نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

موضوع: این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

1151
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    سلام تصمیم گرفتم این تاپیک رو بزنم و همه ی داستانهای عبرت اموز و واقعی رو توش قرار بدم

    خواهشم اینه - داستانها کوتاهه پس خواهش دنبال کنید و بخونید

  2. 2 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    ماجرای خواندنی آیت‌الله بهجت و یک جوان مشروب خور

    دانشجو بود…
    دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
    از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم…
    قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
    وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت…
    بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن…
    من چندبار خواستم سلام بگم…منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن…امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن…
    درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
    یه لحظه تو دلم گفتم :حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه…تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!!
    تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!
    خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم…
    تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن…
    اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: “حمید..حمید…حاج آقا باشماست.”
    نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…آهسته در گوشم گفتن:
    - یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی…

  4. 5 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    این داستان فوقالعاده زیباست حتما بخونید



    امتحان علامه جعفری با زیباترین دختر دنیا

    از علامه جعفری می پرسند چی شد كه به این كمالات رسیدی ؟!

    ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میكنن و اظهار میكنند كه هر چه دارند از كراماتی است كه بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :

    «ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .



    آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با 25 و یا 35 درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !

    با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد . عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید . سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی .

    گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟

    معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار ).

    نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است»

  6. 4 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    ماجرای چسبیدن دست مرد به بازوی زن نامحرم

    زنی در کعبه طواف می کرد و مردی هم پشت سر آن زن می رفت. (لحظه ای) آن زن بازوی خود را خارج کرد و آن مرد دستش را دراز نمود و بر روی بازوی آن زن گذاشت. خداوند دست آن مرد را به بازوی زن چسباند. مردم ازدحام نمودند، بطوری که راه عبور بسته شد. کسی را پیش امیر مکه فرستادند و امیر مکه، فقهاء و علماء را حاضر نمود و آنها فتوا دادند که باید دست مرد را ببرند، چونکه آن مرد مرتکب جنایت شده است.
    امیر مکه گفت: «آیا در اینجا از خانواده پیغمبر (ص) کسی هست؟»
    گفتند: «بلی! حسین بن علی (ع) اینجا است.»
    امیر مکه کسی را نزد امام حسین (ع) فرستاد. امام حسین (ع) تشریف آوردند. به آن حضرت عرض کردند: «ای فرزند رسول خدا! حکم خدا درباره اینها چیست؟»
    امام حسین(ع) رو به کعبه نموده و دستهایشان را بلند کردند. مدتی مکث فرموده و دعا نمودند. بعد بطرف آنها تشریف آوردند و دست آن مرد را از بازوی زن خلاص نمودند.
    امیر مکه عرض کرد: «یا حسین! این مرد را برای این کاری که از او سر زده است، عذاب نکنیم؟»
    حضرت فرمودند: «نه.»
    می گویند آن مرد، همان «جمال» بود که در کربلا دست امام حسین (ع) را قطع نمود و اینگونه لطف حضرت را جواب داد!!

  8. 2 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    زن آلوده و عابد بنی اسرائیل

    زنی فاسد و هرزه گرد، با چند نفر از جوانان بنی اسرائیل روبرو شد. با قیافه زیبا و آرایش کرده خود آنها را فریفت. یکی از آن جوانان به دیگری گفت: «اگر فلان عابد هم این زن را ببیند فریفته اش خواهد شد.»
    زن آلوده چون این سخن را شنید گفت: «به خدا سوگند تا او را نفریبم به خانه برنمی گردم.»
    پس شب به خانه عابد رفت و درب را کوبید و گفت: «من زنی بی پناهم! امشب مرا در خانه خود جای بده.» ولی عابد امتناع ورزید.
    زن گفت: «چند نفر جوان مرا تعقیب می کنند، اگر راهم ندهی، از چنگشان خلاصی نخواهم داشت.»
    عابد چون این حرف را شنید به او اجازه ورود داد. همین که آن زن داخل خانه شد لباسش را از تن خود بیرون آورد و قامت دلارای خویش را در مقابل او جلوه داد. چون چشم عابد به پیکر زیبا و اندام دلفریب او افتاد چنان تحت تأثیر غریزه جنسی واقع شد که بی اختیار دست خود را بر اندامش نهاد. در این موقع ناگهان به خودش آمد و متوجه شد که چه کاری از او سرزده است. به طرف دیگی که برای تهیه غذا زیر آن آتشی افروخته بود رفت و دست خود را در آتش گذاشت.
    زن پرسید: «این چه کاری است که می کنی؟»
    او جواب داد: «دست من، خودسرانه کاری انجام داد، حالا دارم او را کیفر می دهم.»
    زن از دیدن این وضع طاقت نیاورد و از خانه او خارج شد. در بین راه به عده ای از بنی اسرائیل برخورد کرد و گفت: «فلان عابد را در یابید که خود را آتش زد.» و وقتی آنها رسیدند مقداری از دست او را سوخته یافتند

