه سقف اون وقت بعد فروکش کردن احساسات نتونم طاقت بیارم و بهونه گیری کنم...
بدبختی من اینه که تا اخر عمرم هم سحر رو میبینم و هم پسر خالم رو...موضوعی ام هست که با هیچ احدی نمیتونم عنوانش کنم،داغونم کرده،شب و روز نمونده برام دیگه...راهنماییم کنید چه کاری بهتره؟