سلام دوستان
سال 92 به دانشگاه رفتم و من با دختری آشنا شدم که از من 4 سال بزرگتر هست و اوایل با پسوند خواهر مینامیدمش به مرور زمان من به ایشون علاقه شدیدی پیدا کردم و اسمم برای تهران در آمد که برم برای ارتش
تا فهمید بهم ابراز علاقه کرد و گفت دوست دارم منم از این که اون منو دوست داره خوشحال شدم چون نمیتونستم برم بهش بگم من شدیدا دوست دارم!!!
جالب اینجاست که ارتشمم منو پیچوندن!!!
خلاصه قابل ذکر است که بگم وی زمانی هم شوهر داشته و روزه بعده اینکه ابراز علاقه کردیم رفتیم بیرون که حرفامونو بزنیم که با حرفی که نمیخواستم بشنومو شنیدم!!!
وی دختر نبود!!!
از شدت علاقه زیاد برای من اصلا مهم نبود و از اونجا که میگفتن اگه خودش هم بیاد بگه روزنه امیدی هست این واسه من خیلی ارزش داشت.
تا اینکه من سه بار ازش خواستم جدا بشیم بنا به مسائلی که پیش رو داشتم اما هرکاری میکردم نمیتونستم ازش دل بنکم نمیتونستم فکر کنم یا حتی تصور کنم کسه دیگه ای بخواد غیره اون پیش من باشه حتی الانم همینطورم!!!
به مادرم گفتم رفتند تحقیق از شوهر سابقشون بعد شبش بهم گفتن این دختر اصلا خوب نیست برای خانواده ما!!!
مادرمم فهمیده که وی دختر نیست!!!
من دیگه از اون شب که مادرم فهمیده حالم بدتر شده زیرا که مادرم میگه ترکش کن درصورتی که خودم اصلا نمیتونم اینکاروبکنم خیلی دوسش دارم حتی اونم دیگه به دیدن نمیاد میگه باید از خانوادت مطمئن بشی بعد وگرنه من شکست میخورم!!!
پای آبروم وسطه اگه کسی ببینه من میخوام چیکارکنم و از این حرفا درصورتی که اوایل اینگونه نبود!!!
من جدا موندم هم دوسش دارم هم درصدی اینکه باکره نیست آزارم میده تو خودم حلش داشتم کامل میکردم که مادرم فهمید و این منو به حدی رسوند که دیگه معدم عصبی شده خوابو خوراکو ازم گرفته!!!
من باید الان چیکار کنم دوستان؟