سلام شدیدا به راهنمایی نیاز دارم توروخدا کمکم کنید...حدود 1سال با آقایی دوست بودم تا اینکه تصمیم به ازدواج گرفتیم خیلی همدیگه رو دوست داریم و از همه لحاظ باهم تفاهم داریم اون 30 ساله و من 27سالمه و هردو ارشد هستیم.ازنظر فرهنگی و سطح خانوادگی کاملا شبیه هستیم.ولی متاسفانه خانواده هامون روز خواستگاری سر مهریه به توافق نرسیدن و مامانش از مهریه 14سکه شرو کرد و خانواده منو سر لج انداخت اونام همش میگفتن این زن قصد کوجک کردن تورو داره و چطور مهر دختر خودش بالاس یه عزت سر دختر مابذاره ولی بااین وجود هیچ بی احترامی نکردن وازشون اجازه خواستن تا بیشتر فک کنن(و دقیقا از فرداش با صحبتهای من خانواده من کاملا راضی شدن و تنها حرفشون این بود که پسر باید خانوادشو کاملا با این ازدواج موافق کنه تا راضی بیان خونه ما) یعنی اونا چون پسر خودش منو انتخاب کرده و معمولا ازدواجاشون فامیلی یا با آشنایان هست از اولم خیلی راضی نبودن و با بهونه های الکی سعی کردن مانعش بشن مثل اینکه جمعیت خانواده مازیاده و قراره دخالت کنن یا اینکه علاقه شدیدی به عروس پزشک دارن و اینکه همش فک میکنن به پسرشون تو یه خانواده شلوغ بها داده نمیشه و احترام لازم گذاشته نمیشه در حالیکه اینا همش زاییده افکار خودشونه و به هیچ وجه اینجوری نیست...خلاصه با یه وضع ناجور خونه مارو ترک کردن و دیگه هم باوجود تلاش زیاد پسر و حتی داماد ما که اونا قبولش داشتن واسه احوالپرسی و عذرخواهی به باباش زنگ زد ولی اونا روز به روز ناراضی تر شدن و فک میکنن اگه بامن ازدواج کنه تو چاه افتاده!!! درحالی که من عاشقشم و حاضرم واسش هرکاری کنم مطمینم اگه راضی میشدن ما خوشبخت میشدیم..حالا ازشما میخوام بگید باید جه کنم؟؟؟ بشینم و دست رو دست بذارم تا کسیو که دوس دارم از دست بدم؟؟اونم بخاطر اراجیفی که حقیقت ندارن؟؟ازطرفی پسر هم همش میگه اگه اینا راضی نباشن اذیتمون میکنن نمیذارن راحت زندگی کنیم توروخدا کمکم کنید زندگیم جهنم شده...
.درمورد واکنشهایی که تا الان خواستگارم انجام داده باید بگم که از روز اول مامانش با این بهونه شروع کرده بود که خانوادشون شلوغه و من دوس دارم پسرم تک داماد باشه! بعد که رفت و آمدش به خونه ما شروع شد و طرز برخورد و خانواده منو دید و از 1000نفرم تحقیق کرد دیگه حرفی واسه گفتن نداشت و تنها حرفش باز خانواده شلوغ بود.که پسر همه جوره با احترام کامل و با

خوشرویی سعی کرد راضیش کنه تا شب خواستگاری که هرطور بود آوردش خونه ما که اون اتفاقا افتاد و حتی خود پسر هم میگه مامانم دنبال

کوچکترین بهونه بود الانم خوشحاله که اینجور شده! بعد از جریان خواستگاری پسر بازم ادامه داد اما چون شرایط کاریش طوری هست که مدت 2 هفته توی شهر دیگست و 1هفته به عنوان استراحت میاد خونه و شهر فعلی ما توی این 2هفته که نیست این ماجرا کلا مسکوت میمونه ومامانشم از نبود این استفاده کرده و باباشو هم ناراضی کرد به شکلی که میگه اینا اگه مارو میشناختن رو هوا دخترشونو میدادن

ومن دیگه نمیام التماسشون کنم! پسر در نهایت که دید راضی نمیشن از 2تا عموهاش خواست تا باهاشون صحبت کنن اما..

میگه مامانم جوری حرف زد که بیچاره ها فقط گفتن عمو جان وقتی انقد خانوادت ناراضین ما چی بگیم!!! خلاصه که تنها امیدمون هم از بین رفت! البته اینم بگم که تا اینجا پسر هیچ بی احترتمی بهشون نکرده جوری رفتار کرده که حتی خود مامانش گفته تو پسر منطقی هستی میدونم اگه ما راضی نباشیم هیچ کاری نمیکنی!!! که به نظر من از اخلاق خوبش دارن سوء استفاده میکنن! بعد ازین ماجرا پسر دیگه جواب تلفن مامان و باباش رو نداد و هرچی گفتن بیا خونه دیگه خونه نرفته و با حالت قهر رفته

شهر محل کارش تا اینکه مامانش هی زنگ زده و اینم جواب داده و گفته من دیگه تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم چون شما به من و تصمیمم اعتماد

ندارین و به تصمیمم در مورد آینده خودم احترام نذاشتین! و گفته اگه خیلی مخالفت کنین میرم زن میگیرم و ازشمام اجازه نمیگیرم

و باز با مامانش دعواشون شده و بی نتیجه گوشیو قطع کردن! حالا به نظر شما واقعا باید چکار کنه دیگه؟ با اینکه میدونیم ک این رفتارا اشتباهه ولی کفرمون رو در آوردن و خدایی من بهش نگفتم اینجور باهاشون برخورد کنه ولی مجبورش کردن طفلی خیلیم اذیت شده و خستس ازین ماجرا شرایط کاریشم واقعا سخته ولی همچنان میگه من تا آخرین لحظه به خاطر تو میجنگم و نمیذارم بخاطر اشتباه خانوادم تورو از دست بدم خیلی ناراحتم واسش چون واقعا تحت فشاره و اذیت شده از طرفیم آرزومه که تمام تلاششو کنه که بهم برسیم