تو19 سالگی با یه دختر 25ساله آشنا شدم و ازم حامله شد
سلام به همه ی دوستان من از زمان بچه گیم با مشکلات زیادی بزرگ شدم علی رغم اینکه پدرم تمکن مالی خوبی داشت اما معتاد بود و خودم تو زمان بچه گی گرچه خیلی حالیم نبود میدیدمو میفهمیدم ، مادرم به پدرم خیانت میکرد و من اینو از 3سالگی با چشمای خودم رفتارشو اومدن و رفتاناشو میدیدمو هیچی نمیگفتم ....دوران بچگی من پراز استرس اضطراب و سرخوردگی بود از طرفی غیرتی که داشتمو از طرفی ترس از پدرم که نمیتونستم خیلی چیزارو بگم من اینجوری بزرگ شدم تا اینکه دانشگاه یه رشته ی خوب قبول شدم و ترم 2که بودم با یه دختر آشنا شدم که حدود 5سال از خودم بزرگتر بود خیلی دختر خوبی بود بهم محبت میکرد تا اینکه بهم وابسته شدیم و رابطه امون هی نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه خودش بهم گفت توی 18سالگیش با یه آقا پسری آشنا شده و باهاش رابطه ی ج ن س ی داشته پرده ی بکارتشو زده البته از اولش به قصد ازدواج پیش اومده اما بعدا جا زده و این خانمم دوبار بعد از ایشون اقدام به خودکشی کرده بودن ( و جای رگ زدنا هنوز روی دستش هست) و اینکه از اون به بعد با هیچکس رابطه نداشته و تا بمن رسیده....من ازپی این اشتباه گذشتم ایشون رو صیغه کردم خونه اجاره کردمو باهاش زندگی کردم البته ما هنوزم پیش پدرمادرمون زندگی میکردیمو هیشکی از این رابطه خبر نداشت تا اینکه بعد از حدودا 1سال ایشون از من حامله شدن....من این دختر رو دوس داشتم از اشباهاتش گذشتم راستش قبلا از اون هم با کسی رابطه ی جنسی نداشتم . . . یعنی به نوعی من برای ایشون باکره بودم نه ایشون دوسش داشتمو بچه مونو هم دوس داشتم واسه خاطر همینم میخواستم مردو مردونه همه زورمو بزنم تا اینکه من موضوع رو با مادرم درمیون گذاشتم ....حالا بماند که چه اتفاقاتی افتادو چه قد تحقیر و مشکلات و جنگ و دعوا تا اینکه مادرم گفت نه بچه رو باید سقط کنین : پول بهم دادو گفت اینکار باید حتما انجام بشه... تا اینکه علی رغم میل باطنی به خصوص خودم شخصا این کارو انجام دادیم....حدود یک سال بعدش یکی از صمیمی ترین رفیقام که خیلی از دردودلام پیشش بود توسط یکی دیگه نامه تهدید آمیز نوشت و به محل کار اون خانم فرستاد که اگر تا چند روز آینده این مبلغ رو به من ندید من به پدر و مادر شما همه ی جریان رو میگم (اون دخترم با آبرو )دوس نداشتم زندگیش به دست من تباه بشه ...کار به شکاایت و شکایت بازی کشید من اون پولو دادم اما بعد اونا دوباره گفتن پول میخوایم ما ندادیمو بعدم رفتن به خانواده ی اون دختر گفتن و زندگی هردومون به نوعی تباه شد....با تمام این تفاسیر الان حدود 3سال از این جریانات میگذره توی این سه سال مادرم خیلی به من میگفت که از این دختر بگذرم اما دوستان نمیتونم الان دیگه نزدیک همون 3سال رابطه ی جنسی ام باهاش ندارم چون خونه یی نداریم اما بهش وابسته ام خیلی موقع ها خواستیم از هم دل بکنیم اما دوستان رک بگم هرموقع اقدام به اینکار کردم به عینه و به واقعیت بگم بدنم حالتی به سرش اومده که کارم خود به خود به بیمارستان کشیده یعنی از لحاظ روحی جسمی خیلی به این دختر وابسته ام و هنوزم باهاش رابطه دارم اما هیشکی خبر نداره: دیگه نه دوست پسری دارم نه پدرو مادری نه پولی نه اعتمادی نه آرامشی نه دلخوشی دیگه دستم به درس نمیره تمام زندگیم و لحظه لحظه های عمرم داره با اضطراب و افسرگی و عذاب وجدان پیش میره به خدا من یک رکعت نماز تو زندگیم به خدا بدهکار نیستم من آدم بدی نیستمو تاحالا بد کسیو نخواستمو به کسی بدی نکردم پیش میره....واقعا دارم کم میآرم من خیلی روزای بحرانی پشت سر گذاشتمو درحال حاضر بحرانی ندارم تو زندگیم اما تمام اون حالت استرسها تو بدنم موندگار شده شبا با قرص قلب میخوابم امیدو هدفی به آینده ام واسه ازدواج شغل ندارم چون خانواده ی خوبی هیچ موقع نداشتم....دوستان ازتون خواهش میکنم تورو به امام رضا کمکم کنید به خدا دعاتون میکنم.