  10. 3 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    عاقبت چشم چرانی برادران مؤذّن

    در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت.
    این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
    پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
    وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: «من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
    او می گفت: قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
    برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
    از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت.
    خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است.

  12. 3 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    تیم مشاوره
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3829
    نوشته ها
    1,254
    تشکـر
    954
    تشکر شده 1,186 بار در 691 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    پس خواهشا" همش از داستانهای مذهبی استفاده نکن ...

    ما کلی داستان عبرت آموز داریم ... که بدون استفاده مونده ...


  14. کاربران زیر از mahsa42 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    این داستان واقعیست دختران حتما بخوانند داستان یک دختر دانشجو -زیاده- ولی تکان دهندست خیلی تکان دهنده و گریه اوره!


    *بعد از اینکه‌ از دروازه‌ی دانشگاه بیرون آمدم دیدم پسری زیبا اندام و
    شیک پوش دم در دانشگاه ایستاده‌ است و با چشمهای پر مهری به‌ من نگاه می
    کند و وانمود می کند که‌ مرا می شناسداما من بدون توجه به‌ او ، راه‌ خود
    را پیش گرفتم ، دیدم که‌ آن پسر دنبالم می آید و دارد با صدایی آهسته‌ و
    نازک حرف می زند و می گوید : ( ای دختر زیبا تنها امید من توئی !! بدان که‌
    دوستت دارم !! می خوام همسرم بشی ، جز تو کسی و نمی خوام ، و ... ) وقتی
    که‌ دیدم از این حرفها می زند و مدام دنبالم می آید تندتر راه رفتم، طوری
    که‌ پاهایم در یکدیگر آمیخته‌ می شدند و قطره‌ قطره‌ عرق از پیشانیم می
    چکید ، زیرا تا به‌ حال از این گونه‌ برخوردها را ندیده‌ بودم ، به‌ هر
    حال بعد از خستگی زیاد و تپش سریع قلب به‌ خانه‌ رسیدم ، در خیال آن حادثه‌
    بودم و به‌ آن فکر می کردم ، آن شب در ترس و تردد بودم و هرگز خواب به‌
    چشمانم نیفتاد و نتوانستم بخوابم ، روز بعد هم به‌ همان شیوه‌ بعد از بیرون
    آمدنم از دانشگاه دیدم دم در ایستاده‌ است و هی به‌ من نگاه می کند و
    دنبالم می آید و از حرفهای عاشقانه‌ سخن می راند و ... ؛ داشت روز به‌ روز
    به‌ این کار خود ادامه‌ می داد تا اینکه‌ روزی نامه‌ای را دم در خانه‌ی ما
    گذاشته‌ بود ، ابتدا که‌ نامه‌ را دیدم نتوانستم آن را بردارم ، اما به‌ هر
    حال با دستانی لرزنده‌ و دلی آشفته‌ نامه‌ را برداشتم و آن را باز کردم ،
    دیدم بعد از معذرت خواهی به‌ خاطر آن کردارهایی که‌ در طول چند روزه‌
    گذشته‌ انجام داده‌ بود نامه‌ را پر از کلمات ( عشق ، محبت ، دوستی ، وفا ،
    صمیمیت و ... ) کرده‌ است .*

