با سلام
من اتنا هستم 29 ساله از تهران
لیسانس نرم افزار و شاغل
نزدیک به یک سال هست که با پسری آشنا شدم به نام حامد که خودش رو دانشجوی دکترای عمران دانشگاه امیر کبیر معرفی کرد و شاغل و مشغول ساختن ی آپارتمان در غرب تهران
تا اینجا همه چیز خوب بود تا به نحوه زندگی کردنش شک کردم و پس از یکمی کنکاش متوجه شدم که با خانواده زندگی نمیکند و به قول خودشپدر و مادرش با هم به مشکل خوردن و اون لج کرده و به خاطر اینکه طرفدار هیچ کدوم به حساب نیاد تصمیم گرفته که با دو تا برادرش تنها زندگی کنند و این موضوع برای من مشخص شد که با برادرهاش زندگی میکنه !!!!!
بعد از مدتی دیدم میگه دانشجوی دکتراست ولی هیچ خبری از رفتن به دانشگاه نیست !!!!!
شک کردم و با دانشگاه امیر کبیر واحد تحصیلات تکمیلی تماس گرفتم و با کلی خواهش خواستم که اسمش رو تو لیست چک کنن در کمال ناباوری متوجه شدم که یک همچین اسمی تو لیست دانشجوها نیست
بهش گفتم گفت من دانشجوی دانشگاه تهرانم نه امیر کبیر ....
متوجه شدم که اسم و فامیلی که به من گفته واقعی نیست هم اسم دروغه هم فامیل انقدر شکه شدم که دیگه دانشگاه تهران رو چک نکردم وقتی بهش گفتم چرا انقدر دروغ گفتی راجب همه چی ؟ گفت چه اهمیتی داره شخصیت من وابسته به هیچ کدوم نیست و سعی کن منو بشناسی من هم این نظر رو قبول کردم .....
زمان گذشت تو این مدت متوجه چند تا دروغ دیگه هم شدم در رابطه با این که معمولا 3 یا 4 ساعت نبود و تلفن رو ج نمیداد و بعد میگفت مثلا استخر بودم در صورتی که من خیلی اتفاقی متوجه شدم که اون استخری که به من گفته اون روز کلا تعطیل بوده و مواردی دیگه که تقریبا 5 بار تکرار شد
خیلی دروغای ریز و درشت ازش میشنیدم انگار خیلی عادی شده بود و معمولا ازشون میگذشتم و به روش نمی آوردم
هیچ وقت برای من وقتی نداشت اگرم داشت خیلی محدود و کم و همیشه درگیری خانوادگی و مثلا این که مجبوره به مادرش سر بزنه یا مثلا با داداشش بره بیرون رو بهانه میکرد و جالبه که بدونید این بهانه ها همیشگی بود من تا ساعت 5 هر روز سر کارم و تو این تایم ما معمولا هیچ تماسی با هم نداشتیم و بعد از اون هم توی تایم بعد شرکت کمترین تماس رو با من داشت ی تلفن خیلی کوتاه یا یک یا دو اس ام اس
من تمام اینها رو پذیرفتم گذاشتم رو حساب کار داشتنش و سعی کردم که درکش کنم ولی این موضوع هیچ وقت کمتر نشد و نشد و نشد اگر به اصرار من روزی کمی برام وقت میزاشت جایی میرفتیم که اون دوست داشت و تو این زمان هم مدام عصبی بود و پر از استرس جوری که هر بار پشیمون میشدم و کار به جایی رسید که ترجیح دادم هیچ وقت دیگه ازش نخوام که با هم باشیم
تو این مدت بارها و بارها براش هدیه گرفتم ولی اون هیچ وقت حتی برام ی شاخه گل هم نخرید و من باز هم این موضوع رو پذیرفتم و به خودم گفتم زیاد بلد نیست !!!!
بزارین توی پرانتز براتون بگم که ما با هم رابطه جنسی هم داشتیم و نداشتن استرس و محبت رو فقط تو اون شرایط ازش میدیدم
راجب ازدواج باهاش حرف زدم گفتم بیا با هم ازدواج کنیم ما با هم به همه چی میرسیم من کمکت میکنم بهم نگفت نه ولی گفت الان آمادگیشو نداره
خیلی با خودم فکر کردم دیدم دارم از اون چیزی که هستم فاصله میگیرم از آرزوهام از هدفام همه چیز زندگی من شده بود حامد و انقدر غرق اون بودم که کم کم داشتم رو به داغون شدن و افسردگی میرفتم و در عین ناباوری میدیدم برای اون هیچی مهم نیست
دیروز ازش خواستم که با هم حرف بزنیم ولی قبول نکرد و گفت وقت نداره من هم تلفنی ازش خواستم که این رابطه برای همیشه تموم بشه همیشه از این حرف واهمه داشت فقط میخواست که توی زندگیش باشم بون کمترین خواسته ای
ولی من دیگه نمیتونم بی تفاوتیها رو تحمل کنم من انتظار زیادی نداشتم و ندارم ولی اون حتی کمترین ها رو هم از من دریغ میکرد
حالا با توجه به این حرفایی که زدم از شما میخوام که راهنماییم کنید نمیدونم کار درستی کردم یا نه ؟
گاهی فکر میکنم فرصت کمی بهش دادم و شاید ی فرصت خوب ازدواج رو از دست دادم و گاهی هم فکر میکنم این درسترین تصمیم بود که خیلی وقت قبل باید گرفته میشد
لطفا راهنماییم کنید