سلام. من بیست و هفت سال دارم و متاهل و داری یک فرزند هستم در زندگی سختی بزرگ شدم که مسوول این سختی را بی خیالی و بی مسوولیتی پدرم میدانستم مادرم خرجی ما پنج بچه را میداد و پدرم درامدش خرج خودش میشد.بعد از ازدواجم پدرم بکمک یکی از برادرانم مادرم را آزار شدید میداد که اکثر اوقات که مادرم را میدیدم انگار وحشت کرده بود این روال بحدی ادامه پیدا کرد که احساس کردم ماردم دارد از بین میرود با اصرار زیاد و مخالفت سایر خواهر و برادرانم که جدایی را آبروریزی میدانستند آنها را توجیه و راهی دادگاه ها شدم و بعد از دو سال طلاق مادرم را گرفتم . اکنون مادرم مستمری پدرش را میگیرد و فعلا مستاجر است.اکنون بعد از یکسال از جدایی از لحاظ روحی بسیار بهتر است. با وجود کودک شیرخوارم سعی کردم تا برقرار شدن مستمری مادرم تمام وقتم را صرف مادرم کنم.همسرم هم بسیار به من کمک کرد و همراهم بود برای مادرم اسباب زندگی در حد نسبتا ایده آل خریداری کردم و هربار سعی کردم محیط خانه اش دور از آسایش نباشد.تا جایی که در توان مالی ام بود برایش کم نگذاشتم .مادرم با پولی از مهریه اش گرفته بود میتوانست خانه بخرد .چندجا اورا بردم اما گفت کوچیک است جلوی دوستانم و فامیل خجالت میکشم اینجا بنشینم گفتم مبلغی هم من کمکتان میکنم اما راضی نشد.با اسرار من گفت یکی از همین خانه های کوچک را میگیرم با پوزخند گفت باشه باشه رفت.دو روز بعد آمد و گفت خانه قولنامه کردم با پرس و جو متوجه شدم در حالی که میتوانست یک خانه کوچک سند دار بخرد بخاطر حرص خانه ای خریده که ... خلاصه بعد از یکسال دادگاه بخاطر دادخواست اشتباهش رای به پس گرفتن پول پرداختی او داد بدون جبران ضرر .باز هم حیا نکرد. هر بار میخواهم بگویم چطور پیش برود که متضرر نشود وسط حرفم میپرد و کلی حرفای بی ربط میزند که بحث را عوض کند و آخر هم میگوید زبانت را مار بگزد و حرفم را ناتمام میگذارد و میرود کار خودش را میکند و باز و قتی خرابکاری کرد میاد پیش من این کارو بارها و بارها میکنه هربار بخاطر خرابکاریهاش ماه ها منو حرص میده اما از این چاله که درش میارم خودشو میندازه تو چاه دیگه بارها قصم خوردم اگر به بدترین روزگارم افتاد طرفش نرم اما وقتی باز میبینم کاری کرده که اگر کمکش نکنم ضررهای میلیونی میکنه بهوای خونه رویایی خریدن در حالی که مستاجر یک لونه موشه دلم میسوزه و میرم کمکش نمیخواد قبول کنه حدش چقدر خودش و تو خونه رویایی پدریش تصور میکنه و قبول نمیکنه با این کاراش خودشو با خاک یکسان میکنه تو توهم سر میکنه و نمیخواد واقعیت و قبول کنه.تو رو خدا بگید چطور متقاعدش کنم.اینقدر سادست که نزدیکترین دوستاشم بخاطر توهم باطلش از سادگیش استفاده میکنن و سرش و کلاه میزارن.اگر بحرفم کرده بود الان یکخونه داشت و با آرامش زندگی میکرد اما حالا مستاجر و دربه در دادگاه هاست.چطور از این تفکر بیارمش بیرون؟