    بعد از اینکه‌ نامه‌ را خواندم سریع آن را پاره‌ کردم ، بعد از چند ساعتی
    زنگ تلفن را شنیدم ، گوشی را برداشتم ، همان پسری که‌ هر روز با سخنان پر
    از مهرش مرا دنبال می کرد اکنون پشت تلفن ایستاده‌ است و می گوید : نامه‌
    را خوندی یا اینکه‌ نخوندی ؟ گفتم : اگر خانواده‌ و یا فامیلهایم را خبردار
    کنم اونوقت وای به‌ حالت ! سپس گوشی را گذاشتم، بعد از یک ساعتی دوباره‌
    زنگ زد و با حرفهای عاشقانه‌ و وعده‌های پر از امید ، مانند : به‌ خدا من
    پاک و بی آلایشم و من هرگز دروغ نمی گویم و از فریب کاری بدور هستم و می
    خوام سر و سامان بگیرم و ازدواج بکنم و به‌ خدا تمام آرزوهای شما را به‌ جا
    می آورم و بهترین خانه‌ را برایت تهیه‌ می کنم و من به‌ تنهایی از
    خانواده‌ام جا مونده‌ام و ... !!! خواست که‌ خود را در ته‌ قلب من جا دهد
    ، در آن هنگام من هم راجع به‌ او مهربان گشتم و دلم به‌ حالش سوخت ، طوری
    که‌ محبت او در دل من ریشه‌ دوانید و بعد از آن مدام به‌ او نامه‌ می نوشتم
    و منتظر تلفنهایش می نشستم .*

    *در این روزها بود که‌ هر وقت از دانشگاه بیرون می آمدم برای دیدنش به‌
    پیرامون خود نگاه می کردم ، اما بی فایده‌ بود ، ولی یک روز وقتی که‌ از
    دانشگاه بیرون آمدم دیدم روبرویم ایستاده‌ است ، از دیدنش چنان خوشحال شدم
    که‌ داشتم پرواز می کردم !!! آری چنان صمیمی شدیم که‌ با ماشینش تمام کوچه‌
    و خیابان شهر را درمی نوردیم ، وقتی که‌ با او می نشستم هرگز توانایی فکر
    کردن را نداشتم ، مثل اینکه‌ مغزم را بیرون کشیده‌ بود ، به‌ حرفهایش باور
    می کردم و به‌ او اعتماد داشتم !! بخصوص آنگاه که‌ می گفت : تو مال منی !!!
    و در آینده‌ در یک خانه‌ زندگی می کنیم و در کنار هم زندگی را می گذرانیم
    !!! وقتی که‌ می گفت : تو شاهزاده‌ی زیبای منی ! داشتم پرواز می کردم !!! و
    آن لحظه‌هایی که‌ حرفهای عاشقانه‌ را از او می شنیدم چنان خوشحال می شدم
    که‌ فکر می کردم هیچ کس این شادی را به‌ خود ندیده‌ است !! اما در یکی از
    روزها چه‌ روزی بود، روزی سیاه ! تمام زندگیم را بر‌ آب داد ، آرزوهایم را
    از یادم برد و بهترین روزهای زندگانیم را فراموش کردم ، و آینده‌ام را از
    بین برد ، روزی بود که‌ با تلخ ترین سختی ها مرا روبرو کرد ، جلو تمام مردم
    بی حیثیتم کرد و آبرویم را بر باد داد .*

    *روزی بود که‌ همانند روزهای دیگر برای گشت و گذار با او به‌ بیرون رفتم ،
    اما این مرتبه‌ مرا به‌ یکی از آن خانه‌های آماده‌ شده‌ برد ، وارد خانه‌
    شدیم و دور از همه‌ با هم نشستیم ، تنها من و او بودیم و شخص سومی شیطان
    بود ، در آن هنگام آن سخن با ارزش پیامبر ( ص ) را فراموش کردم که‌ فرموده‌
    است : " لا يخلون رجل بامرأة إلا كان الشيطان ثالثها "( صححه العلامة
    الألباني في السلسلة الصحيحة :1/792 ، برقم :430 ) .*

