دختر و پسری با هم در مورد ازدواج صحبت کردند. علاقه مند شدند. تشابه های زیادی هم پیدا کردند. ولی پسر آمادگی ازدواج در خودش نمی بینه. فکر می کنه خواستگاری یعنی داری ادعا می کنی آمادگی مالی و فکری برای مدیریت خانواده رو داری، چیزی که خیلی مشکل به دست میاد. نمی خواد سربار باباش باشه. برای همین پیش قدم نشد. پنهانی با هم صحبت می کردند.
تا اینکه دختر خانم گفت براش خواستگار اومده.پسر هم گفت خودت انتخاب کن و تصمیم بگیر. شاید چون نمی خواست دختر خانم رو مجبور کنه بیاد سمت اون. شاید چون فکر می کرد اون رو انتخاب می کنه. شایدم جرئت خواستگاری نداشت. و چند هفته ای گذشت.
خبر رسیده بود که دارن درباره بله برون صحبت می کنند. چه زود!
پسر فکر می کنه دختر خانوم اونو بیشتر دوست داشته ولی جرئت نکرده به والدینش بگه. فکر می کنه داره به اجبار با اون آقا ازدواج می کنه. گه گاه علامت هایی می بینه که اون دختر هنوز ایشون رو دوست داره. می دونست سه روز غذا نخورده. این نشانه ها آروم ترش می کنه. ولی زندگی براش جهنم شده. تصور اینکه الآن اون دختر با یه مرد دیگست.
این پسر به کسی چیزی نمیگه. مشکل رو توی دلش نگه می داره. به مشاوره هم اعتقادی نداره و فکر می کنه بی فایده هست و کلا کاری نمیشه کرد. این مشکل چاره ای نداره.
چطور می تونم کمکش کنم؟ نمی تونم بی تفاوت باشم. دوستش دارم.
Sent from my HUAWEI G700-U10 using Tapatalk