نوشته اصلی توسط
farhad-sj
سلام ، خسته نباشید ،
من فرهاد هستم ، 22 ساله ، دانشجوی رشته حسابداری در مقطع کارشناسی
تقریباً 6 ماه پیش در محیط دانشگاه ، از یک دختری خیلی خوشم اومد ، من اهل دختر بازی و ... نیستم ، و سوء استفاده از دختران ،
ولی از این دختر بیش از حد خوشم اومد ،و حس کردم که دوستش دارم ، اون دختر همسنم بود ،البته 2 ماه کوچیکتر ،هم رشته خودم بود ، یکم باهاش آشنا شدم ،و حسم رو بهش گفتم ، ایشون فکر کرد من به عنوان یک دوست پسر می خوام در کنارش باشم ، اما کمی باهاش صحبت کردم ، و بهش گفتم که حس درونی بهش دارم ، و می خوام یکم با شما آشنا بشم ،و باهاتون باشم ، ایشون حرف من رو قبول نکرد ،و ردم کرد ،( ایشون قبلاً با هیچ فردی رابطه نداشته ، این رو کامل می دونم ،)
اما چندی که گذشت ایشون فارق التحصیل شد ،و یک قرار ملاقات باهام گذاشت که یکم صحبت کنیم ،ایشون قبول کرد که ما یکم با هم آشنا بشیم ،یک فرصتی به بنده بده تا ببینه چجور فردی هستم ، تقریباً از زمانی که با هم بودیم ،ایشون می گفت هیچ حس درونی بهم نداره ،و مثل یک دوست دوستم داره ، به قول خودش دوستانه ،نه عاشقانه ، من الان خیلی خیلی دوستش دارم ، ما عید تقریباً 20 روز از هم دور بودیم ، اول خودم فکر می کردم این حس از بین میره ،اما تنها حسی که هی تشدید میشد دلتنگی بود و روز به روز بیشتر میشد ، می گفت یک حسی بهم داره ، اما نمیدونه چیه ، اون هم از اینکه این مدت همدیگه رو ندیدیم ،خیلی دلتنگ شده بود و کلافه بود
ما رابطمون خیلی خیلی محدوده ،با هم میریم بیرون ، قدم میزنیم ،ولی حد خودمون رو رعایت می کنیم ،و کاری نمی کنیم که طرف مقابل ناراحت بشه ، در هر مناسبتی برای هم هدیه میگیریم ، به هم دیگه اهمیت زیادی میدیم ، وقتمون رو فقط برای هم میذاریم ،توی این رابطه به هیچ وجه بهم دروغ نگفتیم تاحالا ، هر چی بوده حقیقت ، جفتمون نماز خونیم ، علایق های زیادی شبیه به هم داریم ،و نیز تفاوت هایی هم در کنار این ها داریم ،ایشون می گفت یک حسی بهم داره ،ولی نمی دونه چی هست ،
من به خاطر اینکه اعتمادشو جلب کنم ، ایشون رو با برخی از افراد خانوادهء خودم آشنا کردم ،مثل خواهر و برادرم ، روزی که رفتم سر کار ،بعد از چند روز برای تبریک ،اومد محل کارم ،من اونجا تنها بودم ، مثل یک اتاق در بسته ،اما مثل همیشه باهاش برخورد کردم ، که این باعث شد اعتمادش به من بیشتر بشه ،
ولی سر یک بحث ...
گفت دیگه هیچ حسی نداره ، و می خواست ازم جدا بشه ، ولی با هم صحبت کردیم ، میگه می خواد بره مشاوره ،وقت گرفته ، و هر حرفی که مشاور بزنه ، به اون عمل می کنه ، حتی اگر بگه جدا بشیم...
ما سر خیلی چیزها به توافق رسیدیم و با هم کنار اومدیم ، با اینکه به قول خودش حسی بهم نداره ،اما وقتی در کنار هم هستیم ،در کمال آرامش هستیم ،و هیچ حس ترسی و استرسی نداریم.
پدرش یکم سخت گیره ، سر این موضوع یکم می ترسم که سر بحث مالی بخواد باعث جدایی بشه ،
من بهش قول دادم که خوشبختش کنم ، و تمام فکرم سر ازدواج هست ،نه یک دوستی بی سر و ته ....
من دارم تمام تلاشم رو می کنم که بتونم یک زندگی خوب رو براش درست کنم ،با این که محصل هستم ،ولی 2 جا کار می کنم ، تو این مدت سر بعضی چیزا بحثمون شد ،و کار به جدایی کشید ، من نمی خوام ازش جدا بشم ،فقط می خوام یک راه حلی پیدا کنم تا بتونم بهش برسم.
یکم بهم ریخته حرفام رو زدم ، ببخشید ، اگر ممکنه کمکم کنید ، من چیکار کنم.... نمی خوام این رابطه تمام بشه .... من خیلی دوستش دارم ،احساسی برخورد نمی کنم ،