    *هیچ وقت زن و مردی با هم خلوت نمی کنند مگر اینکه‌ شیطان شخص سوم آنها است .*

    *هرگز در خیال آن حدیث پیامبر ( ص) نبودم ، و این بار شیطان بر من غلبه‌
    کرد و درونم را پر از حرفهای این پسر جوان کرد ، با هم نشستیم و با چشمهای
    پر از عشق به‌ هم نگاه می کردیم . به‌ این صورت ناخود آگاه همانند شکاری در
    دست این پسر جوان قرار گرفتم و هر آنچه‌ خدا دوست ندارد با من انجام داد ،
    و آن عمل زشت میان ما رخ داد و با ارزشترین ثروت زندگانیم را از دست دادم
    که‌ هرگز توانایی یافتنش را ندارم ، همانند دیوانه‌ای بلند شدم و گفتم :
    چه‌ با من کردی ؟ چه‌ را بر سرم آوردی ؟!!*

    *گفت : نترس شما همسر من هستی !!!*

    *گفتم : چگونه‌ همسر شما هستم در حالی که‌ هنوز به‌ خواستگاریم نیامده‌اید
    و مرا نکاح نکرده‌اید ؟!!*

    *گفت : چند روزی دیگر نکاحت می کنم .*

    *با این حال و وضع به‌ خانه‌ برگشتم ، طوری که‌ پاهایم توانایی برداشتن
    جسمم را نداشتند ، در درونم آتشی مرا می سوزاند ، خدایا چه‌ را بر سر خود
    آورده‌ام ؟ شاید که‌ دیونه‌ شده‌ام ؟ چه‌ بر سرم آمده‌ ؟ تمام دنیا جلو
    چشمانم سیاه شد ، گریه‌ کردم گریه‌ای تند و سخت ، وضع روانیم روز به‌ روز
    بدتر می شد ، تا به‌ آخرین درجه‌ رسید و نتوانستم درسهایم را ادامه‌ بدهم و
    ترک تحصیل کردم و هیچ کدام از خویشاوندانم نتوانستند علت آن حال و وضع بد
    مرا درک کنند .*

    *اما خود را به‌ آن وعده‌ و پیمانها خوشحال می کردم که‌ گفته‌ بود : به‌
    خواستگاریت می آیم و تو را نکاح می کنم !!!!*

    *روزگار می گذشت اما برای من از سخت ترین روزهای زندگیم بود ، نزد من
    روزهایی بود که‌ به‌ سختی کوهها بر من سنگینی می کرد . بعد از آن چه‌ رخ
    داد ؟ آن رویداد که‌ یک مرتبه‌ مرا لرزاند و زندگانیم را بر آب داد ، تمام
    آرزوهایم را باطل کرد ، چه‌ رویدادی بود ؟ آن موضعگیری ناهنجاری بود که‌ از
    یک شیطان پلید مشاهده‌ کردم ، و مایه‌ی آشفته‌ کردن حالم گشت ، تلفن زنگ
    خورد و گوشی را برداشتم ، آری صدای او را شنیدم که‌ می گفت : می خواهم
    برای کار مهمی شما را بیرون از خانه‌ ببینم ، خوشحال شدم و خیال کردم آن
    کار مهم راجع به‌ کاروبار خواستگاری و نکاح من است .*

    *اما وقتی به‌ او رسیدم دیدم با سر و حالی ناراحت و اخمو پشت فرمان نشسته‌
    است و می گوید : قبل از هر چیز خواستگاری و ازدواج من با خودت را فراموش کن
    ، به‌ هیچ صورت به‌ این فکر نکن که‌ روزی به‌ خواستگاریت بیایم و همسر من
    بشی !! می خوام همانند زن و شوهری با هم زندگی کنیم اما بدون نکاح و
    خواستگاری !! و ... *

    *وقتی که‌ این گونه‌ موضعگیری و آن حرفها را از او شنیدم ناخودآگاه دستهایم
    را بلند کردم و یک سیل محکمی به‌ صورتش زدم .*

