اسکندر و چشمه آب حیات
می گویند که اسکندر مقدونی بعد از فتح سغد و خوارزم از یکی از بزرگان قوم شنید که در قسمت شمال آن سرزمینی است که به آن ظلمات گویند و خورشید هنگام غروب درآنجا فرود می رود و پس از آن گیتی در تاریکی است . درسرزمین ظلمات چشمه ای است که به آن [replacer_a] می گویند و چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد . اسکندرپس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانش دره و نهر آبی وجود داشت .
به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند . پس از چند روز به سرزمین ظلمات رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی فرو رفته بود .
اسکندر تمام بار و بنه و اسباب همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و 1200 نفر سرباز ورزیده و نان خورشت چهل روزه که برگرفتند و داخل ظلمات شد و فرمان داد که در میان آنان کسی از سالمندان نباشد . ولی پیرمردی که آرزو داشت عجایب جهان را ببیند و پسرانش جزو سربازان اسکندر بودند از ایشان خواست او را همراه ببرند .
شاید در این سفر پر خطر به وجود شخص دنیا دیده ای احتیاج افتد . پسران نیز خواسته پدر را اجابت کردند .
پس از طی مسافتی ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهانش را از پیشروی انداخت .
به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را باز نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به 160 نفر تقلیل داد و آرزو کرد که ای کاش پیر جهاندیده ای همراهشان بود تا راه را از چاه باز شناسد .
آن دو برادر جرات کرده و حقیقت را به اسکندر گفتند و اسکندر خوشحال شد و از پیرمرد خواست نا راه چاره ای نشان دهد .
پیر گفت : باید اسبهای نرینه را جا گذاشته و با اسبهای مادینه حرکت کنیم چون مادیان در تاریکی بهتر از اسب نر به راه پی می برد و پیش می رود .
طبق دستور عمل کردند و روانه شدند . پیرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر میتوانند ریگ بیابان بردارند و در خورجین گذارند .
باری اسکندر و همراهان 18 روز در ظلمات پیش رفتند و تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مثل برق می جهید .
اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش که آندریاس نام داشت دستور داد غذائی طبخ کند .
آندریاس یک عدد ماهی خشک از خورجین برداشته برای شستشو داخل چشمه فرو برد . در آن لحظه ماهی زنده شده از دست آندریاس سرید و رفت . آندریاس از آن اتفاق شگفت به کسی حرفی نزد و کف دستی از آب چشمه نوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر مهیا کرد .
بعد از حرکت اسکندر به همراهان گفت هر چه از چوب و سنگ در راه یافتند همراه خود بردارند . معدودی دستور او را اطاعت کرده و مابقی که از خستگی به جان آمده بودند سرپیچی نمودند .چون به روشنائی آفتاب رسیدند تمامی سنگها را جواهراتی بس نادر و گرانبها دیدند .
از آنطرف دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش گشت و ناچار واقعه را برای اسکندر تعریف کرد . اسکندر سخت به خشم آمد و کار از کار هم گذشته بود ولی برای تنبیه آشپزش دستور داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن آب حیات بدست آورده بود را با سختی و دشواری در زیر دریا سپری کند و لذتی از زندگی جاوید نصیبش نشود . میگویند آندریاس هنوز هم زنده است و در قسمتی از دریای آندرنتیکوس جای دارد ....