    *سپس گفتم : فکر کردم مرا برای جبران آن اشتباه صدا زده‌اید که‌ با من
    انجام داده‌اید ، اما طوری شما را می بینم که‌ بسیار تفاوت دارد با آنچه‌
    بدان فکر می کردم ، طوری شما را می بینم که‌ نه‌ اخلاق دارید و نه‌ ادب و
    پلیدترین کسی هستی که‌ تا به‌ حال دیده‌ام ، با حالت گریه‌ و زاری از
    ماشینش پیاده‌ شدم .*

    *مرا صدا زد و گفت : لطفا چند لحظه‌ صبر کنید . وقتی که‌ به‌ او نگاه کردم
    دیدم یک نوار ویدئو را در دستش گرفته‌ و‌ آن را به‌ من نشان می دهد و با
    صدای بلندی می گوید : با این نوار ریشه‌ات را در می آورم و زندگانیت را
    نیست و نابود می کنم .*

    *گفتم : مگه‌ چه‌ چیزی در آن نوار هست ؟*

    *گفت : بیا تا خود ببینی که‌ چه‌ چیزی در این نوار هست .*

    *برای اینکه‌ ببینم که‌ چه‌ چیزی در آن نوار است با او رفتم ، وقتی که‌
    به‌ نوار نگاه کردم دیدم تمام آن کردار ناشایستی که‌ با هم انجام داده‌
    بودیم با دوربین مخفی فیلمبرداری کرده‌ است ، و به‌ طور کامل چه‌ چیزی با
    هم انجام داده‌ بودیم الان داشتم با چشمهای خود روی صفحه‌ی تلویزیون می بینم .*

    *گفتم : این چه‌ کاری است انجام داده‌اید ای بی شرف بی ناموس ؟*

    *گفت : دوربین مخفی را گذاشته‌ بودم و تمام حرکات را ضبط کرده‌ است و این
    نوار هم بهترین اسلحه‌ی من است ، تا بتوانم شما را مطیع خود گردانم و طبق
    دستور من رفتار کنید ، و الا با این نوار ریشه‌ات را می کنم و نیست و
    نابودت می گردانم .*

    *من هم شروع کردم به‌ گریه‌ و زاری ، زیرا قضیه‌ تنها برای من مشکل ساز
    نبود بلکه‌ برای خویشان و بستگانم و به‌ خصوص خانواده‌ام مشکل ساز بود .*

    *اما گفت : هرگز ... *

    *سرانجام همانند برده‌ای در دست این پسر قرار گرفتم ، او هم به‌ آرزوی خود
    هر روز مرا از مردی به‌ مرد دیگر و از جوانی به‌ جوان دیگر جابه‌جا می کرد
    ، و به‌ این صورت در برابر دریافت پولی مرا به‌ افراد شرور واگذار می نمود.
    آری او مرا وسیله‌ی درآمد خویش و راضی کردن جوانان شهوت باز قرار داد ، در
    حالی که‌ نمی توانستم چیزی بگویم . آری به‌ زندگی در ردیف دختران خود فروش
    قدم نهادم و برای ابد از زندگی پاکی و شرافتمندانه‌ خداحافظی کردم .*

    *و تا آن لحظه‌ هیچ کدام از بستگانم راجع به‌ حال و وضع من چیزی نمی
    دانستند ، زیرا به‌ من اعتماد داشتند !!! این از یک طرف و از طرف دیگر آن
    نوار ویدئو میان جوانان پخش شده‌ بود ، یکی از آن جوانانی که‌ نوار ویدئو
    به‌ دستش رسید پسر عمویم بود ، به‌ این صورت رویداد و مشکل من آشکار شد و
    پدرم و خویشاوندانم به‌ اخلاق و رفتار من مطلع شدند و آبرو ریزی ما پخش شد
    و به‌ بیشترین نقاط شهر رسید و خانواده‌ و خویشانم با این کار من بسیار
    شرمنده‌ و بی حیثیت شدند و من هم برای محافظت از جانم خود را مخفی کردم و
    از خانه‌ گریختم ، بعد از آن خبر یافتم که‌ پدر و مادر و خواهرانم از شرم و
    حیا خانه‌ را جا گذاشته‌اند و به‌ دیاری دیگر پیوسته‌اند .*

    *آری چنین شد که‌ در هر گوشه‌ و کناری از شهر در مورد آن آبرو ریزی ما حرف
    زده‌ می شد و نوار هم از دستی به‌ دست دیگری می افتاد و پخش می شد و من هم
    در ردیف خود فروشان زندگی را پاس می کردم . این پسر بی مایه‌ی پست فطرت
    تنها عاملی بود که‌ همانند عروسکی مرا در دست گرفته‌ بود و هرگز نمی
    توانستم به‌ میل و آرزوی خود رفتار بکنم ، و همین پسر مایه‌ی بدبخت کردن و
    پارچه‌ پارچه‌ کردن چندین خانواده‌ی دیگر شده‌ و سبب فرومایه‌ کردن و بی
    آبرو نمودن چندین دختری همچون من شده‌ بود که‌ در عنفوان جوانی زندگی به‌
    سر می بردند ، به‌ این دلیل بر آن شدم که‌ حق خود را از او بگیرم ، روزی
    همانند روزهای دیگر دیدم که‌ با سرو حالی مست به‌ خانه‌ برگشته‌ است ، من
    هم از این فرصت استفاده‌ کردم و چاقویی را به‌ سینه‌اش زدم و آن شیطان را
    به‌ قتل رساندم که‌ در شکل انسان خود را نمایش داده‌ بود ، و مردم را نیز
    از شر او نجات دادم ، و آینده‌ی من هم آن بود که‌ خود را پشت میله‌های
    زندان بیابم ، و ذلت و خواری تنهایی را می چشیدم ، و اکنون از تمامی آن
    کردار ناشایسته‌ و بی بند و بار خویش پشیمانم .*

    *و هرگاه نوار ویدئو به‌ یادم می آید احساس می کنم در هر نقطه‌ای دوربینهای
    مخفی پشت سرم هستند و دارند از من فیلم می گیرند ، و این داستان خود را به‌
    این خاطر بازگو کردم تا هر دختری با خواندن آن پند و اندرز بگیرد و همانند
    اندرزی در دست آن دخترانی باشد که‌ وارد دنیای عشق و نامه‌ی عاشقانه‌
    شده‌اند ، تا به‌ نامه‌ و کلمات زیبا و وعده‌های پسرها خوش باور نباشند و
    زیباترین و قشنگ ترین کلمات پسرها را به‌ عنوان دشمن خود بدانند .*

    جهنم را برای خود نخریم
    ویرایش توسط mronaldo : 06-05-2014 در ساعت 02:49 PM

  16. 4 کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2762
    نوشته ها
    532
    تشکـر
    119
    تشکر شده 641 بار در 289 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    امیدوارم دخترایی که داستان قبلیو خوندن دیگه بهونه ای برای اشتباه نداشته باشن

  18. کاربران زیر از mronaldo بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1338
    نوشته ها
    1,720
    تشکـر
    315
    تشکر شده 1,186 بار در 704 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : این تاپیک را دنبال کنید (عبرت)

    مرسی . خیلی تحت تاثیر قرار میده .... دلم سوخت ...........

  20. کاربران زیر از a بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اپیلاسیون
    توسط کیمیا در انجمن مشاوره فقهی و دینی
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 03-14-2014, 03:16 PM
  2. راههای کاهش آسیب پیچ‌خوردگی‌ مکرر مچ پا
    توسط Artin در انجمن بیماریهای جسمی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-11-2014, 11:57 PM
  3. در هنگام پیچ خوردگی مچ پا، اول باید چه کنید!؟
    توسط Artin در انجمن بیماریهای جسمی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-21-2013, 02:11 AM
  4. خـواص درمـانی پیـــاز
    توسط R e z a در انجمن طب سنتی و گیاهان دارویی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-31-2013, 08:23 PM
  5. ژان پیـــاژه
    توسط R e z a در انجمن روانشناسان ایران و جهان
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 08-29-2013, 12:25 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد